لارنس و ستایش غریزه
دی. اچ لارنس اگرچه عمر کوتاهی داشت اما کارنامهای پربار از خود باقی گذاشت و یکی از مهمترین چهرههای ادبیات انگلیسیزبان به شمار میرود. لارنس نویسنده بحثبرانگیزی بود و برخی آثارش بهخصوص رمان «عاشق لیدی چترلی» در زمان انتشارشان بسیار بحثبرانگیز بودند. امروز اگرچه با گذر زمان آثار او دیگر حساسیتبرانگیز به شمار نمیروند، اما لارنس همچنان نویسندهای است که منتقدان به آثارش توجه زیادی دارند.
شرق: دی. اچ لارنس اگرچه عمر کوتاهی داشت اما کارنامهای پربار از خود باقی گذاشت و یکی از مهمترین چهرههای ادبیات انگلیسیزبان به شمار میرود. لارنس نویسنده بحثبرانگیزی بود و برخی آثارش بهخصوص رمان «عاشق لیدی چترلی» در زمان انتشارشان بسیار بحثبرانگیز بودند. امروز اگرچه با گذر زمان آثار او دیگر حساسیتبرانگیز به شمار نمیروند، اما لارنس همچنان نویسندهای است که منتقدان به آثارش توجه زیادی دارند. لارنس رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر و مقالهنویس برجستهای است که نگاه انتقادیاش به جهان معاصر در آثار مختلفش دیده میشود. مدتی پیش رمان کوتاه «روباه» با ترجمه کاوه میرعباسی پس از سالها دوباره منتشر شد و اخیرا هم رمان «باکره و کولی» با ترجمه میرعباسی در نشر افق منتشر شده است. «باکره و کولی» نیز سالها پیش به چاپ رسیده بود و این هر دو اثر را میتوان از شاهکارهای کوتاه لارنس به شمار آورد. «روباه» و «باکره و کولی» درواقع دو داستان بلند از لارنس هستند که مهمترین ویژگیهای داستاننویسی لارنس در آنها آشکار است.
داستان «باکره و کولی» در سال 1926 نوشته شد، اما کتاب کمی پس از مرگ لارنس در 1930 به چاپ رسید. لارنس فرصت بازنویسی و ویرایش این کتاب را نیافت، اما برخی معتقدند این اتفاق به اهمیت داستان افزوده است؛ چراکه اثر بدون آنکه لارنس چیزی از آن کم کند منتشر شده است. نثر لارنس یکی از ویژگیهایی است که منتقدان بسیاری به آن توجه کردهاند. برخی نثر او را عاری از بلاغت دانستهاند و معتقدند او داستانهایش را بد مینوشت، اما برخی دیگر معتقدند که نثر زمخت یکی از ویژگیهایی است که لارنس عامدانه به کار میبرد تا چارچوبهای مرسوم نثرنویسی را به چالش بکشد.
برخی منتقدان همچنین معتقدند که «باکره و کولی» به نوعی پیشنویسی از رمان مشهور «عاشق لیدی چترلی» است. این داستان به زندگی دختری گوشهگیر و منزوی مربوط است. درواقع داستان به ماجراهای او و خواهرش مربوط است، اما شخصیت اصلی، دختر کوچکتر با نام ایوت است. آنها با پدرشان که کشیشی سختگیر است زندگی میکنند؛ چراکه مادرشان سالها پیش آنها را ترک کرد و با مردی دیگر فرار کرد. ایوت از زندگی یکنواخت در روستایی کوچک با روزهایی یکنواخت و بیاتفاق بیزار است. او همیشه به جداشدن از این وضعیت فکر میکند و آشناییاش با مردی کولی حادثهای بزرگ در زندگی بیحادثه او به شمار میرود.در بخشی از داستان «باکره و کولی» میخوانیم: «باد شوربختی که برای کسی خیر و برکت نمیآورد، بر خانواده کشیش وزید و به پریشانی کشاندشان. بنگر رحمت الهی چه معجزهآسا دری دیگر بر رویشان گشود! کشیش، که در مقام رسالهنگار و متفکر جدلی اندک اعتباری داشت و وضع و حالش همدلی اشخاص صاحب کمال و اهل مطالعه را جلب کرده بود، مأمور خدمت در کلیسای بخش پپلویک شد. پرورگار، با اعطای منصبی برتر در ناحیه شمالی کشور، از گزندگی باد بداقبالی کاست. کشیش سراخانه سنگی نسبتا زشتی در حاشیه رود پَپل و بیرون روستا بود. کمی دورتر، آن سوی محل تقاطع جاده و جویبار، آسیابهای سنگی و قدیمی پنبه بودند که سابقا با گردش آب حرکت میکردند. بالای تپه، به سمت کوچههای سنگفرش و دلگیر روستا میپیچید. با تغییر مکان اعضای خانواده کشیش بیشتر شدند. او، پس از ارتقای مقام، مادر سالخورده و خواهرش و یکی از برادرانش را که در شهر زندگی میکرد، نزد خود آورد. دو دخترک محیط جدید را کاملا با منزل قدیمیشان متفاوت یافتند. کشیش بخش اکنون چهلوهفت سال داشت، پس از فرار همسرش، زیادی اندوه و بیطاقتی نشان داده بود و نمیشد رفتارش را مایه مباهات و شایسته مردی روحانی دانست. بانوانی دلسوز او را از سقوط به ورطه انتخار رهانیدند. موهایش تقریبا یکدست سفید بودند و نگاهی گریزان و محزون داشت».
لارنس در آثارش به نیروهای طبیعی، غریزه و طبیعت توجهی ویژه داشت. در داستان «روباه» نیز طبیعت نقشی پررنگ دارد. «روباه» داستانی است که در آن رابطه انسان و حیوانات دستمایه نوشتن داستان قرار گرفته است. زندگی دو زن داستان که در سالهای جنگ جهانی اول در مزرعهای در انگلستان زندگی میکنند، با حضور روباه و مردی جوان دچار تغییر و تحولاتی میشود. این داستان اولین بار در سال 1922 در نشریهای آمریکایی در چهار شماره منتشر شد. یک سال پس از این داستان در قالب کتابی مستقل به چاپ رسید. ماجراهای کتاب به سالهایی مربوط است که جنگ جهانی اول در جریان است. لارنس در این داستانش هم به روابط میان شخصیتها از منظر روانشناختی و عاطفی توجه کرده است. در بخشی از این داستان که به تقابل روباه و زندگی در این مزرعه مربوط است، میخوانیم: «هیچ بدی نیست که بدتر نداشته باشد. مزرعه بیلی ملک کوچکی بود با یک انبار قدیمی چوبی و یک عمارت مسکونی سقفکوتاه که تا حاشیه جنگل فاصله خیلی کمی داشت. از زمان جنگ، روباه عین دیو بلای جانشان شده بود. زیر گوش مارچ و بنفورد مرغهایشان را میگرفت میبرد. بنفورد هر بار صدای صیحه و بالبالزدن مرغها را در دوقدمیاش میشنید فورا خود را به مرغدانی میرساند و از پشت شیشههای عینک درشتش چهارچشمی همهجا را برانداز میکرد. دیر رسیده بود! یکی دیگر از لگهورنهای سفید را از دست داده بودند. مأیوس و دلسرد میشدند. دست به هر کاری زدند که این مشکل را چاره کنند. وقتی شکار روباه مجاز شد، هر دویشان، در ساعاتی که معمولا دشمن موذی حمله میکرد، تفنگ بر دوش کشیک دادند. اما فایدهای نداشت. روباه خیلی از آنها سریعتر بود. به این ترتیب، یک سال دیگر هم گذشت و به دنبالش باز سالی سپری شد. و آنها همچنان، به گفته بنفورد، از جیب میخوردند. یک تابستان، عمارت سقفکوتاه را اجاره دادند و خودشان به درشکهخانهای که کنج کشتزار بود نقل مکان کردند. این تغییر منزل باعث سرگرمیشان شد و وضع مالیشان را کمی بهتر کرد. با این حال، چشمانداز تیره بود و بوی خیر نمیداد».