نقدی بر فیلم «ایثار» به کارگردانی آندری تارکوفسکی
آغازی در کار است
«ایثار»، فیلم آخر تارکوفسکی را فیلم حسرت میدانم. شخصیت اصلی «الکساندر» خودِ تارکوفسکی است؛ صرفنظر از اینکه او فیلم را به پسرش تقدیم کرد. او این فیلم را در سال آخر عمرش ساخت؛ پس میتوان گفت در پختهترین حالت خود قرار داشت. این فیلم را در غربت ساخت، آن زمان که از کشورش ناامید بود، در جزیرهای که برگمان فیلمهای زیادی در آن ساخته بود.
امیرحسین یاسینی: «ایثار»، فیلم آخر تارکوفسکی را فیلم حسرت میدانم. شخصیت اصلی «الکساندر» خودِ تارکوفسکی است؛ صرفنظر از اینکه او فیلم را به پسرش تقدیم کرد. او این فیلم را در سال آخر عمرش ساخت؛ پس میتوان گفت در پختهترین حالت خود قرار داشت. این فیلم را در غربت ساخت، آن زمان که از کشورش ناامید بود، در جزیرهای که برگمان فیلمهای زیادی در آن ساخته بود. این بار او پختهتر از پیش است. در ابتدای فیلم میبینیم که بحث ایمان هنوز مطرح است. در مونولوگ طولانی پیرمرد، حسرت و عنصر دیگری که لازمه آن و همراه همیشگیاش است، امید، از مفاهیم اساسیاند. او یاد ایام قدیم میکند و پسرک در این حین بیاهمیت میشود. دیگر حواسش به او نیست، بلکه در گذشته، در خاطرات سیر میکند. آرزوی بازگشت آن دوران را دارد تا اینکه بالاخره به خودش میآید و وضعیت امروز را وخیم میداند. فاصله از امروز تا گذشته بسیار است و راه بازگشتی هم وجود ندارد. پیش که میرویم، میبینیم تارکوفسکی هنوز به جنگ معترض است و از آن بیزار. پیامدهایش را به تصویر میکشد و از آن خسته است. پس نذری میدهد؛ هرآنچه را دارد فدا کند تا جهان نجات پیدا کند. صدای عبور جتهای جنگی که میآید، خواهناخواه به صحبتهای پیشین بازمیگردیم. در مونولوگ طولانی به مسئله مرگ و همچنین تمدن پرداخت. تمدن بر پایه ترس از مرگ بنا شده و در حقیقت مرگ وجود ندارد. هر قدرتی که به دست میآید، اعم از پیشرفت تکنولوژی و... همگی برای جان بشرند تا تسهیلکننده زیستنش و تسکیندهنده دردش. نقدی وارد میکند که دلیل این جنگها چیست؛ پس او آرزو دارد به روزگار پیش از جنگ بازگردد. کاراکترهای تارکوفسکی سعی دارند زمان را محصور کنند؛ برای مثال در استاکر زمانی که از استادش میگفت و در نوستالژیا طی کل مسیر. از دوران خوشی گذر کردند که قدرش را بهخوبی ندانستند و اگر هم به آن دوران برگردند، تلاشی عبث دارند برای ثابتکردن زمان. اندکی بعد وقتی پستچی، نقشه قدیم اروپا را برای «الکساندر» میآورد، جملهای میگوید مبنیبر اینکه ایکاش نقشه امروزی هم مثل آن دوران بود. این جمله را با حسرت و برای این میگوید که در آن تصویر خشکیها چسبیده بودند و کشورها چنان که امروز از هم جدا شدهاند، نبودند. پس از شنیدن صدای جتها، الکساندر نذر میکند. در آن زمان یک بطری شیر میشکند که پس از آن وقایع شوم آغاز شدهاند. پس از آن وقتی او میبیند پاسخ کارهایش را گرفته، به ادای نذر خود میپردازد؛ خانه را آتش میزند. پس هرچه داشت فدا کرد. تارکوفسکی هرچه داشت فدای انسان کرد. عمرش را گذاشت تا با اندکی آگاهی، او را از جنگ و رنج رهایی بدهد، اندک امیدی به جان او تزریق کند و درنهایت هم میکند. تارکوفسکی مثل الکساندر که پس از نذر دیوانه شد، زندگیاش را از دست میدهد. با نشاندادن اینچنینیِ سکانس سوختن خانه، رنجی را که در این سالها کشیده است، نشان میدهد. در این سکانس دوربین با الکساندر همراهی میکند. اصلا دوربین روی اوست و تارکوفسکی آنطور طراحی کرده تا هرچند مدت یک بار، خانه درحال سوختن را میبینیم. به این صورت که ابتدا خانه کمی میسوزد و سرگردانی و درماندگی الکساندر را میبینیم. هنوز راه میرود. اندکی جلوتر میرویم. بار دوم که خانه را میبینیم، او سعی میکند بدود. در این شات خانه گُر گرفته است. هرچه میگذرد او مشوشتر میشود و خانه بدتر میسوزد. وقتی او میرود، اسکلت خانه را درحال سوختن میبینیم و بعد فروریختن آن را. این فیلم هم مثل تمام فیلمهای او پر از لانگتیک و لانگشاتهای تماشایی است. پالت رنگ ناب خود را دارد و درنهایت شاید بتوانیم آن را فیلمی امیدوار بنامیم.
کودک در این فیلم با «ایوان» و کودکهای دیگر مثل دخترک «استاکر» متفاوت است. در ایوان او خود کنشگر بود. در «استاکر» اصلا معجزهگر بود. «استاکر» کل مسیر را تا «اتاق» طی کرد و بعد به نتیجه رسید، اما کودک آنجا در خانه نشسته به همان نتیجه و معنایی رسیده بود که «استاکر» رسیده بود.
اگر پسرک «ایثار» را نسل آینده بدانیم، اصلا اگر او را پسر تارکوفسکی هم بدانیم، امیدوار خواهیم شد. پسرک در اول فیلم نمیتوانست حرف بزند، اما در پایان فیلم گویی فداکاری الکساندر در او هم اثر کرده و بالاخره میگوید: در آغاز کلمه بود. پس آغازی در کار است.