دختران گشتاسب در پناه اسفندیار (۱)
سرانجام اسفندیار پس از درنوردیدن و پشت سر گذاردن هفت خان، خود را به روییندژ رساند و سپاه را در نقطهاى در دورجاى نگاه داشت و خود به شیوه گذشته براى ارزیابى چگونگى راهیابى به دژ به راه افتاد و چون بلنداى دیوارها و استوارى آنها را بدید، دانست راه دستیابى به دژ از راه سپاهکشیدن نیست که باید چارهاى دیگر اندیشید. پس به همان روشى روى آورد که دانسته بود رستم در روزگار جوانى دژى دستنایافتنى را به دست آورده بود که همان درآمدن به چهره بازرگانان بود. اسفندیار نیز در جامه بازرگانان درآمد و پیشکشى گرانبهایى نزد ارجاسب برد و با او از خاستگاه و زادگاه خود گفت.
سرانجام اسفندیار پس از درنوردیدن و پشت سر گذاردن هفت خان، خود را به روییندژ رساند و سپاه را در نقطهاى در دورجاى نگاه داشت و خود به شیوه گذشته براى ارزیابى چگونگى راهیابى به دژ به راه افتاد و چون بلنداى دیوارها و استوارى آنها را بدید، دانست راه دستیابى به دژ از راه سپاهکشیدن نیست که باید چارهاى دیگر اندیشید. پس به همان روشى روى آورد که دانسته بود رستم در روزگار جوانى دژى دستنایافتنى را به دست آورده بود که همان درآمدن به چهره بازرگانان بود. اسفندیار نیز در جامه بازرگانان درآمد و پیشکشى گرانبهایى نزد ارجاسب برد و با او از خاستگاه و زادگاه خود گفت.
به نزدیک ارجاسب شد چارهجوى/ به دیبا بیاراسته رنگ و بوى/ چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت/ که با شهریاران خرد باد جفت / یکى مردم اى شاه بازارگان/ پدر ترک و مادر ز آزادگان / ز توران به خرم به ایران برم/ وگر سوى دشت دلیران برم
ارجاسب خشنود از پیشکشى وى او را آزاد گذارد تا کالاهاى خود را به فروش برساند و کس را توان آزردن او نباشد و ارجاسب فرمان داد تا در درون دژ در پیشاروى کاخ ارجاسب کلبهاى به او دهند و آن کلبه را بنگاه فروش خود کند. پس اسفندیار کالاها را در صندوقها نهاده و در زیر کالاها جنگافزارها را پنهان کرد و آن کلبه را با کالاهاى خود بیاراست، آنچنان که در بهار، گلها چشمها را نوازش مىدهند و خریداران شتابان از راه رسیدند و بازار بسیار گرم شد. آن روز را اسفندیار به بازارگانى بماند و پگاه بامداد دیگر از ایوان به نزد ارجاسب رفت و زمین ادب ببوسید و ارجاسب را آفرین گفت و شاه را فراخواند که گنجور خویش روانه کند به کلبه تا هر آنچه مىپسندد براى گنجخانه شاه برگزیند. ارجاسب بخندید و اسفندیار را بنواخت و پایگاه او را گرانمایهتر گرداند و نام اسفندیار را جویا شد. شاهزاده ایرانى خود را خراد خواند و ارجاسب او را گفت: «زین پس نیازى نیست دربان تو را براى دیدن من بازخواست کند، هرگاه خواستى مىتوانى به دیدنم آیى». سپس از خراد درباره اسفندیار و گرگسار پرسش کرد. شاهزاده گفت در ایران سخنها بسیار پراکنده است، یکى گفته اسفندیار از پدر خویش آزرده گشته و از او سر بپیچانده و دیگرى گفته است از دژ گنبدان سپاه برگرفته و راه هفتخان را برگزیده است. ارجاسب بخندید و گفت: «اگر کسى سپاه را از راه هفتخان آورد، هرگز بدینجا نخواهد رسید و اگر رسد، دیگر مرا اهرمن خوان و از شمار مردمان ندان». اسفندیار چون این سخن بشنید، زمین را بوسه داد و از ایوان ارجاسبشاه به کلبه کالاهاى خویش بازگشت و کالاهاى خود را بسیار ارزان فروخت و آنچه به دینارى بهاى آن بود، به یک درم دریافت کرد.