نگاهی به مینیسریال اریک
دنیای خوب، بد، زشت
نیویورک یکی از پرجمعیتترین شهرهای آمریکا و از مهاجرپذیرترین آنها محسوب میشود که یکی از قطبهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی جهان است. اما این شهر در دهههای ۷۰ و ۸۰ میلادی بیشتر به عنوان پایتخت فساد آمریکا شناخته میشد.
فرزانه متین
نیویورک یکی از پرجمعیتترین شهرهای آمریکا و از مهاجرپذیرترین آنها محسوب میشود که یکی از قطبهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی جهان است. اما این شهر در دهههای ۷۰ و ۸۰ میلادی بیشتر به عنوان پایتخت فساد آمریکا شناخته میشد. در آن سالها آمار جرم و جنایت به طرز نگرانکنندهای بالا رفته بود. مسئله کارتنخوابها و بیخانمانها، روسپیگری، دزدیدن بچهها، فساد در سیستمهای اداری مانند پلیس و... یک تصویر جهنمی از نیویورک در آن سالها به نمایش گذاشته بود و حالا مینیسریال «اریک» تصمیم گرفته است نیویورک آن دوران را به ما نشان دهد. سریال هفتقسمتی «اریک» که در ژانر جنایی، درام هیجانانگیز و روانشناختی قرار دارد در ۳۰ می ۲۰۲۴ از شبکه نتفلیکس پخش شد و نظرات منتقدان را به خود جلب کرد.
سازنده و نویسنده این سریال، ابی مورگان ولزی است که پیش از این برنده جوایز بفتا و امی شده بود که به دلیل تجربه زندگی در نیویورک دهه ۸۰، پایه و اساس داستان «اریک» را در نیویورک آن سالها بنا کرد.
داستان سریال درمورد گمشدن پسری ۹ساله به نام ادگار است. خانواده عروسکباز معروف و سازنده برنامههای تلویزیونی به رهبری شخصی به نام وینست با بازی بندیکت کامبربچ دچار بحران میشوند. پسر آنها، ادگار در راه رفتن به مدرسه ناپدید میشود. وینست که در گمشدن پسرش، خود را مقصر میداند، در میان نقاشیهای فرزندش، با تصویری از یک عروسک به شکل و شمایل هیولا به نام «اریک» مواجهه میشود و تصمیم میگیرد با ساختن این هیولا و آوردن آن به پخش تلویزیون، پسرش را به خانه بازگرداند.
اما این همه داستان سریال نیست. درواقع مینیسریال «اریک» به دلیل موضوعات فرعی دیگر تبدیل به یک اثر نمایشی چندپاره، آشفته و پیچیده شده است. سازنده سریال تا توانسته سوژههای مختلف اعم از روابط آشفته خانوادگی، تبعیض نژادی، فساد در ارگانهای مختلف، جنایت و بزهکاری را درونمایه سریالش قرار داده است. شاید بهتر است بگوییم سریال «اریک» دارای دو خط داستانی است که به صورت موازی پیش میروند:
۱-داستان خانوادگی ادگار: در ابتدای روایت ما با پدر و مادری روبهرو هستیم که از گمشدن پسرشان صحبت میکنند. سپس ۴۸ ساعت قبل را به ما نشان میدهند و این نقطه آغاز داستان است؛ درگیریهای مداوم بین پدر و مادر ادگار، نادیدهگرفتهشدن ادگار از سوی پدرش، رابطه نابهنجار وینست با پدر سرمایهدارش، الکلیشدن وینست که در نهایت او را به جنون میکشاند. این خط داستانی شماره یک است اما مهمترین سؤال قسمت اول، این است که دلیل مشکلات زناشویی چیست؟ یا چرا وینست با خانواده خودش مشکل دارد؟ چرا وینست در دوران نوجوانی دچار اختلال روانی بوده و دارو مصرف میکرده؟ دلیل رفتارهای مخربش با همکاران خود در تلویزیون چیست؟ و صدها سؤال بیپاسخ که کل سریال را مبهم کرده است و فقط به ما نشان میدهد وینست، عروسکگردانی موفق، پدری نهچندان خوب، همسری بداخلاق و همکاری دردسرساز است.
۲- خط دوم داستان، قصه پلیسی است که با جرم و جنایت سروکار دارد و میخواهد با فساد مقابله کند و از قضا، کارآگاهی است که پرونده گمشدن ادگار به او سپرده شده است. کارآگاه مایکل لدریوت با بازی مک کینلی برکلر، قرار است یکتنه از این فسادها پرده بردارد. نژادپرستی در این روایت بسیار پررنگ است و شاید این بخش از داستان برای تماشاگر ملموستر از بخش خانواده ادگار باشد.
این خطوط موازی به داستان لطمه زده و از دلایل پسرفت سریال بعد از قسمت سوم است. چندرواییشدن، اضافهشدن داستانهای فرعی و بیربط که هرکدام نیازمند زمان و توجه زیادی است که خودش به تنهایی قابلیت تبدیلشدن به یک فیلم را دارد. همه این موارد باعث شده که روایت اصلی، «ناپدیدشدن ادگار»، در این میان گم شود. ای کاش این همه سوژه فرعی در این سریال وجود نداشت، بیشتر به مسائل درونخانوادگی ادگار پرداخته میشد و پاسخ سؤالهای تماشاگران را میداد. این یک مسئله کلی در همه آثار نمایشی است که وقتی خردهروایتها بر روایت اصلی سوار شوند، آن اثر را به حد متوسط یا حتی پایینتر تبدیل میکنند.
سریال «اریک» با همه کموکاستیهایش اما مزیتهایی هم دارد. باید اذعان کرد این سریال همهچیزش را مدیون بازی بندیکت کامبربچ است. بازی احساسی و تأثیرگذار او در نقش پدری ناامید و مغموم که بیثباتی را بهخوبی به نمایش میگذارد. او استاد بینظیر بازی در این نقشهاست. در مقابل، شخصیت ادگار بهعنوان کاراکتری سمپاتیک، دوستداشتنی با چهرهای آرام باعث میشود بازی این پدر و پسر چشمگیر شود. همچنین مک کینلی برکلر در نقش کارآگاه با سکوت و نگاههای معنادارش بهخوبی از پس این نقش برآمده است. عنصر رئالیسم جادویی در سریال نیز موفق عمل کرده است.
همراهبودن هیولایی به نام اریک با وینست که به مخاطب القا میشود وجود این هیولا واقعی است اما در حقیقت، اریک یا هیولا، صدای درون و ساخته و پرداخته ذهن وینست است؛ بااینحال رابطه این دو با یکدیگر جالب نیست و تنها به چند دیالوگ بسنده میشود، درصورتیکه اگر بین آنها یک رابطه صمیمانه پیش میآمد، بیشتر به دل مخاطب مینشست.
سریال «اریک» را نمیتوان اثری بیاهمیت دانست، اما با تمرکز بر درونمایه روابط خانوادگی و توجه به رابطه پدر و پسری، میتوانست سریال بهتری شود.