سیاره منجمد
«گورهای بیسنگ»، روایت جاییست که وجود دارد اما هر کسی از آن خبر ندارد؛ مثل یکجور انجمن مخفی، که باید نامهاش را دریافت کنی تا به آن راه پیدا کنی. البته انجمنی که عضویت در آن بیشتر مایه خجالت و شرم است تا مباهات.
الهه احسانی
«گورهای بیسنگ»، روایت جاییست که وجود دارد اما هر کسی از آن خبر ندارد؛ مثل یکجور انجمن مخفی، که باید نامهاش را دریافت کنی تا به آن راه پیدا کنی. البته انجمنی که عضویت در آن بیشتر مایه خجالت و شرم است تا مباهات. چون اعضایش خودشان را بازنده، ناکام یا شکستخورده میدانند. روایت تجربه نازاییست، که همچون قطاریست با تعدادی مسافر که بعضیشان در ایستگاهی از آن پیاده میشوند و بعضی تا ابد ساکن آن میمانند و به ایستگاهی که باید نمیرسند. قطاری که از آنها یک مسافر گذری میسازد و آنها را از ساکنان شهرهای اطراف ریل جدا میکند. سفر آنها برخلاف داستانها هپیاِند نیست، چون این زندگی و دنیای واقعیست، نه قصه. و مسافر گذری را کسی به خاطر نمیسپرد و به یاد نمیآورد و سنگی روی گورش نمیگذارد. روایت ساکنان سیارهای سرد و منجمد که زبان خودشان را دارند. سیارهای که چیزی در آن رشد نمیکند و تکثیر نمیشود. سیارهای که در آن همهچیز یخ بسته، جز زمان. در جستار، نویسنده متعهد به ثبت واقعیت است. «گورهای بیسنگ» قرار است یک جستار روایی باشد بر پایه یادآوری، یادآوری یک زندگی زیسته، یک زندگینگاره. راوی قرار است درمورد موقعیتی واقعی -نازایی- و تجربیات و احساسات خودش نسبت به آن بنویسد و سعی دارد واقعیت را آنگونه که هست، بیفاصله روایت کند. اما چون یادآوری با تطاول حافظه همراه است، بخشی جانبی هم خواهناخواه خلق و به آن اضافه میشود. پس احتمالا با واقعیت صرف روبهرو نیستیم. نویسنده میخواهد با نوشتن و تجسمبخشیدن لحظهها و احساسات تجربهشده، از درد و رنج تجربهاش بکاهد. او با بیانی ساده و صریح بخشی از زندگیاش را روایت میکند و مضامین مختلفی را با استفاده از تجربیات شخصیاش بسط میدهد. اگر روایت با واقعیت عجین باشد، خواننده به درون شخصیت میرود، احساساتش برانگیخته میشود و با آن همذاتپنداری میکند. البته خواننده همدلی میکند نه همدردی. چون درک درد و رنج این موقعیت تنها وقتی در آن باشی ممکن است. و واقعیت عینی با واقعیت ذهنی متفاوت است و آنچه فرد از واقعیت درک میکند زاییده درونیات و وابسته به پیشینه و تجربیات اوست، و تجربه هرکس از واقعیت با واقعیت پیرامون متفاوت است. پربسامدترین کلمات در این جستار بلند یا مجموعه جستار، جنگ، مسابقه، رقابت، شکست، ناکامی و بازنده هستند. ناکامی، درد، رنج و شرمی که راوی و همدردانش تجربه میکنند بهنوعی بازتابنده نگاه غالب جامعه است. جامعهای که مفهوم خانواده را تنها به جمع سهنفرهای متشکل از پدر مادر و فرزند اطلاق میکند و هر چیزی جز آن را کامل نمیداند. فقط ثمرهداشتن و ثمربخشبودن است که زندگی را معنادار میکند، هر چیزی بهجز آن ناقص، بیمعنا و بیارزش است. راوی و همدردانش فقط رنج ناشی از این تجربه شخصی را به دوش نمیکشند، بهجای اطرافیان و خانواده خود هم شرمگیناند و احساس گناه میکنند، بهخاطر برآوردهنشدن انتظارات اطرافیان، بهخاطر اینکه بنیانگذار نبودهاند و نقش فرعی دارند. حتی برای دردی که نمیکشند-درد زایمان- یا تمامشدن اشکهایشان هم خجالت میکشند. آنها آرمان هدفمندی که ارسطو میگوید، آن نقشی که برای زن در نظر گرفتهشده را محقق نکردهاند و آن توانش بالقوه را به فعل در نیاوردهاند - که بزایند، بچههای فراوان بیاورند، تکثیر شوند و زمین را پر کنند. در مقابل اما به همان اندازه از کلمه امید استفاده شده، تا حدی که میتوان عنوان همه بخشها را امید گذاشت. سرنوشت رقمزدنی نیست، اما راوی بهعنوان یک انسان مدرن علیه سرنوشتش برمیخیزد و با تقدیرش میجنگد. وقتی همهچیز خلاف روند طبیعی و آنچه باید پیش میرود، حتی ناباوران هم میخواهند به چیزی امید و باور داشته باشند تا شاید با انرژی یا نیرویش اتفاقی رقم بخورد. پس منتظر معجزه میمانند. بهجای نزدیکشدن به واقعیت و پذیرش آن، از آن فاصله میگیرند و دور میشوند و به سمت خیال و رؤیا میروند. امید برای راوی مانند شمعی است با شعله لرزان در دالان هزارتویی تاریک و او دستش را دورش حلقه کرده تا شعله خاموش نشود. هرچند، شمع بهتدریج آب شده و دارد به پایانش نزدیک میشود. شاید این مسیر ته نداشته باشد، شاید هم فقط چند قدم به خط پایان مانده باشد. این فرجام نامعلوم -که شاید هم معلوم است اما نویسنده میخواهد خودش را با رؤیا و جسمیتبخشیدن به چیزی که وجود ندارد مشغول کند و پیش برود- راوی را مثل آونگی بین یأس و امید سرگشته و منتظر نگه میدارد. همراه با راوی میفهمیم زمانی که زنی تصمیم به بچهدارشدن میگیرد، پا در رقابتی میگذارد که در آن یا نازا و بازنده میشود یا مادر میشود و برای مادرِ خوبی بودن به رقابت ادامه میدهد. با گذشت زمان، از نقطهای به بعد مسئله دیگر فقط بچهدارشدن نیست، بلکه فقط بازندهنبودن مهم است. دیگر حتی شیوه رسیدن به هدف هم مهم نیست، فقط برندهشدن در این رقابتی که سالهاست در آن هستند و برایش هزینه و وقت صرف کردهاند اهمیت دارد. اما همانطورکه راوی میگوید «بهترین راه برای بازندهنبودن، رقابتنکردن است».