مرثیهای برای خانه سرتیپ محمدخان کرلو
بهواسطه سالها دوری از وطن، همیشه به دنبال خانه و مفهوم حقیقی آن میگشتم؛


ریحانه ظهیری-مستندساز: بهواسطه سالها دوری از وطن، همیشه به دنبال خانه و مفهوم حقیقی آن میگشتم؛
به دنبال جایی که بتوانم کاشى به کاشى و آجر به آجر به آن حس تعلق خاطر داشته باشم. من به دنبال هویت گمشدهام میگشتم؛ در پی اصلیترین بخش گمشده از پازل زندگیام؛ بخشی که اگر نبود، تکههای دیگر فقط بیهدف در کنار یکدیگر قرار میگرفتند و بهجای تحقق حقیقت من، زندگیای خالی از هویت ادامه پیدا میکرد.
تا پیش از پاگذاشتن به محلات «عودلاجان» و «امامزاده یحیی»، در پی این گمشده، بینتیجه به هر کوی و برزن سرک کشیده بودم، اما ورود به محله عودلاجان همهچیز را تغییر داد. در آنجا بود که فهمیدم بالاخره هویتم را یافتهام.
منطقه 12 تهران چند صباحی است که به دلیل ارزش تاریخیاش «قلب طهران» نام گرفته است؛ اما محله «امامزاده یحیی» که یکی از دو زیرمحله اصلی عودلاجان است، به دلیل اهمیت دیرینهاش، از دهه ۴۰ شمسی، عنوان «قلب طهران» را از آن خود کرده بود.
هر یک از خانهها و عمارتهای این محله، برای من شمایلی زنانه دارند؛ همچون زنان قاجاری که چهره از نامحرمان میپوشاندند، اما در زمان مناسب، نزد محرمان و نزدیکان نقاب از چهره برداشته، راز دل میگفتند. خانه «سرتیپ محمدخان کرلو، رئیس طایفه کرلو» یکی از همین خانهها بود.
انتشارات بوعلی، در سال ۱۳۶۶، کتاب «۱۰۰۰ فامیل» را به قلم علی شعبانی منتشر کرد. در فصل اول این کتاب، با عنوان «دوره خانخانی»، به حکومت فامیلی در ایران پرداخته شده است که ریشه در روزگار کهن دارد. در همین کتاب گفته شده است که در اوایل سلطنت صفویه، برای مقابله با ترکمنها، 12 تیره قاجار از آذربایجان شمالی به دشت گرگان کوچ داده شدند که نیمی از آنها در قسمت علیا و نیمی دیگر در قسمت سفلای رودخانه گرگان اتراق کردند. از همین زمان بود که ایل قاجار به دو طایفه «یوخاریباش» و «اشاقهباش» تجزیه شد. یوخاریباشها عبارت بودند از فامیلهای دوّله، سپانلو، کهنهلو، خزینهدارلو، کرلو و قیاقلو. خانه «سرتیپ محمدخان کرلو»، یکی از خانههایی بود که به واسطه مستندنگاریهایم در عودلاجان، مرا برگزید تا پای قصههایش بنشینم؛ خانهای که در جوار چنار 900ساله، یعنی قدیمیترین شهروند تهران، قرار داشت! روز اولى که از مقابل این خانه عبور کردم و از بخش تخریبشدهاش عکاسى کردم، هرگز گمان نمىبردم که مدتی بعد، دوستم با من تماس بگیرد و بگوید این خانه متعلق به مادربزرگش است! و اگر دوست داشته باشم، مىتوانم براى دیدار با مادربزرگ و شنیدن صحبتهایش به خانه فعلی ایشان در خیابان کریمخان بروم.
امجد کرلو و پدرش، یحیی کرلو
روز موعود فرا رسید. حال «امجدِ کرلو»، دختر «یحیی کرلو»، با آن صورت زیبا و دوستداشتنی و موهای سپید کوتاه و مرتبی که به یک سمت شانه کرده بود، با عصایی در دست، کنارمان نشسته بود. او داستانش را اینطور شروع کرد:
«اجداد پدریام از طایفه ایل لرستان گرگان بودند. کرلوی بزرگ و همسرش زمانیکه به تهران و محله امامزاده یحیی آمدند، دختری را با خود به تهران آوردند که خانوادهاش را در جنگ از دست داده بود. این زن و مرد بچهدار نمیشدند. [پس] برای دخترک شناسنامهای با نام خانوادگی کرلو گرفتند و [او را به فرزندی پذیرفتند]. آن دختر کسی نبود جز مادربزرگ من».
خانمبزرگ، مادر یحیی کرلو
«من در سال ۱۳۰۸ در امامزاده یحیی متولد شدم. بعد از من، پاشا و نیر، شکوه، حمید، پروانه و فروغ به دنیا آمدند؛ زمانیکه من متولد شدم در امامزاده یحیی مرده دفن میکردند. [آنجا] گورستان بود و مردهشورخانه داشت».
زمانیکه از مامانامجد درباره قدمت خانه مىپرسم، مىگوید: «خانه ما در امامزاده یحیی متعلق به ۳۰۰ سال پیش است. [در حقیقت] ۳۰۰ سال پیش این خانه وقف شد. [به این شکل که] اولاد بزرگ نسل به نسل در این خانه بنشیند و خیرات بدهد.
در تمام عروسیها و میهمانیهایی که ما در خانه امامزاده یحیی داشتیم ملوک ضرابی و قمرالملوک وزیری میآمدند در مجالس میزدند و میخواندند. [البته] این دو خواننده در بخش زنانه و محافل زنانه میآمدند؛ چون زنان باحجاب بودند، مرد نمیآوردند. از زمان رضاشاه بود که کشف حجاب شد و قبل از آن زنان حجاب داشتند. من در آن زمان 10، 12ساله بودم؛ [به یاد دارم که] خانهمان تالار و پنجدری داشت که با شیشههای کوچک درست شده بودند.
وقتی پدرم خانه امیریه را ساخت، به همراه پدر و مادر و خواهر و برادرهای دیگرم از خانه امامزاده یحیی رفتیم [و در خانه امیریه ساکن شدیم]. بدرالملوک، خواهر ناتنیام، که در 16سالگی ازدواج کرده بود و جاهای دیگر زندگی میکرد، آمد و در خانه امامزاده یحیی ساکن شد. خودِ من در 14سالگی ازدواج کردم؛ همسرم در وزارت دارایی که در خیابان سوراصرافیل نزدیک توپخانه است، کار میکرد.
بچههای بدرالملوک همه در خانه امامزاده یحیی ازدواج کردند. خود بدرالملوک هم ۳۰ سال در آن خانه زندگی کرد. تا همین اواخر که فوت کرد».
بدرالملوک و همسرش، غلامرضا نشیبا
«[بنا بر قانون] خانه وقفی به فرزند ذکور میرسد، [اما] برادرها این خانه را نمیخواستند؛ چون قرار بود نصف خانه در شهرسازی از بین برود. [برای همین وقتی که] بدرالملوک کرلو و غلامرضا نشیبا فوت کردند، درِ آن خانه بسته شد و به دلیل عدم رسیدگی رو به ویرانی رفت».
غلامرضا نشیبا
اینها بخشی از خاطرات مامانامجدِ کرلو است. حالا خانه و قصهاش برایم جذابتر شده بود. حتی شانس آن را پیدا کردم که با باقی اعضای خانواده ارتباط پیدا کنم و به عکسهای خانوادگی دسترسی داشته باشم؛ عکسهایی که چشمانم با ولعی سیریناپذیر جزئیاتشان را مىبلعید. یکی از این عکسها، نوههای سه، چهارساله خانواده را با لباسهای بافتنى، در زمستان سرد و برفى تهران، کنار حوض مستطیلیشکل حیاط خانه در آغوش کشیده بود... زمانیکه عکسها به دستم رسید، خانه رو به ویرانی بود اما هنوز پی و ستونها پابرجا بودند.
اشتیاقم به آن خانه و زندگی ساکنانش هر روز بیشتر میشد. یک بار همراه با دوستی عزیز که مهندس و فعال بافت تاریخی است، به خانه سر زدیم. اما بهجای وارد شدن از در، از دالانی وارد خانه شدیم که معتادان در دیوار خانه ایجاد کرده بودند! قبل از ورود با خودم فکر کردم اگر خانه همچنان سالم و سرپا بود، این دیوار به کجا راه داشت؟ من الان از کدام قسمت خانه گذر کردهام و به کدام بخش خانه پا میگذارم؟ آیا هیچوقت مامانامجد فکر میکرد در سال ۱۴۰۰، دختری بدون در زدن، از دیوارِ مخروبه خانهاش وارد یکی از اتاقها شود؟!
خانه محل تجمع مگسها شده بود و بوی تعفنی آزاردهنده به مشام میرسید. هنوز کاملا از دالان و دیوار مخروبه عبور نکرده بودم که دوستم با صدای آهستهای گفت: «گوش کن... صداى موسیقی میآد». گوشهایم را تیز کردم: صدای آوازی زنانه شنیدم که از بخش زیرین خانه به گوش میرسید؛ همانجایی که در سالهای دور، آرایشگاه خانگى عروس خانواده بود؛ مکانى براى آراستن گاهوبیگاه هایده و مهستی تا خود را به بزمی شبانه برسانند.
آرام به داخل حیاط مخروبه سرک کشیدم. لحافی وسط حیاط پهن بود و به هر گوشهای که چشم میانداختی نخاله و زباله بیداد میکرد. هنوز از بهت دیدن این فضا بیرون نیامده بودیم که با صدای واق سگی از جا پریدیم و پشتبندش، صدای تودماغی و نالان مردی را شنیدیم که میپرسید که هستید. زن دیگر آواز نمیخواند و موسیقی را هم قطع کرده بود. وارد خانه شدیم. گفتم نوه صاحبخانهام و برای دیدن خانه آمدم تا کاری به کارمان نداشته باشند. مرد لاغر و نحیف، با صورتی سیاه و تکیده و موهایی ژولیده و لباسهایی که به تنش زار میزد، جلو آمد و خوشامد گفت. تصورش را بکنید: مردی معتاد که در میان مخروبههای خانه زندگی میکرد به زعم خودش به صاحبان خانه خوشامد میگفت!
از دو پله خرابه گذشتم و به وسط حیاط رسیدم. تلاش میکردم طبق عکسها بفهمم کجای خانه ایستادهام. باکلافگی به دوروبرم و چند دالان مخروبه بیسروته اطرافم نگاه کردم. بیحوصله از دوستم پرسیدم: «پس حوض وسط حیاط کو؟» دوستم به زیر پایم اشاره کرد و گفت: «روش وایسادی». حوض زیبای خانه مامانامجد زیر زبالهها مدفون شده بود!
آنچه را میدیدم باور نمیکردم. با استیصال به اطراف چشم گرداندم تا ببینم کجا میتوانم جنازه خاطرهای دیگر را پیدا کنم. نگاهم به تراس مخروبه روبهرویم افتاد. در یکی از عکسها دیده بودم که گلدانها را لبه تراس چیده و به قابهای چوبی پنجرهها، ریسهای از نور آویخته بودند. اما حالا چه باقیمانده بود؟ هرچه بود سیاهی بود و تباهی. از غصه خانه، دستم را روی قلبم گذاشتم. انگار هرچه بیشتر به آدمهای این خانهها و خاطراتشان نزدیک میشدم، غم ویرانی خانه بیشتر روی قلبم سنگینی میکرد.
درصدد آن شدیم که برای زندهکردن خانه راهی پیدا کنیم. البته خانم سپیده سیروسنیا، از سال ۱۳۹۶ که خانه تا حدودی سرپا بود، طی نامهای ارزش این بنای تاریخی را به شهرداری یادآور شده و از مدیریت وقت خواسته بود برای مرمت بنا اقدام کنند. حتی در همان سال، گروه مرمت، با در دست داشتن نقشهای سهبعدی که دفتر توسعه محلی وقت طراحی کرده بود، برای بازسازی خانه تلاشهایی کرده بودند، اما متأسفانه با تغییر مدیریت، جلوی نوسازی گرفته شد و عنوان شد که دغدغه مدیریت جدید مرمت خانهها نیست! به این ترتیب بود که بار دیگر خانه رها شد! اسفناکتر اینکه پیگیریهای ما هم راه به جایی نبرد و خانهای با آن عظمت، در چهارم شهریور ۱۴۰۳ با بلدوزر صاف شد.
بله، خانه «سرتیپ محمدخان کرلو، رئیس طایفه کرلو» با آن همه قدمت و از سر گذراندن بیشمار خاطرات تلخ و شیرین، بهجای آنکه محلی برای جذب توریست و ارج و منزلت نهادن به محله قدیمی امامزاده یحیی شود، در نهایت، به پارکینگی برای ماشینها تبدیل شد!
با شنیدن این خبر، اندوهی به جانم نشست که حتی نمیدانستم چگونه میتوانم برایش عزاداری کنم. هرچه میکردم از غمم کاسته نمیشد. غم آنهمه خاطره ازدسترفته که میتوانست جاودانه شود، لحظه به لحظه در وجودم پروبال میگرفت و بیش از پیش مرا در خود فرومیبرد. تنها دلخوشیام در برابر این همه اندوه آن بود که همچنان فعالان تاریخى و اجتماعیای هستند که دغدغه این محله و قصههاى تکرارناشدنیاش را دارند. آنان که با فراهمآوردن آموزشهایی برای مادران و کودکان و دیگر اهالى محله سعى میکنند از هرگونه تخریب بیشتر یا پسرفت فرهنگى جلوگیرى کنند. کسانی که با اطلاعرسانى گسترده در فضاى مجازى و انتشار تاریخچه خانهها تا آنجا که میشود در پی جذب گردشگران و توسعه فضاى گردشگرىاند؛ فعالانی که همچنان امید دارند روزى از راه برسد که شهردارى با دعوت از صاحبانِ سرمایه مشوقى باشد براى بازسازى و مرمت چنین بناهایى براى احداث خانههاى فرهنگ، کتابخانهها، موزهها و مراکز فروش صنایع دستى، تا رونقى باشد براى اهالى و کسبه محل و از سویی سبب شود ساکنان این منطقه برای زندگی در چنین شهرموزهاى به خود ببالند.