نگاهی به فیلم «یازده، یازده»
مرزی باریک میان خیال و واقعیت
اگر من شخصیتی از یک داستان باشم، آنگاه چه؟ پس چنین زندگیای چه ارزشی دارد؟ و اصلا «من» چیست؟ این سؤالی است که در فیلم بسیار تکرار میشود؛ بار اول در بیابان به زبان شعله، که خود یکی از شخصیتهای داستان است و تبلوری از ذهن نویسنده، و بار دوم در انتهای فیلم از زبان خود نویسنده. فیلمی که داستان زندگی یک انسان شیزوفرنیک با شخصیتهای داستانش است.
اگر من شخصیتی از یک داستان باشم، آنگاه چه؟ پس چنین زندگیای چه ارزشی دارد؟ و اصلا «من» چیست؟ این سؤالی است که در فیلم بسیار تکرار میشود؛ بار اول در بیابان به زبان شعله، که خود یکی از شخصیتهای داستان است و تبلوری از ذهن نویسنده، و بار دوم در انتهای فیلم از زبان خود نویسنده. فیلمی که داستان زندگی یک انسان شیزوفرنیک با شخصیتهای داستانش است. اثر شکی عمیق در مخاطب ایجاد میکند: اگر او هم مثل «ترومن» در «نمایش ترومن» شخصیتی باشد از یک داستان، پس چه بر سر زندگیاش میآید؟ آیا زندگی سراسر بیمعنی و عبث نمیشود؟ مخاطب حتی پیشتر میرود و به شخصیتهای این داستان میرسد: اگر او هم سرنوشت شومی همچون آنها داشته باشد، چه بر سرش خواهد آمد؟ اگر هیچ راه گریزی باقی نماند اصلا راهی جز خودکشی میماند؟ در پایان به این نکته میرسیم که شاید ما فقط توانایی شککردن را داریم. شاید حتی اگر نویسنده هم باشیم و خلق کنیم، باز هم بخشی از یک داستان دیگر باشیم. در ابتدا کارگردان مرز باریکی میان ذهن و عینیت و خیال و واقعیت ترسیم میکند. مرزی چنین باریک که مخاطب تا اواسط فیلم توان تشخیص هیچکدام از دیگری را ندارد. شاید در ابتدا با دیدن خبرنگاران حدس میزنیم فیلم چند روایت بههممرتبط را با زمانهای مختلف نمایش میدهد؛ اما اصل ماجرا چیزی دیگر است و ما هنوز به آن آگاه نیستیم. در سکانس اولِ حضور نویسنده و همسرش، لیلا، به مشکلات آنها پی میبریم. طعنههایی ظریف از طرف لیلا و بعد نویسنده که درنهایت منجر به کشمکش میشود. ابتدا گمان میکنیم یک مثلث عشقی در میان است؛ درست وقتی اسم شعله را میشنویم. اما به مرور وارد بعد اصلی و زیرین داستان میشویم. تفسیری عمیقتر که مستلزم شیزوفرنیک انگاشتن کارگردان است: لیلا، شعله، آوا و باران. تمام زنهای فیلم ساخته ذهن نویسنده هستند و شعله که از باقیشان پیشگامتر و بیشتر خواهان آزادی است، در آخرین سکانسهایی که در بیابان حضور دارد شک و ترسش را از این، بیان میکند. این تفسیر فقط اندکی بعد، وقتی سراب جان میدهد، بهدرستی آن پی میبریم. پس تفسیر واقعیت بوده و ما صرفا روایت یک داستان را میبینیم. وقتی به شخصیتهای نویسنده دنیای سینما فکر میکنیم، فیلمهای زیادی به ذهنمان میآیند که از قضا در بیشترشان شخصیت اصلی که نویسنده باشد، دچار بیماری روانی یا حداقلی از روانپریشی میشود: «بارتون فینک»، «حرکت اشتباه»، «درخشش» و بسیاری فیلمهای دیگر. در «بارتون فینک» چه شخصیت نویسنده اصلی و چه دوستش که او هم نویسنده است، از حالت عادی خارج شدهاند. در «حرکت اشتباه» جدا از لایههای سیاسی، رنج غیرطبیعی نویسنده و حالت غیرعادی او را میبینیم. و در «درخشش» عملا نویسنده دچار جنون میشود. گویی نویسندهبودن در سینما محکوم به ناآرامبودن روان و مشکلات بسیاری است. فیلم پر از لانگشات است؛ البته این بار نه برای هیچ نشاندادن انسان دربرابر طبیعت. این لانگشاتها در فضای بیابانها و زمینهای عقیم گرفته شدهاند؛ جایی که ویژگی دیگری از شخصیت شیزوفرنیک آشکار میشود: دوری از اجتماع و البته نوشتن درمورد آنها. شخصیتهای زن داستان و بهویژه شعله، شخصیتی است که به گمانم متبلورکننده زنان ایرانی است و دخترش آوا هم تا حدودی این خصلت را دارد. هر دوی آنها و بهویژه مادر، نمیخواهند زیر ظلم و ستم افراد دیگر بروند. بهزعم من، در اولین مکالمه نویسنده با سیاهپوش اصلی، کارگردان عملی «برشت»ی رقم میزند: دو زوم روی دهان سیاهپوش که در ماشین است داریم؛ زومهایی که نیازی به آنها نداشتیم و نویسنده هم از این دو زوم، از این حرکت دهان سیاهپوش خبری ندارد، اما ما که مخاطب فیلم هستیم، از آن باخبر میشویم. از طرف دیگر، شاید بتوان گفت دیالوگها گاه اغراقآمیز میشود و جنبه تئاتری میگیرد. سکانس درگیری شعله و سراب هم بسیار اغراقشده انجام شده است.
کارگردان یادآور میشود این فقط و تماما یک فیلم است که زندگی واقعی در آن متبلور شده؛ درست آنچه «برشت» درباره تئاتر اذعان داشته است. باز هم به شخصیتپردازی برگردیم: سراب شخصیتی است که شناخت چندانی از او نداریم. هرچه پیش میرود علاقه او به شعله افزایش مییابد. در پایان نیز پی میبریم او بهانهای بود تا شعله به سوی نویسنده برود. شعله اما زنی است با گذشتهای تلخ و پرفرازونشیب. شعله بهنظر رگههای نهیلیستیک فیلم را هم به دوش میکشد. چندین بار از بیاهمیتی جنگ با سراب میگوید. نویسنده نیز چند بار در صحبتهایش با لیلا میگوید ای کاش نبودم. شعله شخصیت نویسنده است و اندیشههای او هم در شعله منعکس میشود. شعله کسی است که روزگار سختی را گذرانده و در پی آزادی است. کسی که زخمی بسیار تلخ از گذشته به یادگار دارد و برای همان زخم هم به دنبال انتقام است. نه پول مهم است و نه چیز دیگری؛ فقط خون مهم است! شعله ماجراجوست و بسیار در جستوجوی انتقام از کسی که دوستش داشته. از طرف دیگر، کسی است که زیر سلطه کسی نمیرود و دنبال هدف خودش است. این شعله است، آنکس که تمام عمر سختی کشیده و حال در تکاپو برای فرار از مشکلات و گذشتهاش است. از عشقی بهره میبرد که این بار نجاتبخش نیست، اما ویرانگر هم نیست. از سوی دیگر، وقتی سراب عشقش را به او بیپرده اعلام میکند، او ابتدا فرار میکند. فقط کمی بعد درمییابیم او نیز سراب را دوست دارد اما مشکل را نحسبودن خود میپندارد.
به شخصیت بعدی میرسیم: آوا. نسل جوان و فرزند شعله را آوا میدانم. او نیز خواهان کشف رازهای مادرش است؛ حال آنکه خود توسط یک نویسنده خلق و اداره میشود. او جستوجو و تلاشگری را از مادرش به ارث برده و کاملا مشهود است که از باران، خبرنگار دیگر و دوستش بسیار بالاتر جای دارد. باران میترسد و سعی میکند دوری کند؛ از ابتدا سعی در فرار و محافظهکاری دارد و آوا برعکس اوست. اما سرنوشت محتوم و شوم، که البته در فیلم اینطور است؛ چیزی نیست جز نیستشدن هر دو شخصیت. هر دو تحت تأثیر یک جبر مطلق از بین میروند و فرقی ندارد آوا یا باران بودن.
شخصیت دیگر گورکن است. شخصی کینهای اما با خدا. شخصی که بسیار با نویسنده در هم تنیده است و به سبب عشقی که وجود داشته، با او دشمن شده است. سوبژکتیویته و ابژکتیوته هر دو در کارند. در سکانس مواجهه گورکن با نویسنده، در سکانس مواجهه شعله و سراب، در سکانسهایی که نویسنده با خودش حرف میزند و درنهایتِ امر، سکانسی که شعله و لیلا در یک جبهه با نویسنده مواجه میشوند. لوکیشن فیلم بیابان است و اسم شخصیت قربانی، سراب. شعله و باران که نقطه مقابل همدیگرند و آوا که مرتبط با صوت است و نه مفاهیم و ارجاعات تاریخی. نکته دیگر در فیلم این است که نویسنده یک بار اندیشه شخصیتی از داستانبودن را با شعله توضیح داد و بار دیگر از زبان خودش پیش از مرگ. این امری است بسیار عجیب، به این سبب که نویسنده در زندگی واقعی خودش هم این سؤال را طرح میکند و ما که مخاطب باشیم شاهد این طرح هستیم و پی میبریم که او درست میپندارد و درواقع شخصیتی از یک داستان است. مخاطب با چنین مرگی و چنین مونولوگی از نویسنده در پایان، به شک دچار شده و با پایان فیلم مبهوت و غرق در فکر، به زندگی خود میاندیشد.