مأموریت سرّی من در طول جنگ ویتنام1
هدیهای به تاریخ
فریدون هویدا در سال 1303 و در زمان مأموریت پدرش در دمشق، در این شهر زاده شد. پدرش عینالملک هویدا، دیپلمات وزارت امور خارجه و کنسول برای منطقه شامات (دمشق و بیروت) بود.
فریدون مجلسی: فریدون هویدا در سال 1303 و در زمان مأموریت پدرش در دمشق، در این شهر زاده شد. پدرش عینالملک هویدا، دیپلمات وزارت امور خارجه و کنسول برای منطقه شامات (دمشق و بیروت) بود. دوران کودکی را در این دو شهر گذراند و پس از اخذ لیسانس در رشته حقوق از دانشگاه فرانسوی بیروت به پاریس رفت و تحصیلات خود را تا دکترای حقوق بینالملل در دانشگاه سوربن ادامه داد. با زبان فرانسه آشنایی کامل داشت و به زبانهای انگلیسی و عربی نیز مسلط بود. او پس از اتمام تحصیلات در فرانسه و مقارن با جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط متفقین به ایران بازگشت و تحت تأثیر شرایط آن زمان کشور، تصمیم گرفت تا به سهم خود برای آبادانی ایران و رهایی کشور از اشغال بیگانگان گام بردارد. وی به همراه برادرش (امیرعباس هویدا) و سایر دوستانشان با محوریت حسنعلی منصور کانون مترقی را تشکیل دادند؛ کانونی متشکل از جوانان تحصیلکرده اروپا و آمریکا که پیشرو در سیاست ایران بود. فریدون هویدا در سال 1324 به وزارت امور خارجه پیوست و کارش را بهعنوان کارشناس اداره کتابخانه شروع کرد و پس از کار در ادارات عهود، سوم سیاسی و تشریفات، در سال 1325 بهعنوان وابسته مطبوعاتی سفارت ایران به پاریس رفت. با اتمام نخستین مأموریتش هنگام روی کار آمدن دولت محمد مصدق، ترجیح داد به جای بازگشت به وزارت امور خارجه و کار در دولت، به یونسکو منتقل شود. دوران حضور او در یونسکو بیش از 10 سال طول کشید و با اتمام مأموریتش در آن سازمان دوباره به ایران بازگشت و به دعوت برادرش و نیز برادر همسرش (حسنعلی منصور) دوباره به وزارت امور خارجه پیوست و در سال 1343 به مدیرکلی امور بینالمللی و اقتصادی و سپس در سال 1344 به معاونت امور بینالمللی و اقتصادی وزارت امور خارجه منصوب شد. وی در سال 1350 بهعنوان سفیر و نماینده دائم نزد سازمان ملل متحد در نیویورک منصوب شد و تا سال 1357 این سمت را عهدهدار بود. فریدون هویدا در کنار کار در وزارت امور خارجه بهعنوان یک دیپلمات عالیرتبه، در عرصههای نویسندگی، رمان و هنر (نقاشی) نیز بسیار توانمند بود. در فیلمنامهنویسی دستی داشت و علاوه بر این از نویسندگان مجله سینمایی معتبر «کایه دو سینما» بود. او همچنین در سال 1337 در فیلم سینمایی «نشانه لئو» اثر اریک رومر نیز ایفای نقش کرد. بعد از پایان فعالیتهای اداری و دیپلماتیک به نویسندگی پرداخت و در زمینه تحولات خاورمیانه و جهان کتابهایی به انگلیسی و فرانسه نوشت. فریدون هویدا دیپلماتی باسواد و زباندان بود، به امور بینالمللی و سازمان ملل متحد تسلط داشت، دیپلماتی معتبر در سازمان ملل متحد بود، ادیبی شناختهشده در ادبیات فرانسه، سینماشناسی ممتاز و منتقد سینمایی بود و در محافل گوناگون سیاسی، هنری و ادبی پاریس و نیویورک نیز دوستان زیادی داشت و شخصیت شناختهشدهای بود. فریدون هویدا در زمان معاونت امور بینالمللی و اقتصادی وزارت امور خارجه از طرف شاه مأموریت مییابد تا به واسطه دوستان چپگرای فرانسوی خود، زمینه ارتباط با نمایندگان ویتنام شمالی در پاریس را فراهم آورد تا از این طریق ایران بتواند در جهت کاهش مخاصمه میان آمریکا و ویتنام شمالی گام بردارد و زمینهساز صلح شود. وی شرح مأموریت سری خود را بعد از 34 سال از انجام آن، در مقالهای در سال 2001 افشا کرد. روایت او در این مقاله روایت-سیاسی بسیار جذاب است. او از یک سو دیپلماتی ورزیده است و از سوی دیگر نویسندهای زبردست؛ و این دو موجب شده تا یک واقعیت سیاسی-تاریخی را با سبک نویسندگی خود درآمیزد و روایتش چنان پرکشش باشد که در بخشهایی از مقاله ناگهان خود را در میانه یک رمان هیجانانگیز معمایی مییابی، حال آنکه او در حال روایت یک مأموریت سیاسی است. علاوه بر این، مقاله او -فارغ از نتیجه تلاش او و تمایل حکومت ایران- نشان میدهد ایران به اعتبار موقعیت سیاسی خود و با در اختیار داشتن دیپلماتهای شناختهشده در وضعی بود که دیگران در شرایط آن زمان برای حلوفصل چنین بحرانهایی خواهان مداخله ایران باشند. همچنین جالببودن مقاله صرفا به خاطر اقدامی ناکام از طرف پرزیدنت جانسون نیست، بلکه ضمنا نشان میدهد که چگونه افکار عمومی و وقایع بر افراد تصمیمگیرنده جهانی هم مؤثر است. همچنین مقاله تصویری هم از سیاستبازیهای پشت پرده شاه در کنار آنهمه مشغله نظامی، نفتی، اقتصادی و سیاسی حکومت فردی او برای رسیدن به نتیجه ارائه میدهد. از دوست گرامی آقای معین نیکطبع که اصل مقاله شادروان فریدون هویدا را به لطف و تشویق همکار پیشین ارجمندمان آقای اردشیر لطفعلیان در اختیارم گذاشتند و از همکاری عمده ایشان در تنظیم این مقدمه و پانوشتها سپاسگزارم.
در 31 اکتبر 1968 (9 آبان 1347)، پرزیدنت لیندون جانسون وقفهای را در بمباران ویتنام شمالی اعلام کرد که به گفته او میتوانست به حلوفصل مسالمتآمیز آن جنگ منفور منجر شود. این اعلامیه غیرمنتظره که تنها پنج روز پیش از انتخابات ریاستجمهوری منتشر شد، تقریبا همه را شگفتزده کرد. این امر کلا بهعنوان تلاشی در آخرین لحظه برای کمک به مبارزه انتخاباتی متزلزل هوبرت هامفری2 (معاون رئیسجمهور) تلقی میشد. تحلیلگران سیاسی در آن زمان میگفتند اگر رئیسجمهور این کار را در اوایل همان سال انجام میداد، میتوانست انتخاب مجدد خودش را تضمین کند.
اکثر مفسران و مورخان تأیید میکنند که جانسون تا اکتبر 1968 بهشدت با مقامات ارشد نظامی همراهی و در برابر هر قدمی به سوی صلح مقاومت میکرد. از اینرو فقط به یک مثال اشاره میکنم که اخیرا یعنی در سال 1998 در کتاب «غول معیوب»3 منتشر شد: پروفسور رابرت دالک از تیم کاری لیندون جانسون در سالهای 1961-1973، اظهار داشته بود که رئیسجمهور در اواخر سال 1967 میتوانست از احساسات ضد جنگ در داخل و تحولات سیاسی در ویتنام برای کاهش خسارات خود و پایاندادن به خونریزی استفاده کند، اما در عوض به خاطر لفاظیها و آرزواندیشیهایش درباره توسعه جنگ، واقعبینی خود را از دست داده بود و «به همان راه ادامه داد». درواقع این قضاوت درست نیست. احساس میکنم اگر من نیز از بیان حقایقی که میدانم دریغ ورزم، اهمال کردهام.
من در سال 1967 به خواست پرزیدنت جانسون مأموریتی بسیار محرمانه را انجام دادم تا دولت ویتنام شمالی را در مورد امکان حلوفصل شرافتمندانه مخاصمه آگاه کنم. با گذشت 34 سال از آن مأموریت، معتقدم از قید سوگند رازداری دراینباره آزاد شدهام. از اینرو تصمیم گرفتم در اینجا ورود ظریف و ماجراجویانه خود را در آن دیپلماسی پشت پرده در سال 1967 بازگو کنم.
من در سال 1965 (1344) پس از گذراندن هفت سال بهعنوان وابسته در سفارت ایران در پاریس و 13 سال بهعنوان کارمند بینالمللی در مقر یونسکو در پایتخت فرانسه، به وزارت امور خارجه در تهران بازگشتم و ریاست بخش سازمانهای بینالمللی را بر عهده گرفتم. به این ترتیب، هر پاییز در نشست مجمع عمومی سازمان ملل متحد در نیویورک شرکت میکردم. در سال 1967 بهعنوان یکی از نمایندگان ایران بیشتر در کمیته سوم (امور بشردوستانه و اجتماعی) خدمت میکردم. گروه 77 (کشورهای درحالتوسعه) از من خواست تا بهعنوان مذاکرهکننده اصلی آنها با قدرتهای غربی برای تکمیل دو میثاق حقوق بشر اقدام کنم.
یک بعدازظهر در ماه اکتبر که داشتم در کمیته سخنرانی میکردم، معاون من وارد اتاق کنفرانس شد و با شتاب پشت سر من نشست. یک تکه کاغذ روی میز جلوی من گذاشت. در آن نوشته بود: «وزیر امور خارجه از شما میخواهد که برای یک موضوع بسیار مهم و فوری فورا در سوئیت هتلش به او ملحق شوید». این انقطاع مرا ناراحت کرد، اما توانستم سخنانم را پایان دهم و با قدری عصبانیت به سمت معاونم برگشتم؛ چه کاری است؟ من اینجا کارهای فوری دارم... در مورد چیست؟ او پاسخ داد: «من فقط دارم صحبتهای وزیر را تکرار میکنم. واقعا نمیدانم که او درباره چه چیزی میخواهد صحبت کند... از دستیارانش پرسیدم... آنها در مورد موضوع بیاطلاع هستند... تنها سرنخ این است که درست پیش از اینکه وزیر پیام شما را به من بدهد، مأمور رمز یک پیام شخصی از اعلیحضرت به او داد».
متحیر شدم زیرا وزیر (اردشیر زاهدی) تا حدی از من بدش میآمد. او به ندرت مرا به سوئیت بزرگش در هتل والدورف آستوریا دعوت میکرد. هر سال که برای دو یا سه هفته به نیویورک میآمد تا در مجمع عمومی سازمان ملل متحد شرکت کند، در آنجا سخنرانی سیاسی معمولش را ایراد و با همکارانش از سایر کشورها ملاقات میکرد. کارمندان دفتر و حلقه همراهان همفکرش او را همراهی میکردند. کمتر اتفاق میافتاد که وظیفه خاصی را به من بسپارد. این امر برای من بسیار دلچسب بود و مرا آزاد میگذاشت تا شبها به انجام فعالیتهای فوق برنامه خودم بپردازم و دوستان آمریکاییام را که درگیر ادبیات و سینما، تئاتر و هنر بودند ببینم. من با او فقط در مراسم رسمی دیدار میکردم و حتی در آن زمانها نیز کمتر با هم صحبت میکردیم.
احضار غیرمعمول او مرا به فکر انداخت. بدیهی است که نمیتوانستم آن را نادیده بگیرم؛ بهعنوان وزیر، او رئیس من بود. به معاونم دستورات لازم را دادم و به سمت والدورف آستوریا حرکت کردم. 20 دقیقه بعد وارد سوئیت لوکس او شدم. وزیر مشغول بحث و گفتوگو با کارمندان دفتر خود و برخی از دیدارکنندگان بود. به محض دیدن من، به معنای واقعی کلمه از روی صندلیاش جست زد و با شور و شوق مرا در آغوش گرفت، انگار یکی از نزدیکترین دوستانش باشم. سپس مرا به اتاق خوابش راهنمایی کرد و گفت: «نمیتوانیم در مقابل این همه مردم صحبت کنیم». یک فنجان چای به من تعارف کرد و تلگرام کشفِرمزشده را به من نشان داد: «فوقسری. به فریدون: بلافاصله با پرواز مستقیم ایران ایر عازم تهران شوید. دستورات لازم به کاپیتان و فرودگاه مهرآباد داده شده است. امضا: م. ر. پ. (حروف اول نام شاه)».
مات و مبهوت بودم؛ دستورات شاه معمولا توسط منشی خصوصی او مخابره و امضا میشد. وزیر با تعجب و کنجکاوی به من نگاه میکرد. احتمالا فکر میکرد من میدانستم موضوع درباره چیست. درواقع بهشدت احساس نگرانی میکردم. فکر کردم شاید برای مادرم یا برادرم اتفاقی افتاده باشد. این یک رسم ریشهدار ایرانیان بود که اخبار بد را تا جایی که ممکن است از اقوام نزدیک پنهان کنند. اما اگر این پیام حاوی اخباری از این دست بود، وزیر نیز از آن خبر داشت. احتمالا قبلا با دوستانش در ایران تماس گرفته بود. معلوم است که او هم مثل من گیج شده بود. به او گفتم که نمیتوانم از معنای آن پیام رمزگشایی کنم. حرف مرا باور نکرد اما رفتار فوقالعاده دوستانه خود را حفظ کرد. بعدا از یکی از منشیهایش فهمیدم که تحت تأثیر این واقعیت قرار گرفته بود که شاه مرا با نام کوچکم خطاب کرده بود. درواقع این طبیعی بود؛ نام خانوادگی ما برای برادرم که نخستوزیر بود، محفوظ بود.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم، اکنون ساعت پنج بعدازظهر بود. فقط زمان کافی داشتم تا به هتلم بروم، آنچه را نیاز داشتم بردارم و به فرودگاه کندی بروم. وزیر به من اطمینان داد: «نگران نباش، من به ایرانایر دستور دادهام، آنها بدون تو پرواز نمیکنند، عجله نکن». در اتاق خواب را زدند. یکی از دستیاران وزیر پاکت مهرومومشدهای را آورد که وزیر به من داد: «این یک گزارش بسیار محرمانه است. شما آن را شخصا به اعلیحضرت میدهید. بسیار مهم است». مرا بغل کرد و تا در سوئیتش بدرقه کرد.
با عجله به اتاق ساده هتلم رفتم و چمدان کوچکی بستم. تلفنم زنگ خورد؛ دربان به من اطلاع داد که سفیر ما در سازمان ملل متحد در لابی منتظر است. او هم مرا در آغوش گرفت و گفت: «لیموزین من اینجاست، من تو را تا فرودگاه همراهی میکنم».
سعی کردم منصرفش کنم، میخواستم تنها باشم و به دلایل احتمالی فراخوان ناگهانیام به تهران فکر کنم. اما او با اصرار دعوتش را به من تحمیل کرد. سفیر؛ دکتر مهدی وکیل،4 یکی از دوستان صمیمی و برادر زن سابقم،5 تلاش زیادی کرد تا «راز» پیام شاه را بگشاید. وقتی به او گفتم که کوچکترین ایدهای ندارم، حرفم را باور نمیکرد. از نگرانیهایم در مورد برادرم و مادرم به او گفتم. او به برادر خودش در تهران تلفنی گفته بود: «خدا را شکر اتفاق ناگواری نیفتاده است، حال مادرت خوب است و برادرت همچنان سر کار است و از سفر ناگهانی شما مطلع است». با اینکه آنها نگرانی من را برطرف کردند، اما سخنان او این راز را عمیقتر کرد.
در سالن ویژه (VIP) بیشتر همکارانم جمع شده بودند تا سفر خوشی را برایم آرزو کنند. در حالی که ژرفای افکارم بدترین چیزها را پیشبینی میکردم، آنها نسبتا خوشبین به نظر میرسیدند. بهطور کلی حدس میزدند که قرار است ارتقا پیدا کنم؛ یک پست کابینه یا پست مهمی در یک سفارت. اظهارات دوستانه آنها به دقت محاسبه شده بود؛ احتمالا انتظار داشتند وقتی در موقعیت جدیدم تثبیت شدم، از آنها حمایت کنم. بالاخره سوار بوئینگ 747 شدم. کاپیتان در راهرو با من احوالپرسی کرد و مهماندار مرا به بخش درجهیک برد که به اتاق خواب تبدیل شده بود. باید این استقبال را به فال نیک گرفت. با این حال، من همه احتمالات را بررسی میکردم و از بدترین سناریو شروع کردم. اگر اتفاق نامطلوبی رخ داده بود، وزیر و سفیر میبایست آمادگی میداشتند زیرا مانند همه جوامع فاقد آزادی اطلاعات، عملکرد تهران نیز همچون یک دستگاه شایعهسازی بیپایان بود. پس چی؟ ترفیع؟ برادرم مخالف حضور من در کابینه بود؛ او نسبت به اتهامات احتمالی خویشاوندسالاری محتاط بود. درباره یک پست سفارت هم در آن زمان هیچ محل خالی وجود نداشت. البته شاه هر لحظه میتوانست هرکسی را که میخواست فرا بخواند و جایگزین کند. اما همه سفارتخانههای مهم در اختیار دوستان مورد اعتماد او بودند. آیا به دلیل نحوه مذاکرهام درباره دو پیمان حقوق بشر خشم حاکم خودکامه را برانگیخته بودم؟ حساسیت شدید او را نسبت به این موضوع میدانستم. انتقاد مداوم عفو بینالملل او را خشمگین کرد. آیا قصد سرزنش من را داشت؟ یا آیا برخی از «دشمنان شخصی» من او را متقاعد کرده بودند که من را از سمت فعلیام در وزارت امور خارجه برکنار کند؟ اما اگر چنین است، چرا این همه پنهانکاری؟ آیا میتوانست بازتاب این امر باشد که مایل نبود موجب شرمندگی برادرم، یعنی نخستوزیرش شوم؟ در واقع مانند همه رژیمهای غیردموکراتیک، هر چیزی ممکن بود و بازاندیشی درباره پیام شاه بیفایده بود. بعد از شام یک قرص خوابآور بلعیدم و به بستر رفتم. به زحمت خوابیدم. نگرانیها همچنان در ذهن و رؤیاهایم در چرخش بودند.
در وقت صبحانه، کاپیتان به من اطلاع داد که در طول توقف متعارف 90دقیقهای در فرودگاه هیترو لندن، در سالن ویژه (VIP) اقامت خواهم داشت. اما سفیر ما در انگلستان (عباس آرام)6 کنار هواپیما منتظر بود و من را با لیموزین خود دور کرد. فکر میکردم ممکن است اطلاعات جدیدی داشته باشد اما او هم مثل من متحیر به نظر میرسید. تازه خبر پیام رمزآلود شاه را از زاهدی شنیده بود.
سعی کردم در طول پرواز سهساعته لندن به تهران کمبود خوابم را جبران کنم اما بیفایده بود. با نزدیکشدن به پایان سفر، چرخش افکار متناقض با سرعت بیشتر و بیشتری ذهنم را اشغال کرده و بر دلهرههایم افزوده بود. سرانجام بوئینگ فرود آمد و به محض توقف و بازشدن در آن، دو افسر گارد شاهنشاهی وارد قسمت درجهیک شدند. آنها مستقیما به سمت من آمدند و من را به سمت ماشین پلیس مقابل هواپیما اسکورت کردند. نگرانی من به اوج رسید؛
- آیا داشتم دستگیر میشدم؟
- پرسیدم کجا داریم میرویم؟
- یکی از افسران گفت ما مجاز به گفتن نیستیم.
- چمدانم چه میشود؟
- افراد ما در فرودگاه ترتیب آن را میدهند.
چند دقیقه بعد دیدم که بین دو افسر در صندلی عقب ماشین گیر کردهام. چهار پلیس سوار بر موتورسیکلت جلوتر از ماشین بودند که آژیر آنها مرتبا صدا میکرد. در حالی که رانندگان با کاهش سرعت خود در کنارههای جاده رانندگی میکردند، ماشین ما با سرعت سرسامآوری حرکت میکرد. آیا داشتند به من خدمات کامل VIP ارائه میدادند یا داشتند مرا به سمت یک بازداشتگاه مخفی میبردند؟ ماشین از بزرگراه منتهی به حومه شمالی رفت. وقتی تابلویی را دیدم که نشاندهنده روستای اوین، محل زندان بدنام پلیس مخفی بود، قلبم به تپش افتاد تا اینکه ماشین از کنار تابلو عبور کرد.
دقایقی بعد ماشین در مقابل در ورودی کاخ شاه در نیاوران توقف کرد. دروازه آهنی باز شد و ماشین به آرامی به سمت کاخ اصلی پیش رفت. من را وارد نوعی کتابخانه کردند. ساعت از 10 شب گذشته بود و هیاهوی گفتوگو از اتاق نشیمن نشان میداد که یک پذیرایی شام در حال برگزاری بود. تقریبا بلافاصله شاه ظاهر شد و از من دعوت کرد که روی کاناپهای کنارش بنشینم. صدایش جدی بود: «چیزی میخواهم به شما بگویم یک راز مطلق بین من و رئیسجمهور ایالات متحده است و باید محرمانه باقی بماند، زیرا کوچکترین درزکردن آن ممکن است بحرانی بینالمللی ایجاد کند. شما باید سوگند بخورید محتاط و رازدار باقی خواهید ماند. حتی هر اتفاقی هم بیفتد لب از لب باز نخواهید کرد».
به همان روشی که افراد سطح بالای جامعه خدمتکاران را احضار میکردند، فریاد زد: «بیا». بلافاصله، همانطور که در داستانهای هزار و یک شب یک جن میتوانست ظاهر شود، ناگهان و بهطور مرموزی، پیشخدمتی ظاهر شد و تعظیم کرد. شاه به او دستور داد قرآنی بیاورد و من به آن سوگند خوردم که رازدار باشم. شاه اگرچه در زندگی روزمره بسیار سکولار بود، اما عمیقا مذهبی بود و اعتقاد داشت که یکی از 12 امام شیعه از او محافظت میکند.
سیگاری روشن کرد، چند پک کشید و سپس صحبت را از سر گرفت: «آمریکاییها از جنگ ویتنام خسته شدهاند. ما -او همیشه در اشاره به خودش از ضمیر سومشخص جمع استفاده میکرد- اغلب به آنها گفتهایم که این جنگ اشتباه است... اکنون پرزیدنت جانسون از افزایش تعداد تلفات بهشدت ناراحت است. او برخلاف ارزیابی مشاوران نظامی خود متقاعد شده است که هیچ طرفی نمیتواند در این جنگ پیروز شود، اما در عین حال چون ایالات متحده هم از نظر اقتصادی و هم از نظر نظامی یک ابرقدرت است، میتواند در درازمدت ویتنام را به کام مرگ بکشاند. پرزیدنت جانسون نمیخواهد زیر بار سنگین گسترش عملیات نظامی و افزایش تعداد کشتهشدگان در میان نظامیان و غیرنظامیان برود. اکنون او طرفدار صلح است، اما صلحی محترمانه و قابل قبول. بهطور رسمی نمیتواند پیش از برداشتن گامهایی مهم و ضروری، چنین تغییر سیاستی را اعلام کند. با توجه به «سیستم باز» آمریکا و توجه رسانهها به کاخ سفید، دیپلماسی مخفی یا حتی بیسروصدا از سوی رئیسجمهور و دستیارانش غیرممکن است. به همین دلیل از من خواسته است که از طرف او به ابتکاری برای ارزیابی و کسب آگاهی از نظر ویتنامیها دست بزنیم. برای این منظور، باید قبل از هر چیز با ویتنام شمالی ارتباطی محتاطانه برقرار کنیم. اکنون که روابط ما با شوروی بهطور چشمگیری بهبود یافته، واضح است که میتوانیم از سفارت ویتنام شمالی در مسکو استفاده کنیم. اما کرملین در سرتاسر جهان در رقابت با واشنگتن است... . ممکن است مسکو کل ماجرا را لو دهد تا موقعیت خود را در آسیا، خاورمیانه و جاهای دیگر تحکیم کند و از اینرو پایتخت شوروی قابل بحث نیست. به هانوی هم نمیتوانیم برویم. حتی اگر موافقت کنند یک فرستاده ایرانی را بپذیرند، مطبوعات کنجکاو میشوند. تنها جایی که آنها در خارج از جهان کمونیسم نمایندگی دارند پاریس است. از آنجایی که شارل دوگل دوست شخصی ماست، فرانسویها سعی نمیکنند از ما جاسوسی یا حرکات ما را فاش کنند. بنابراین، از شما میخواهم که فورا به پاریس بروید تا با نماینده ویتنام شمالی ارتباط برقرار کنید». میخواستم بگویم که آن مرد مطمئنا با دیدار من موافقت نمیکند، اما شاه اخم کرد و من سکوت کردم.
سیگار دیگری روشن کرد و طبق عادتش به مونولوگش ادامه داد: «ما در این مرحله نباید وارد جزئیات پیشنهاد خود شویم. فقط باید روشن کنیم که آمریکاییها آمادگی دارند جنگ را ادامه دهند و بمبارانهای خود را تا زمانی که لازم باشد تشدید کنند. اما ما ایرانیها به عنوان همنوعان آسیایی، از رنجهای مداوم برادران ویتنامی خود خسته شدهایم... و چراکه نه. بنابراین، فکر کردیم که اگر آنها ایده یک آتشبس شرافتمندانه را بپذیرند که در آن هیچیک از طرفین پیروز یا بازنده تلقی نشوند، ما ایرانیها آماده بازی هستیم؛ نقش میانجیهای صادق را ایفا و دو طرف را برای مذاکرات دور هم جمع کنیم. آیا متوجه منظورم هستید؟».
کمکم داشتم اثرات جتلگ* و خستگی سفر طولانی را حس میکردم. با این حال با خستگی خود مبارزه کردم و سعی کردم حس هوشیاری خود را نشان دهم. گفتم بله اعلیحضرت. ولی اگر اجازه بدهید ملاحظهای را بگویم. شک دارم نماینده ویتنام (شمالی) در پاریس دیدار با مرا بپذیرد. شاه لبخندی زد و حرفم را قطع کرد: «اگر درِ خانهاش را بکوبی و کارتت را بهعنوان معاون وزیر امور خارجه در سازمانهای بینالمللی ارائه کنی، به احتمال زیاد در را باز نمیکند. اما تو در جوانی چپ بودهای و بیش از 20 سال در پاریس زندگی کردهای. شما بهعنوان یک نویسنده و منتقد سینما در پایتخت فرانسه، دوستان لیبرال و حتی کمونیست زیادی داشتهاید. نه، اعتراض نکن. من مرتبا گزارشهای مربوط به فعالیتهای تو را دریافت کردهام».
گرچه من از ماهیت اقتدارگرای رژیمهای «شرقی» و نظارت مخفیانه بر شهروندان آگاه بودم، اما احساس کردم که شوکه شدهام؛ از اینکه حتی بهعنوان یک کارمند بینالمللی گمنام که به فیلم و ادبیات علاقهمند بودم و در مجله سینمایی کایه دو سینما (Cahiers du Cinema) نقد مینوشتم، توسط رژیم شاه از من جاسوسی شده بود. واکنش مرا درک کرد و با همان روحیه دوستانه ادامه داد: «شما افراد زیادی را میشناسید که از روابط صمیمانه با ویتنام شمالی و نماینده آن در پاریس برخوردارند. بنابراین، در موقعیت خوبی قرار دارید تا فرد قابل اعتمادی را پیدا کنید که روابط نزدیکی با نماینده ویتنام در آنجا داشته باشد. درواقع، به همین دلیل است که شما را برای این مأموریت انتخاب کردم... میدانم که شما همیشه فردی وطنپرست و آرمانخواه بودهاید. به تعهد شما نسبت به کشورتان و نسبت به سیاستهای مستقل کنونی ما اعتماد دارم. بهعلاوه زندگیهای اگر نگویم میلیونها نفری را که میتوان نجات داد در نظر داشته باشید، من مطمئن هستم که موفق خواهی شد و به حفظ رازداری پایبند خواهی بود. همچنین باید از قابل اعتماد بودن دوست فرانسوی که انتخاب خواهی کرد اطمینان حاصل کنی. او باید همه چیز را پیش خودش نگه دارد».
پلکهایم افتاده بود. ساعت از نیمهشب گذشته بود. شاه افزود: «حتما خسته هستی. برو خانه و استراحت خوبی داشته باشی. میخواهی والیوم بهت بدهم؟ (در آن زمان دُزهای بالایی از والیوم مصرف میکرد). به دوستان پاریسی خود فکر کنید و فردا صبح سر ساعت 9:30 برای دریافت دستورالعملهای بیشتر به دفتر من بیایید و آماده باشید که با اولین پرواز بعد از ظهر به پاریس بروید».
پس از بررسی کامل بسیاری از دوستان فرانسویام، تصمیم گرفتم که بوردهها (Bourdets) بهترین افراد برای انجام این مأموریت مخفی باشند. آنها به لایه لیبرال غیرکمونیست جامعه عالی پاریس تعلق داشتند (چیزی که فرانسویها آن را Tout Paris یا پاریسی خالص مینامند). کلود بورده،7 یک روشنفکر صریح، رهبری مبارزات جنبش مقاومت را در طول جنگ جهانی دوم
بر عهده داشت. گشتاپو در سال 1944 او را دستگیر کرده و به اردوگاه کار اجباری نازیها در بوخنوالد (Buchenwald) فرستاده بود.
کلود پسر یک نمایشنامهنویس برجسته، ادوارد بورده و کاترین پوزی شاعر سابق، با آیدا آداموف، یک مهاجر روسی و قهرمان تنیس، ازدواج کرده بود. بوردهها با انواع جنبشهای آزادیبخش جهان سوم ارتباط داشتند. در طی سالهایی که در پاریس بودم، در خانه بورده با مقامات FLN (جبهه آزادیبخش ملی الجزایر)، سازمان آزادیبخش فلسطین، راه درخشان پرو و گروههای کموبیش مهم دیگر و همچنین روشنفکران منفرد تبعیدی ملاقات میکردم. کلود و آیدا هر دو چپ لیبرال بودند بدون اینکه با خط کمونیست شناخته شوند. کلود در طول اشغال فرانسه روزنامه زیرزمینی کومبا (Combat) را تأسیس کرد که آلبر کامو سردبیر آن شد. پس از جنگ جهانی دوم، کلود هفتهنامه چپ و غیرکمونیستی ابزرواتور (LObservateur) را راهاندازی کرد. او و آیدا ثروتمند و سخاوتمند بودند. آپارتمان دوبلکس آنها در نزدیکی اتوال (Etoile) و شانزهلیزه (Champs Elysees) محل ملاقات سیاستمداران لیبرال و روشنفکران از سراسر جهان بود.
کلود که از نظر اخلاقی قوی و سختگیر بود با سازش با کمونیستها و نیز مرتجعین راست مخالف بود. دولت آمریکا در اوج مککارتیسم به دلیل انتقادات کلود از سیاست خارجی آمریکا، از دادن ویزا به او خودداری کرده بود. او همچنین مدتی بهعنوان عضو منتخب مجلس شهر پاریس خدمت کرده بود. در طول این سالها با هم دوستان بسیار صمیمی شده بودیم. به محض اینکه هواپیمای من در اورلی فرود آمد، تلفنی با او تماس گرفتم و قبل از ورود به هتل، او را ملاقات کردم. ایده مأموریت من او را مجذوب خود کرد؛ او با جنگ ویتنام و تمام قربانیهای انسانی که در پی داشت مخالف بود. بلافاصله با نماینده ویتنام (شمالی) که او را کاملا میشناخت تماس گرفت. مای ون بو (Mai Van Bo)،8 مرد هانوی در پاریس، پذیرفت که او را بعد از ناهار در خانه شهری خود در مونپارناس ببیند. من و کلود ناهار را در کافه رستوران معروف La Closerie des Lilas صرف کردیم (جایی که در دهه 1920، ارنست همینگوی، در میان دیگر مهاجران آمریکایی، زمان زیادی را در آنجا سپری میکرد). بعد از غذا، من با آیدا منتظر ماندم تا کلود به میعادگاه نزدیکش رفت. بعد از تقریبا یک ساعت برگشت. همانطور که انتظار داشتم، مای ون بو از پذیرایی از فرستاده شاه طرفدار آمریکا در ایران میترسید. اما با اصرار کلود قول داد به هانوی پیغام بفرستد و برای دیدن من اجازه بگیرد. از کافه به هتلی نزدیک بورده رفتم و با تهران تماس گرفتم. شاه به من دستور داد که به تهران برگردم. در آستانه مراسم «تاجگذاری» او به تهران رسیدم.
محمدرضا پهلوی در اوت 1941 (شهریور 1320)، پس از آنکه انگلستان و شوروی ایران را اشغال و پدرش را ناچار به کنارهگیری کردند، به سلطنت رسید. پدرش (رضاشاه) هیتلر را تحسین میکرد و بر بیطرفی ایران اصرار داشت. آنها مدعی بودند که برای ارسال تدارکات نظامی به ارتش سرخ به کنترل راهآهن سراسری ایران نیاز دارند. برای جشن زمان مناسبی نبود و مراسم تاجگذاری از زمان لازم به تعویق افتاده بود. درواقع شاهی که بر تخت بود جشنها و اعیاد را دوست داشت. مجلس در بیستوپنجمین سالگرد سلطنت او در سال 1965 (شهریور 1344) لقب آریامهر (به معنای واقعی کلمه «نور آریاییها») را به او اعطا کرد و تقریبا بلافاصله مراسم تاجگذاری را برپا کرد (چند سال بعد در سال 1971، مراسم تجملی تخت جمشید را با حضور تقریبا 80 پادشاه و سران کشورها به مناسبت دو هزار و پانصدمین سالگرد تأسیس شاهنشاهی ایران توسط کوروش کبیر برگزار کرد. در سال 1977، ریاست جشنهای گرامیداشت پنجاهمین سال سلطنت سلسله پهلوی را بر عهده گرفت. برگزاری اینگونه جشنها یکی از جدیترین نقاط ضعف او بود).
شرایط مرا مجبور کرد برای حضور در مراسم، لباس تشریفاتی سفارت خود را بپوشم (که از آن بیزار بودم). وزیر امور خارجه که از نیویورک برگشته بود از دیدن من در آنجا متحیر شد. از اینکه بدون اطلاع او به تهران برگشته بودم ناراحت بود. به او گفتم که شاه مرا مستقیما احضار کرده است. به من خیره شد و ناگهان پرسید: «مدالهای شما کجاست؟». به صراحت پاسخ دادم ببینید قربان، این لباس برای من تقریبا هزار دلار هزینه داشت. مدالها خیلی سنگین هستند و پارچه را پاره میکنند. من نمیتوانم هزار دلار دیگر برای تعویض آن خرج کنم. وزیر بهانههای من را رد کرد و گفت: «این مدالها را اعلیحضرت به شما داده و نصبنکردن آنها اهانت به او است». پاسخ دادم شاه چند لحظه پیش مرا همینطور دید و چنین اظهارنظری نکرد. او اصراری به پاسخ نداشت با این حال پرسید: «چرا هنگام ورودت به من گزارش ندادی؟» توضیح دادم چند روز پیش در نیویورک یادتان هست؟ خودتان به من گفتید که شاه دستور بازگشت من را داده است. خب، او یک مأموریت مخفی در مورد دفتر خصوصیاش به من سپرده است و به من دستور داده که فقط به او گزارش بدهم. وزیر از لحن گستاخانه من خوشش نیامد اما در عین حال نمیتوانست مرا سرزنش کند. تلاش کرد تا نشانههایی از ماهیت مأموریت من دریابد. سرانجام پرسید: «تا کی میخواهی بمانی؟» پاسخ دادم قطعا نمیدانم. منتظر دریافت پیام کسانی هستم که برای اعلیحضرت با آنها در خارج از کشور تماس گرفتهام. اما در این بین طبق معمول در وزارتخانه کار خودم را انجام میدهم.
باید اضافه کنم که بهطور کودکانهای از سردرگمکردن «رئیس» خودم که نمیتوانست دستورات مستقیم شاه را زیر سؤال ببرد لذت میبردم. اما در عین حال نسبت به ماهیت غیردموکراتیک نظامی که در آن خدمت میکردم احساس ناراحتی میکردم. حتی برادرم را با وجود مقام و مسئولیت بالایش بیاطلاع نگه داشته بودند. هنگام تماشای مراسم تاجگذاری، فکر میکردم که اگر شاه بهطور ناگهانی بمیرد چه اتفاقی میافتد؟ حکومتش، حکومتی فردی بود که در شخص او تجسم مییافت. حتی جباری مانند استالین یک حلقه درونی، یعنی دفتر سیاسی را حداقل در بخشی از اقتدار خود سهیم میکرد. من اغلب در حسرت روزهایی که در پاریس بودم، از اینکه که قبول کردم به وزارت امور خارجه برگردم به خودم لعنت میفرستم.
این مأموریت سرّی تا حدودی روحیه ناکام من را تقویت میکرد؛ تلاش برای گشودن راه برای صلح احتمالی در ویتنام اقدام مثبتی بود. همچنین از نحوه انجام مذاکرات در مورد میثاقهای حقوق بشر به نمایندگی از گروه کشورهای درحالتوسعه احساس رضایت میکردم. علیرغم دستور شاه، من با سازمان عفو بینالملل که دبیرکل آن، مارتین انالز (Martin Ennals)،9 در دهه 1950 همکار من در یونسکو بود، روابط بسیار نزدیک داشتم. چون پاسخی از هانوی مخابره نشده بود، شاه به من اجازه داد به کارم در سازمان ملل متحد برگردم. بحثهای مربوط به میثاقها تقریبا بهطور کامل متوقف شده بود. همکارانم از غرب و جهان سوم از بازگشت من استقبال کردند و من مذاکرات خصوصی را برای رفع موانع باقیمانده از سر گرفتم.
یک روز صبح، پس از جلسهای با کارکنان در سفارتمان، پیام زیر را از بوردهها در دستگاه تلکس دریافت کردم: «دلمان برایت تنگ شده است. با ترتیبدادن یک جشن چطوری؟». در «رمز» مورد توافق ما، این کلمات به این معنی بود که نماینده ویتنامی در پاریس از من پذیرایی خواهد کرد. سفیر ما که یادداشت را دیده بود با تعجب به من نگاه کرد. به او گفتم همانطور که میدانید بوردهها دوستان بسیار صمیمی من هستند. این هفته 30سالگی ازدواجشان را جشن میگیرند. من باید از شاه اجازه بگیرم تا چند روزی به پاریس بروم. سفیر اخم کرد: «به جای این کار باید به وزیر امور خارجه که مافوق مستقیم شماست، تلگراف کنید». خجالت کشیدم و بهانهای آوردم که این کار خیلی طول میکشد، میهمانی شام برای فرداست. اگر اجازه بدهید از تلفن شما استفاده کنم، با دفتر شاه تماس میگیرم. اگر مایلید میتوانید با گوشی اضافی خودتان گوش دهید. به محض اینکه نام من به منشی شاه برده شد، سفیر در کمال تعجب شنید که منشی بدون اینکه سؤالی بپرسد گفت: «فورا شما را به اعلیحضرت شاهنشاه وصل خواهم کرد». شاه بدون معطلی پاسخ داد: «بسیار خب، فورا به پاریس بروید و بعد از میهمانی بدون معطلی به تهران بیایید. موفق باشید». سفیر از این حقیقت که شاه بوردهها را میشناخت متحیر شده بود: «اما چرا میخواهد شما به تهران بروید؟» دروغ کموبیش قابل قبولی سرهم کردم که: بله، میدانید، مشارکت من بهعنوان یکی از اعضای سابق دبیرخانه یونسکو در برنامه سوادآموزی، یکی از اولویتهای شاه است. او میخواهد در این مورد با من مشورت کند.
صبح روز بعد به فرودگاه اورلی رسیدم و با یک تلفن سکهای با کلود بورده تماس گرفتم. به من گفت که نماینده ویتنام ساعت دو بعدازظهر مرا خواهد دید. ناهار را در Closerie des Lilas خوردیم، اما این بار کلود آنجا ماند تا منتظر من بماند. مای ون بو، مردی بود در سنین پنجاهسالگی، کوتاهقد و رگههای سفیدی در موهای مشکی خود داشت. کت و شلوار خاکستری با کراوات مشکی پوشیده بود. خانه شهری مرتب و فرشها و مبلمان ارزان آن یادآور ذائقه طبقه متوسط رو به پایین بود. پرتره اخمآلودی از هو شی مین (Ho Chi Minh)10 بالای سرسرا مقابل در ورودی آویخته بود. هیچ چیز در آنجا حاکی از انقلاب یا جنگ نبود. میزبانم مرا به اتاق نشیمن راهنمایی کرد که صندلیهای راحتی آن روکشی از پتو داشت. سمت راست شومینه یک میز چرخان قرار داشت که روی آن یک بطری نیمهخالی اسکاچ و لیوان بود. خدمتکار با شلوار سیاه چینی با سینی به اتاق آمد و فنجانهای چای معطر به ما تعارف کرد. پس از تبادل احوالپرسی کوتاه، پیشنهاد شاه را برای مای ون بو شرح دادم و همانطور که دستور داشتم بر کلمات صلح محترمانه تأکید کردم.
در تمام این مدت دیپلمات ویتنامی یادداشتبرداری میکرد. از من تشکر کرد و قول داد که به دولت خود اطلاع دهد. سپس یک کاغذ تاشده را از جیبش بیرون آورد و عینکش را گذاشت و شروع به خواندن کرد. زبان فرانسه او درست بود اما بهشدت لهجه داشت. سخنان او با تاریخچه مختصر مبارزات ویتنام برای استقلال آغاز شد. در پایان گفت: «مردم ویتنام ترجیح میدهند تا آخرین مرد و زن بمیرند تا اینکه تحت سلطه بیگانگان زندگی کنند». سعی کردم با او درباره حال و آینده آسیا بهطور کلی و کشورش بهطور خاص بحث کنم. اما او از سخنان من طفره رفت و مدام بخشهایی از کاغذی را که تا کرده و در جیبش گذاشته بود تکرار میکرد. قول داد که «بهموقع» واکنش هانوی به پیشنهاد شاه را به من اطلاع دهد.
همانطور که بعدا در تراس رستوران برای کلود توضیح دادم، به نظر میرسید آن مرد یکی از اعضای ردهپایین حزب کمونیست ویتنام بود که از طرف مافوقش هیچ اختیاری برای گفتوگو نداشت. او نیز مانند اغلب دیپلماتهایی که نماینده کشورهای کمونیستی بودند، از اظهارنظر شخصی خودداری میکرد و خواستار توضیحی درباره پیام شاه نشد. یک بوروکرات «خالص و بینقص» حزب کمونیست بود که تقریبا نقش یک متصدی میز پذیرش را بازی میکرد که نامهای را دریافت و آن را به مافوقش مخابره میکرد.
فردای آن روز سوار اولین پرواز موجود به تهران شدم و حدود ساعت چهار بعدازظهر به وقت تهران به مقصد رسیدم. سرهنگی از گارد شاهنشاهی مرا به دفتر شاه در نیاوران برد. گزارش ملاقاتم با مای ون بو را دادم. دلیلی برای ماندن من در تهران وجود نداشت. در نتیجه، اجازه یافتم به نیویورک برگردم و کار خود را در مورد میثاقهای حقوق بشر از سر بگیرم. من از وزیر امور خارجه دیداری تشریفاتی کردم و او تلاش خود را کرد تا ناراحتیاش را پنهان کند. درواقع سفیر ما در سازمان ملل قبلا او را از سفر من به پاریس مطلع کرده بود. وزیر سعی کرد اطلاعاتی از من دریافت کند. به او گفتم که شاه از زمانی که در سوئیس دانشجو بود، بوردهها را میشناخت.
کل سفر من به پاریس و تهران کمتر از چهار روز طول کشید. وظایفم را در کمیته سوم از سر گرفتم. در واشنگتن هیچ صحبتی در مورد پایاندادن به جنگ ویتنام مطرح نبود. پنتاگون به پیروزی ابراز اطمینان میکرد، در حالی که تظاهرات ضد جنگ در تمام 50 ایالت، بهویژه در پردیسهای دانشگاهی ادامه داشت.
مقالهنویسان جانسون را به «نابینایی» در برابر همه پیامدهای ژئوپلیتیک متهم میکردند که میترسید به او بهعنوان رئیسجمهوری که یک کشور آسیایی را به دست کمونیستها از دست داده است برچسب زده شود. نهفقط جنگ، بلکه برنامههای جامعه بزرگ او حتی از سوی اعضای حزب خودش نیز هدف حمله قرار گرفته بود. سفیرمان نیز مانند وزیر امور خارجه اغلب میکوشید مرا وادار کند راز سفرهایم به پاریس و تهران را فاش کنم. اما من هوشیار بودم و از پاسخ به سؤالات او طفره میرفتم. یک هفته یا شاید کمی بیشتر گذشت و از دوستان پاریسی من خبری نشد. سرانجام در 10 نوامبر پیام زیر در تلهتایپ سفارت ظاهر شد: «خبر خوب برای جشنهای بعدی. لطفا به ما بپیوندید. با عشق، آیدا و کلود».
قبل از اینکه از سفیر بخواهم، خودش با دفتر شاه تماس گرفت. پادشاه به من دستور داد که فورا به پاریس و از آنجا به تهران پرواز کنم. کلود به من گفت که سفیر ما در پاریس او را به شام دعوت کرده و کوشیده است که او را وادار کند در مورد مأموریت من صحبت کند. فهمیدم که سفیر ما در پاریس به دستور وزیر امور خارجه این کار را کرده است. آیدا، کلود و من خیلی خندیدیم. من بهطور خلاصه تلفنی با سفیر صحبت کردم و به او گفتم که بوردهها از مهماننوازی او بسیار سپاسگزار بودند. قرار من با مای ون بو برای ظهر تعیین شده بود. کلود من را تا نزدیکی
Closerie des Lilas همراهی کرد و در آنجا منتظر من ماند. نماینده ویتنامی برخلاف دیدار قبلی، کمتر رسمی بود و حتی صمیمیت هم نشان میداد. یک پرونده نسبتا ضخیم را از روی میز کوچکی برداشت، آن را ورق زد، کاغذی بیرون آورد و متن را به فرانسوی ترجمه کرد: «هانوی به گرمی از شاه برای ابتکارش برای پایاندادن به رنج مردم ویتنام تشکر میکرد. دولت ویتنام این پیشنهاد را بهطور کامل مطالعه کرده و موافقت کرده بود که در هر مکان مناسب با «طرف مقابل» وارد بحث فوری شود. سفارت خودشان را در مسکو به عنوان مکان احتمالی پیشنهاد میکرد که نسبت به نمایندگی آنها در پاریس مجهزتر بود. همچنین با شاه در مورد رازداری کامل موافق بود. تأکید شد که هرگونه درز زودرس خبر میتواند تأثیر نامطلوبی بر «روحیه» سربازان داشته باشد».
این جلسه در ساعت 1:30 بعدازظهر به پایان رسید و به من فرصت کافی داد تا پرواز ساعت چهار بعدازظهر به تهران را بگیرم. از سفیرمان خواستم که ورود قریبالوقوع من را به منشی شاه اطلاع دهد. یک لقمه سریع با کلود بورده خورده بودم و با تاکسی به اورلی رفتم. هواپیمای من بعد از ساعت 10 شب در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. هلیکوپتری منتظرم بود و بلافاصله مرا به کاخ شاه برد. پادشاه من را در اتاق خوابش به حضور پذیرفت. روی پیژامه آبی روشنش کیمونو پوشیده بود و چای گیاهی مینوشید. میدانستم که گرفتار بیخوابی بود. به نظر میرسید گزارش من او را خوشحال کرده بود. از جایش بلند شد و در اتاق قدم زد. ناگهان ایستاد و گفت: «خیلی دوست ندارم از سفارت آنها در مسکو بهعنوان یک کانال ارتباطی استفاده کنم، اما مشکل آنها را درک میکنم. ظاهرا آنجا یکی از معدود مکانهایی است که آنها امکانات کامل دارند... امیدوارم دوستان فرانسوی شما تا پایان کل ماجرا همچنان محتاطانه رفتار کنند».
دراینباره به او اطمینان دادم که او (کلود بورده) در زمان اشغال فرانسه هرگز چیزی را برای بازجویان گشتاپو فاش نکرد. ماجرای شام سفیرمان و روشی را که او سعی کرده بود اطلاعاتی در مورد مأموریت من استخراج کند، بازگو کردم. شاه خندید. سپس به من تبریک گفت: «تو کارت را بسیار خوب انجام دادی. میخواهم تو را در این کار نگه دارم. اما اکنون باید سفیرمان را در مسکو درگیر کنم تا زمانی که جانسون در مورد مکان مذاکرات «اصلی» تصمیم بگیرد. احتمالا آنجا ژنو خواهد بود... آیا به نیویورک برمیگردی؟» ضمن اینکه سرم را به نشان تأیید تکان میدادم لبخندی زد و گفت: «بسیار خب... بهعنوان جایزه یک تعطیلات چندروزه در پاریس بگیر که در آنجا باید با بیش از یک خانم خوشگل آشنا باشی. همچنین از طرف من از بورده تشکر کن و هدیه را که صبح به خانه مادرت میفرستم به آنها بده» (آن هدیه یک فرش ابریشم اصفهان با ابعاد متوسط بود).
روز بعد به دیدار وزیر امور خارجه رفتم و به او اطلاع دادم که مأموریت ویژه اعلیحضرت تمام شده است و به من دستور دادهاند که به نیویورک برگردم. وزیر گفت: «من میدانم. اعلیحضرت مرا از عملکرد شما آگاه کرده است. ایشان راضی هستند و به من دستور دادهاند که از طرف ایشان یک پیام قدردانی در پرونده ویژه شما بگذارم. میخواهم به شما تبریک بگویم، شما وزارت امور خارجه را مفتخر کردید». از جایش بلند شد و مرا در آغوش گرفت که موجب حیرت من شد.
در مورد دیدار بعدی درباره مذاکرات ویتنام چیزی نشنیدهام. فقط متوجه شدم که سفیر ما در مسکو در ماه دسامبر سه بار به تهران سفر کرده بود. هرگز کانالی را که شاه برای ارتباط با پرزیدنت جانسون از آن استفاده میکرد، کشف نکردم. سفیر ما در واشنگتن را بیخبر گذاشته بودند. حدس میزدم که پرزیدنت جانسون باید یک مرد خاص (یا در این مورد، یک زن) در تهران داشته باشد.
به هر حال، در سال 1968، پرزیدنت جانسون ناگهان تصمیم گرفت برای یک دوره دیگر نامزد نشود. اعلامیه او در 31 اکتبر مبنی بر توقف بمباران ویتنام شمالی قطعا به مذاکرات محرمانه پس از ابتکار شاه مرتبط بود. دولت بعدی آمریکا (رئیسجمهور نیکسون) روند آن مذاکرات را ادامه نداد. وقتی دیدم دولت نیکسون تصمیم به ادامه جنگ و حتی گسترش آن گرفت بهشدت ناامید شدم. تلفات طرف آمریکایی تا پیش از اینکه آن دولت به درگیری پایان دهد تقریبا دو برابر شد. حتی اکنون نیز نمیتوانم درک کنم که چرا دولتهای جدید تلاشهای پیشینیان خود را در زمینه سیاست خارجی دنبال نمیکنند.
به هر حال، پس از مدتی که در ارتباط با ویتنام بودم، بارها درباره مسائلی با شاه دیدار داشتم اما او هرگز به آن مأموریت سرّی من اشارهای نکرد. تصمیم گرفتم این قسمت از فعالیتهای دیپلماتیک خود را بازگو کنم تا سابقهای از تلاش پرزیدنت جانسون برای صلح بر جای بگذارم.
1. این نوشته ترجمه مقاله زیر میباشد:
Fereydoun Hoveyda, A Contribution to History: My Secret Mission During Vietnam War, American Foreign Policy Interests, Volume 23, Number 4, 1 August 2001, pp. 243-252.
واژه Contribution به معنی سهم، مشارکت، کمک، اعانه...، در واقع نویسنده میخواهد آگاهی سرّی خود را در اختیار تاریخ قرار دهد.
2. هوبرت هامفری (1911-1978 م): سیاستمدار آمریکایی که از سال 1965 تا 1969 در دولت لیندون جانسون معاون رئیسجمهور بود. او نامزد حزب دموکرات در انتخابات ریاستجمهوری سال 1968 آمریکا بود که از ریچارد نیکسون نامزد جمهوریخواه شکست خورد.
3. Robert Dallek, Flawed Giant: Lyndon Johnson and His Time, 1961-1973 (oxford: oxford university press), 1998.
4. مهدی وکیل (؟-1286) تحصیلکرده حقوق در فرانسه بود. در سال 1306 به استخدام وزارت فرهنگ و هنر درآمد و در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم سرپرست امور دانشجویان در پاریس و سپس مستشار فرهنگی در آنجا بود. در سال 1959 ریاست دبیرخانه شورای اقتصادی و اجتماعی سازمان ملل متحد را داشت و در دوره دوم وزارت علیاصغر حکمت (1337) به علت سابقه فرهنگی و آشنایی که با حکمت داشت از وزارت فرهنگ و هنر به وزارت امور خارجه انتقال یافت. بعد از انتقال به وزارت امور خارجه بهعنوان نماینده دائم ایران در سازمان ملل متحد در نیویورک منصوب شد و 12 سال نماینده ایران در آن سازمان بود. آخرین سمت وی نیز سفارت در واتیکان (1354 تا 1355) بود. وی داماد رجبعلی منصور (نخستوزیر رضاشاه و محمدرضاشاه) بود و حسنعلی منصور (نخستوزیر محمدرضاشاه) برادر همسرش بود. مهدی وکیل متعلق به نسل پیش از جنگ جهانی دوم بود لذا زبان اول او فرانسه بود، البته به انگلیسی نیز تسلط کامل داشت. نطقهای خود را در سازمان ملل متحد بیشتر به فرانسه ایراد میکرد و در امور بینالمللی و سازمان ملل متحد تبحر داشت. او از نسلی کلاسیک بود؛ بسیار مبادی آداب، با شخصیتی رسمی. و تجربه کار در جامعه ملل را نیز داشت. شایان ذکر است که مهدی وکیل پس از تأسیس سازمان ملل متحد به دبیرخانه این سازمان پیوست و مدارج ترقی را در این نهاد بینالمللی تا سمت معاونت دبیرکل طی کرد. مهدی وکیل و تقی نصر دو ایرانی بودند که در آن زمان، در دبیرخانه حائز رتبه D-1 بودند که عملا معادل پست معاونت دبیرکل به حساب میآمد.
5. فریدون هویدا مدت کوتاهی همسر «نوری»، خواهر حسنعلی منصور بود.
6. عباس آرام (1282-1363) علاوه بر تحصیلات مقدماتی، زبان انگلیسی را به خوبی فرا گرفت و در پلیس جنوب استخدام شد. تا پایان جنگ جهانی اول با درجه گروهبانی در آنجا بود و طی آشنایی با افسران هندی از آنان خواست کاری برای او در هند تدارک ببینند. در سال 1300 به هند رفت و ابتدا در یک تجارتخانه چای مشغول به کار شد و در سال 1302 به عنوان عضو محلی سرکنسولگری ایران در هند استخدام شد. در سال 1314 به استخدام وزارت امور خارجه درآمد و در مأموریت لندن، دیپلم دوره مقدماتی اقتصاد گرفت. وی در دوران خدمت خود به مدیرکلی سیاسی و سفارت در توکیو، بغداد و لندن رسید و همچنین به عنوان وزیر امور خارجه انتخاب شد. بعد از پایان سفارت در لندن (1349) بازنشسته شد و پس از چندی به تصویب هیئت وزیران بهعنوان اولین سفیر ایران به پکن اعزام شد. عباس آرام پس از انقلاب اسلامی دستگیر و قریب سه سال در بازداشت به سر برد و یک سال پس از آزادی درگذشت.
* جتلگ (Jet Lag) یا پرواززدگی.
7. کلود بورده (1909-1996 م) نویسنده، روزنامهنگار و سیاستمدار مبارز فرانسوی بود. تحصیلات خود را در فیزیک گذراند و در جنبشهای مقاومت فرانسه بسیار فعال بود.
8. مای ون بو (1918-2002 م) سیاستمدار ویتنامی که فعالانه در جنبشهای انقلابی به رهبری حزب کمونیست ویتنام شرکت کرد و سفیر جمهوری سوسیالیستی ویتنام در فرانسه، بلژیک، ایتالیا، هلند و لوکزامبورگ بود. وی در در سال 1973 در هیئت جمهوری دموکراتیک ویتنام برای امضای توافقنامه پاریس شرکت کرد.
9. مارتین انالز (1927-1991 م) فعال حقوق بشر انگلیسی که از سال 1968 تا 1980 دبیرکل عفو بینالملل بود. در طول تصدی انالز به عنوان دبیرکل، عفو بینالملل جایزه صلح نوبل، جایزه اراسموس و جایزه حقوق بشر سازمان ملل متحد را دریافت کرد.
10. هو شی مین (1890-1969 م) سیاستمدار و انقلابی اهل ویتنام که از سال 1945 تا 1955 نخستوزیر ویتنام شمالی و از سال 1945 تا 1969 رئیسجمهور ویتنام شمالی بود. او مارکسیستلنینیست و همچنین دبیرکل حزب کارگران ویتنام بود.