|

یک تخت؛ سهمی از زندگی

همین که وارد این سرزمین می‌شوی و نگاهت که به فضای کهنسال آن می‌دود، یک‌باره خوره به جان پاهایت می‌افتد و زورت را یکجا می‌بلعد. رد نگاه‌های غم‌زده‌ای به دور پاهایت گره می‌خورد و رمق راه‌رفتن را از تو می‌گیرد. اینجا پر از درجه‌دارانی است که دست روزگار نشان‌هایشان را از روی شانه‌ها کنده و سردوشی غم آویخته است.

یک تخت؛ سهمی از زندگی

بهنام مزینانی: همین که وارد این سرزمین می‌شوی و نگاهت که به فضای کهنسال آن می‌دود، یک‌باره خوره به جان پاهایت می‌افتد و زورت را یکجا می‌بلعد. رد نگاه‌های غم‌زده‌ای به دور پاهایت گره می‌خورد و رمق راه‌رفتن را از تو می‌گیرد. اینجا پر از درجه‌دارانی است که دست روزگار نشان‌هایشان را از روی شانه‌ها کنده و سردوشی غم آویخته است.

همین که چشم‌شان به تو می‌افتد، هیجان، بدن‌شان را به لرزه می‌اندازد و واژه‌ای مشترک بر زبان‌هایشان جاری می‌شود:

خبر داری بچه‌هایم کی می‌آیند...؟

حسرتی که بر بیان سالخورده‌شان افتاده، تلخ است. انگار تو آخرین مطلع از پسر یا دخترشان هستی. اما ناتوان‌تر از همه، مجبور به بیان جمله‌ای بی‌حس‌و‌حال می‌شوی که خودت هم راغب به گفتنش نیستی:

مادرجان، ان‌شاءالله به‌زودی می‌آید... پدرجان...

گوش‌هایی که مدت‌هاست واژه‌ای جز وعده در آن جا نگرفته، کهنسالانی که مهر می‌خواهند و اندک روزهای باقی‌مانده‌شان را با امید گره می‌زنند:

«بچه‌ام سرش شلوغ است... گرفتار است... خلوت که شود خودش می‌آید... می‌دانم که می‌آید!‌»؛

شیرینی جمله‌هایی که زیاد دوام نمی‌آورد و چهره با بغض به تلخی می‌افتد.

اینجا آسایشگاه خیریه کهریزک است، با پیرمردان و پیرزنانی که چشم‌به‌راه مانده‌اند و میهمانانی که گاه به آنها سر می‌زنند و گاه‌ سر نمی‌زنند.

اما من این بار برای سر‌زدن به سالخوردگان چشم‌به‌راه به ‌آسایشگاه نیامده‌ام، برای ملاقات با زنی عجیب به آسایشگاه پا گذاشته‌ام که با حجم بالای فشارهایی که در گذر زندگی متحمل شده، نگاهی فلسفی پیدا کرده و چارچوب‌های بسیاری را تغییر داده است و همین نگرش ذهنی، او را از قفس واماندگی بیرون انداخته است.

میان سرکشی به اتاق سالخوردگان آسایشگاه، پررنگ‌ترین تصویری که خودنمایی می‌کند، پدران و مادرانی است که اغلب بر روی تخت‌ها مچاله شده‌اند و قرآن می‌خوانند یا به چرتی کم‌رمق فرو رفته‌اند.‌ در این میان، روشنایی اتاقی مرا به داخل فراخواند که حس‌های خوب و رنگ‌های دلشاد نه‌تنها به دیوار، بلکه حتی به میله‌های لک‌زده تخت خوابش هم چسبیده بود.

یک مادر متفاوت

من امروز میهمان زنی هستم که جملات معترضه‌اش را احتمالا بارها شنیده‌اید:

«گرگ همیشه گرگ می‌زاید و گوسفند همیشه گوسفند. این انسان است که گاهی گرگ می‌زاید و گاهی گوسفند...».

جمله‌ای عجیب و ژرف که آبستن دل‌شکستگی، بی‌مهری، انزوا، تنهایی و دل‌مردگی است.

پاهایش او را به آسایشگاه کشانده تا سربار هیچ‌کس نباشد و وام‌دارِ منت کسی نشود. گرین‌کارت آمریکا را نشانم می‌دهد و می‌گوید: هیچ کجای دنیا مثل اینجا حال خوشی ندارم. الان اقامت آسایشگاه را دارم.

و می‌خندد.

و بعد مرا با خودش می‌برد به پامنار... روزهای کودکی و عشق و ازدواج.

خوشی‌های شش‌ساله‌اش با مرگ همسر به پایان می‌رسد. بار سنگین بزرگ‌کردن دختر و پسرش یک‌باره شادی‌های زنانگی‌اش را از او می‌دزدد.

و اندوه بر اندوه به روایت‌هایش اضافه می‌شود: «نگاه‌های مریض به یک زن تنها با 22سال سن که بچه‌هایش را در آغوش کشیده و برای بزرگ‌شدنشان می‌جنگد، بیش از همه آزارم می‌داد. البته بیانش به زبان راحت است و تا وقتی تنها و بی‌کس در شلوغی شهر نیفتی، باور نخواهی کرد».

لابه‌لای حرف‌ها، چشم‌هایم می‌رود به سراغ شعرها و جملات زیبایی که به دیوار بالای سرش چسبانده است. رد ادبیات است که در دانشگاه خوانده با قلمی که گاهی به دست می‌گیرد و دل‌مردگی‌اش را بر روی کاغذ می‌چکاند. و جملاتی با بار اندوه بی‌شمار:

«عمرم را با عشق فدای بچه‌هایم کردم و بچه‌هایم مال را فدای عمر مادر»، «دشواری زندگی مرا بزرگ نکرد، یک‌باره پیرم کرد»، «زمان برای لذت جوانی‌ام؛ زود تمام شدم» و... .

تارهای سپید مو و چروک‌های صورت شهادت از مسیر پر‌پیچ‌و‌تاب زندگی می‌دهد و خودش شروع می‌کند به خواندن دیوار‌نوشته‌ها و تلخی واژه‌هایش به اوج رسیده بود:

«وقتی روح آدم شیطانی می‌شود، به مادر که هیچ، به خدا هم پشت می‌کند‌».

رهاشدگی در میانه بهت

«روزی که دخترم با من این کار را کرد، به‌قدری فشار رویم بود که باید می‌مردم. ولی خدا دوباره به من قدرت داد تا از آن طوفان زندگی سالم به در‌آیم و تنها دستی که هیچ‌وقت رهایم نکرد خدا بود». مستقیم مرا می‌اندازد داخل داستان زندگی‌اش‌ و من سر را از دیوار‌نوشته‌ها بر‌می‌دارم و گوش می‌شوم برای واژه‌های بی‌تاب.

روزگار، بچه‌ها را به بزرگسالی انداخته و برای بازی زندگی آماده‌شان کرده بود. بچه‌ها بزرگ شده بودند و ازدواج کرده بودند و بزرگسالی با آدم بازی‌های عجیبی می‌کند؛ طوری که سقف بالای سر مادر را با زیرکی تمام و بدون اجازه او از چنگش بیرون می‌کشند. حضور مأمور پلیس و حکم تخلیه‌ای که با دقت درون جیب تا شده بود و هر‌از‌گاهی برای وحشت بیرون می‌آورد، اعتبار محبت مادرانه را به پایان می‌رساند:

«خیلی‌ها بعد از شنیدن جمله‌ای که چند سال پیش گفتم که به فرزندان خود در کودکی شیر سگ بدهید تا شاید در بزرگسالی وفا را از سگ بیاموزند، با من زاویه پیدا کردند و حس مادرانه‌ام را نشانه گرفتند که مادر هیچ‌وقت نمی‌تواند به این درجه نسبت به بچه‌هایش برسد. وقتی شما جسم کسی را می‌کشید، قصاص دارد، اما وقتی روح یک انسان را می‌کشید، قصاص ندارد و این بدترین شکنجه است. ای‌کاش جسمم را می‌کشتند‌».

طعم جدید سالمندی

خاطرات غمبار و سنگین جوانی فضا را پیرتر کرده بود. تنها راه رهایی از رگبار توهمات موذی که از هر دری وارد می‌شدند و تو را تنها بازنده نبرد زندگی اعلام می‌کردند، خوردن دارویی برای رسیدن به اوج فراموشی بود. برای رسیدن به آلزایمر خودخواسته که این بار لباس مجلل به تن می‌کند، گویی چاره‌ای جز پناه‌بردن به آن نیست که ایام تلخ به تکرار مغز نیفتد.

بحران‌های عاطفی، فقدان مهر و عزت، افسردگی را در ویترین سالخوردگی انداخته و طعم شیرین خنده از لب‌هایشان ربوده است. این حجم از واهمه، فکر را در برزخ یأس و پیری می‌اندازد‌ و یک‌باره دیدن ناهید این رشته محکم فرتوت‌شدگی و غم را از هم می‌درد.

«تو تنها بازنده این نبرد نیستی»؛ ناهید این جمله را دائم تکرار می‌کند. دیدگاه ناهید به زندگی با آن همه درد و فشار تنهایی که تجربه کرده بود، هنوزم عطر‌و‌بویی از امید و محبت در زندگی‌اش رنگ بسته است که چراغ سالمندی را با انرژی متفاوت‌تری روشن کرده است.

قلب مادر را نشانه گرفتند

صدای پوتین مأمور بر راهروی خانه افتاده بود. قبل از رسیدن، مادر لباس تسلیم تن کرده و خودش را بی‌دفاع آماده رفتن می‌کند. فرسودگی، جنون ناتوانی به دنبال خودش می‌آورد و رنجش قابل مهار، اما بی‌حرمتی با طعمی آشنا از جانب کسی که برایت عزیز و ارزشمند بوده و هیچ‌وقت توقع دیدن کوچک‌ترین بی‌مهری را از او نداری، مرگ روحی به دنبال خودش می‌آورد.

مادر بازنده نبرد می‌شود. زورش به تحمل این فشار نمی‌رسد. سنگینی بار غم ناگریز او را در مسیر چکاب‌های مشکوک بیمارستان می‌اندازد. ناگزیر سرطان سینه هم در میان آن همه چالش بروز می‌کند.

«خانه‌ام را فروختند... دلم را حراج گذاشتند... این بار نوبت جسمم بود که به من حمله‌ور شده بود‌».

دست قضا، خدمتکار ناهید تنها اقامت‌دهنده او در ایام بیماری می‌شود و این خود حکایتی عجیب است که روزگار وارونه می‌شود.

«شب‌ها آن‌قدر فشار روحی و درد سرطانم عذابم می‌داد که تا صبح روانه خیابان بودم. تیرهای برق تنها ناظر حال خرابم بود‌ند».

لابه‌لای واگویه‌هایش اشاره به فرزندانی می‌کند که شرایط مالی باعث شده پدر و مادرشان را به آسایشگاه بیاورند، اما آن‌قدر معرفت دارند که سری به آنها بزنند و هفته‌ای، ماهی، یک بار به دیدن‌شان بیایند یا آنها را به مرخصی ببرند.

«هرگز بچه‌هایم را نمی‌بخشم؛ برای اینکه تاریخ بنویسد هر مادری به خاطر اینکه بچه‌اش او را دوست داشته باشد نباید ذلت بکشد و خار شود. ذلت برای مادر نیست».

جملاتی که بغض به آنها چسبیده بود و به دنبال راه خروج می‌گشت:

«خانه‌ام را فروختند. اعتبارم را حراج زدند. قلبم را آتش».

آخرین کلام مادر

چه‌کسی باورش می‌شود که آسایشگاه این‌قدر بتواند دلبری کند و نجات‌دهنده باشد. من دو فرزند از دست داده‌ام، اما اینجا خواهران و برادران و فرزندهایی دارم که مدام به من سر می‌زنند و با من شعر می‌خوانند. دوباره به شعرها و نقاشی‌هایی نگاه می‌کنم که به در‌و‌دیوار آویزان کرده است. ناهید به این نقاشی‌ها دل خوش کرده و با آنها زندگی می‌کند. خودش را قهرمانی می‌داند که هم از بی‌مهری‌ها سربلند بیرون آمده و هم از سرطان.

می‌گوید: «حق پرواز را از من گرفته‌اند، اما حتی اگر تمام زندگی‌ام در یک تخت خلاصه شود، خوشبختم».