|

روایت‌های تلخ مدرسه

مدرسه خانه دوم همه ما آدم‌هایی است که روزی در آن درس خوانده‌ایم؛ خانه‌ای که گاه مملو از حس تحقیر و خشونت بوده است. احتمالا بسیاری از ما خاطرات مختلفی از روزهای مدرسه خود داریم. روزهایی که گذشت‌ اما یاد آن هر‌از‌گاهی در ذهن‌مان روشن می‌شود. رفتارهای قهری مدیران مدارس که هنوز آثارش بر روان ما مانده است.

روایت‌های تلخ مدرسه

مدرسه خانه دوم همه ما آدم‌هایی است که روزی در آن درس خوانده‌ایم؛ خانه‌ای که گاه مملو از حس تحقیر و خشونت بوده است. احتمالا بسیاری از ما خاطرات مختلفی از روزهای مدرسه خود داریم. روزهایی که گذشت‌ اما یاد آن هر‌از‌گاهی در ذهن‌مان روشن می‌شود. رفتارهای قهری مدیران مدارس که هنوز آثارش بر روان ما مانده است.

 

کیفیت آموزشی‌ و ‌پرورش فقط به بخش آموزشی آن نیست، کما‌اینکه شاید بخش پرورشی آن اهمیت بیشتری هم دارد. بخشی که آسیب آن، کیفیت آموزشی را هم زیر سؤال خواهد برد. از آدم‌های مختلف در سنین بین 20 تا 50 سال خواستیم تا تلخ‌ترین روایت‌های به یاد مانده خود از مدرسه را برای ما بنویسند که در ادامه می‌خوانید.

 

لاک نداشتم

 

در مدرسه شهید رجایی یا همان ژندارک سابق درس می‌خواندم، سال‌های 1378 بود. دستم‌ به دلیل نوشتن با گچ حساسیت داشت و دستکش دستم می‌کردم. ناظم مدرسه فکر کرده بود ناخن بلند کرده‌ام یا لاک زده‌ام‌ که مجبور شدم جلویش دستم را از دستکش دربیاورم که معلوم بشود لاک نزده‌ام و ناخن بلند نکرده‌ام‌.

 

نمره انضباط کم به دلیل پوشیدن جوراب سفید

 

دبیرستان علوی اسلامی، سال ۱۳۷۶ بود. آن زمان در خاطرم است که جوراب سفید مد شده بود و من هم یکی خریده بودم. به پا کردم و رفتم مدرسه، اما نمره انضباطم بابت پوشیدن جوراب سفید کم شد.

 

دبیرستان علوی سال ۱۳۷۷

 

از اردوی مدرسه سوار بر اتوبوس برمی‌گشتیم که حوصله چندتایی از بچه‌ها سر رفت. راننده کاست‌هایش را زیر‌و‌رو کرد و اندی را بیرون کشید. به اندازه یک تِرَک چندتایی از بچه‌ها وسط راهروی دراز اتوبوس تکان‌تکان خوردند و دست زدند. خبر به دو سه‌تا از بچه‌های تند‌و‌تیز ته اتوبوس که سابقه گزارش‌کردن چادر سر‌نکردن هم داشتند‌ رسید. عصبی و خشمگین به حلقه دخترهایی که دست می‌زدند و تکان می‌خوردند‌ حمله کردند. کاش ماجرا همان‌جا تمام می‌شد. رسیدیم مدرسه، احضارها، پرس‌وجوها، خواستن والدین، تعهد و بدبینی رفقا به هم شروع شد. ۲۶ سال از آن روزها گذشته‌ اما توی یکی از کانال‌های مجازی دورهمی بچه‌های دبیرستان، همین چند وقت پیش حرفش را زدیم و از یک تلخی به جا مانده از آن روزها گفتیم.

 

دختر را چه به فوتبال

 

روز هشتم آذر ۱۳۷۶ برای خیلی از ایرانی‌ها روزی حماسی بود: بازی ایران و استرالیا، ملبورن. اما برای ما دانش‌آموزان دبیرستان دخترانه علوی اسلامی بیشتر از حماسه، روز تلاش‌کردن و به درِ بسته خوردن بود. روزی بود که مدیران و مسئولان مدرسه با گفتن جمله دختر را چه به فوتبال، اجازه ندادند تا دور هم توی نمازخانه مدرسه جمع شویم و بازی سرنوشت‌ساز را از تلویزیون تماشا کنیم‌. آن روز من و دوستانم فرار غزال تیزپا را به‌جای دیدن، شنیدیم؛ از رادیوی کوچک جیبی که مخفیانه به کلاس ادبیات برده بودیم‌. ما از دیدن فوتبال پای تلویزیون هم محروم شده بودیم!

 

جوراب سفید و شلوار لوله‌تفنگی مجرمم کرده بود

 

برای منی که الان اوایل دهه پنجم زندگی‌ام هستم، یادآوری جزئیات روزهایی که به راهنمایی و دبیرستان، آن‌هم در دهه 60 و سال‌های بین ۶۵-۶۷ می‌رفتم، زیاد آسان نیست. اما بعضی خاطره‌ها در ذهنم حک شده است، مثل همان باری که مجبور شدم به خاطر پاچه شلوار، گوشه دیوار بایستم. سال دوم راهنمایی بودم. راهنمایی ۱۲ محرم در خیابان آذربایجان! من گاهی قبل از مدرسه در صف شیر می‌ایستادم، می‌خریدم و می‌گذاشتم در خانه، بعد می‌آمدم مدرسه. اگر ماشین شیر دیر می‌رسید، کل راه را باید می‌دویدم. آن روز هم یکی از آن روزها بود. وقتی وارد مدرسه شده بودم و توی صف ورودی ایستاده بودم تا کیفم را بچه‌های سال بالایی یعنی کلاس سومی‌ها بگردند، ناظم به شلوارم نگاه کرده بود 

 

و گفت حق ندارم بروم سر کلاس

 

‌شب قبلش به مامانم اصرار کرده بودم پاچه شلوارم را تنگ کند. از تصور اینکه یک چیزی مثل بادبان کشتی جلوتر از خودم راه برود، اذیت می‌شدم. حالا مجرم بودم! حالت معمول هر‌چیزی که باعث می‌شد کمی دیرتر درس شروع بشود، خوشحالم می‌کرد اما آن روز نوبت من بود تخته را برای کلاس ریاضی آماده کنم و دوست نداشتم که اول سالی از چشم معلم بیفتم، اما خب مجموع شلوار لوله‌تفنگی و جوراب سفید‌ من را مجرم اساسی کرده بود. ناظم در مقابل اصرارهای من تعهد کتبی گرفت و من سرانجام مثل همه وارد کلاس شدم.

 

دفعه بعدی مشکل سر کاپشنم بود. یک کاپشن قرمز تیره (به قول فروشنده جگری) وسطش یک خط سرمه‌ای!

 

با چه علاقه‌ای از طرف‌های پاساژ شانزه‌لیزه خریدیم. یادم است پدرم گفت مطمئنی؟ من هم که دل از دست داده بودم، تند‌تند می‌گفتم بله، بله! فردایش با اینکه هوا بارانی نبود، پوشیدم و شد آخرین باری که توانستم در مدرسه تنم کنم.

 

به نظر مسئولان مدرسه رنگ کاپشن خیلی توی چشم بود. من ماندم و ژاکت کاموایی طوسی روشن که مامان برایم بافته بود و با دکمه‌های مرواریدی‌اش سعی کرده بودند کمی از ناراحتی‌ام کم کنند. خوب داغ آن دکمه‌ها هم خیلی زود به دلم ماند! نمی‌دانم کدام‌یک از دوستان باسلیقه در یکی از زنگ تفریح‌ها آنها را چیده بود و من با ژاکتی بدون دکمه به خانه برگشتم!

 

اینها مشت نمونه خرواری است که بارها برای هرکدام از هم‌‌نسل‌های من اتفاق افتاده است.

 

اما آن روز که خبر خودکشی «آرزو خاوری» آمد، مطمئنم بیشتر بچه‌های مدرسه شهید باهنر خیابان جامی یاد «ملودی» افتادند. ملودی با موهای فرفری که کلاس سوم تجربی بود و وقتی ناظم پایه سوم یعنی خانم فیلی، شلوارش را که خیلی گشاد بود و مطابق مد روز مثلا، با قیچی بریده بود، فقط یک راه به نظرش رسیده بود: پرت‌کردن خودش از طبقه ششم ساختمانی در همان نزدیکی.

 

اگر فردای آن روز اردو‌ نداشتیم و اگر بچه‌های کلاس‌شان تحصن نمی‌کردند و دورتادور کلاس‌شان را با روزنامه نمی‌پوشاندند که با خیال راحت گریه کنند، شاید خیلی از ما متوجه این مصیبت نمی‌شدیم. شاید چند روز بعد یاد «ملودی» می‌افتادیم که دیگر والیبال بازی نمی‌کند، سروهای محکم نمی‌زند و ما برایش دسته‌جمعی دست و هورا نمی‌کشیم!

 

سال‌های بعد وقتی مسئولان هنرستان دخترم دورم جمع شدند که چرا موهایش را آبی-سرمه‌ای کرده است، این‌قدر زمان گذشته بود که شروع به اعتراض کنم و بگویم دست از این ایرادگیری‌ها بردارند و به فکر آموزش باشند!

 

من عضو هیچ گروه سرودی نشدم

 

سال 1384 دانش‌آموز مدرسه عصمت تهرانسر بودم. بچه چندان درس‌خوانی نبودم ولی همیشه دوست داشتم در برنامه‌های کلی مدرسه شرکت کنم. مثلا در گروه سرود، تئاتر یا هر‌چیز شبیه آن، اما چون بچه درس‌خوانی نبودم، معلم‌ها نمی‌گذاشتند من درگیر چنین برنامه‌هایی شوم. از کلاس اول ابتدایی در آن مدرسه بودم. بعد از این‌همه سال تازه کلاس چهارم قرار شد تا من هم جزئی از این گروه‌ها شوم. ذوق عجیبی داشتم. اعتماد‌به‌نفس زیادی در من جمع شده بود و لبخندم به شکل مستمر روی صورتم نقش بسته بود.

 

ما همه وارد نمازخانه شده بودیم تا یکی از مسئولان مدرسه برنامه‌ریزی کار را برایمان شروع کند. یادم نیست آن روز در نمازخانه چه گفتیم و چه شنیدیم، اما یادم است که چقدر خوشحال بودم. با خوشحالی کفشم را از بین آن همه کفشی که جلوی نمازخانه بود، بیرون کشیدم و داشتم بندهایش را می‌بستم که یکی از بچه‌های کلاس خودمان با عجله خودش را به همان مسئول داخل نمازخانه رساند و از معلمم نقل قولی به او کرد و رفت. قلبم پاره پاره شد و حالا که بیش از 9 سال از آن روز می‌گذرد هنوز حالم بد می‌شود.

 

نقل قول در مورد من بود. به او گفت معلممان گفته فلانی نمره دیکته‌اش خیلی کم شده، دانش‌آموزی که درس بلد نیست حق ندارد وارد این برنامه‌ها شود و تمام شد. این اولین بار و آخرین باری بود که من وارد برنامه‌های مدرسه شدم. بعد از شنیدن این جمله میله‌های پله را گرفتم و با ناراحتی وارد کلاس درس شدم. دیگر شبیه دختر شاداب 20 دقیقه قبل نبودم و بعد از آن دیگر خودم نخواستم هیچ‌کجا حضور پیدا کنم؛ هرچند‌ راهمم نمی‌دادند.

 

 تحقیر برای نمره پایین

 

بچه درس‌خوانی بودم، اما من را در مدارسی که همه بچه‌های تیزهوش بودند ثبت‌نام کردند که کم‌کم درسم ضعیف و ضعیف‌تر شد. دیگر کار به جایی رسیده بود که هر سال برای ثبت‌نام من در مدارس دولتی یا غیرانتفاعی مسئولان مدرسه خیلی راحت به پدرم می‌گفتند من را ثبت‌نام نمی‌کنند چون معدلم کم است. جلوی خودم اینها را می‌گفتند. جلوی من و دانش‌آموزان دیگر که همه برای ثبت‌نام آمده بودند. حس تحقیرشدگی آن روزها هنوز با من است.

 

آن لحظه‌ها پدرم با لحن التماس از آنها می‌خواست تا ثبت‌نامم کنند. نگاه سرد مادر و پدرهای دیگر که هنوز در ذهنم مانده. حتی از من چند آزمون ورودی می‌گرفتند؛ کاری که با دانش‌آموزان دیگر نمی‌کردند. بعد از آن سال‌ها من سال 1386 برای ثبت‌نام سوم راهنمایی به مدرسه سیدالشهدا رفتم، از من آزمون ورودی گرفتند و من قبول شدم، اما به من گفتند باید صبر کنیم که اگر جا بود ثبت‌نام شوم. چون معدلم کم بود، با من و خانواده‌ام هرطور که می‌خواستند رفتار می‌کردند. من ثبت‌نام شدم و هر ماه و هر ترم برای نمرات کمم همین تحقیرها ادامه داشت. حالا وقتی به شرق تهران می‌روم اصلا دوست ندارم حتی از کنار این مدرسه رد شوم.

 

 مدیر جلوی همه سرم داد زد ولی عذرخواهی نکرد

 

دوم راهنمایی بودیم، سال 1387 مدرسه فروغ رضوان غرب تهران. یک روز وسط زنگ تفریح ناظم مدرسه جلوی من را گرفت و سرم داد زد. اصلا نمی‌فهمیدم چه شده حتی جملاتش را هم درست نمی‌فهمیدم. فقط بلندبلند سرم داد می‌زد و من نگاهش می‌کرد. بعد صدایش بلندتر می‌شد که چرا حرف نمی‌زنی. من فقط می‌گفتم خانم ما نمی‌دونیم چی شده.

 

از ترس به خودم پیچیده بودم. مرا رها کرد وسط حیاط مدرسه و رفت. بچه‌ها جلوی من را می‌گرفتند که چه شده اما من نمی‌دانستم چه بگویم. خجالت کشیده بودم از رفتاری که با من شده بود و به همان اندازه هم ترسیده بودم. فکر می‌کردم من چه کاری کردم که به خاطرش سرم داد زده و بعد دیگر خبری از او نشد. با اضطراب و حال بد سر کلاس رفتم و هیچ‌چیزی هم از کلاس نفهمیدم؛

 

آن‌قدر که استرس همه وجودم را گرفته بود. زنگ تفریح بعدی دو‌تا از دوستانم که حالا با هم صمیمی هستیم داستان را برایم تعریف کردند. آنها زباله‌ای از داخل مدرسه به بیرون انداخته بودند و فردی شاکی به مدرسه آمده بود و معترض شده بود. آنها را به دفتر مدرسه می‌برند و هر دو از ترسشان ماجرا را به گردن من انداخته بودند. هرچند بعد به خاطر عذاب وجدان روایت درست را به ناظم گفته بودند و به قدر کافی هم توبیخ شده بودند، اما آن ناظم هیچ‌وقت نه در جمع و نه حتی در تنهایی عذرخواهی نکرد.

 

مرگ همسرش خوشحالم کرد

 

خیلی بچه بودم. عکس‌های آن سن‌و‌سالم را که نگاه می‌کنم، می‌گویم با بچه به این ملوسی چطور آن‌قدر بد رفتار می‌کردند. فکر کنم 10 سال داشتم که کلاس پنجم می‌شدم. سال 1384 یا 1385 می‌شد. معلم بدخلقی داشتیم. اسم فامیلی معلم را هنوز یادم است. خانم زارعی، مدرسه عصمت تهرانسر. از دوستانم شنیدم که هنوز این مدرسه دایر است، ولی اصلا دوست ندارم حتی از آن کوچه دیگر رد شوم. ما آن زمان وضع مالی چندان خوبی نداشتیم. پدرم بیمار شده بود و هزینه زیادی بابت درمانش می‌کردیم.

 

 

 نزدیک روز معلم شده بود و طبق هر سال مادرها پول روی هم گذاشته بودند تا برای معلم سکه بخرند. اما من از مادرم پول گرفته بودم تا یک تیشرت بخرم. تیشرت نارنجی‌رنگی خریدم. با خواهرم جعبه کادویی درست کردیم و دورش را با مروارید تزئین کردیم. جعبه قشنگی شده بود. تیشرت نارنجی را داخل جعبه گذاشتم و روز معلم با خودم به مدرسه بردم.

 

بعد از آنکه مادرها کادو روز معلم را به او دادند من از جایم بلند شدم و کادوی او را دادم. خیلی ذوق‌زده بودم. تصور می‌کردم حالا جلوی همه بگوید چه جعبه قشنگی درست کردی یا مثلا تشکر ویژه کند که کادویی متفاوت دادم و برایم مهم بوده که این‌همه زمان صرف کردم. اما با خنده‌ای از روی تمسخر تیشرت را بیرون آورد، نگاهی به آن انداخت و روی میزش پرت کرد. بعد به مبصر کلاس اشاره کرد که این جعبه را بردار و داخلش گچ‌های کلاس را بریز. تمام تنم یخ کرده بود.

 

نگاهش و لحن حرف‌زدنش که «تیشرت هدیه آوردی؟»، همه بچه‌ها از لحن معلم زیر خنده زدند و من به خاطر کادویی که دادم مورد تمسخر کل کلاس قرار گرفتم. تن نحیفم پر از غم شده بود. دلم برای خودم، خواهرم و مادرم که تلاش کرده بودیم تا کادویی برای روز معلم درست کنیم به معنای واقعی سوخته بود. هرچند‌ بعد از آن هم من را بارها به اشکال مختلف تحقیر کرده بود. تا روزی که خبر دادند معلم سر کلاس نمی‌آید. یک هفته معلم نداشتیم و بعد از یک هفته که آمد فهمیدیم همسرش فوت کرده و برای همین نیامده بود. 

 

تمام طول کلاس غمگین بود و مدام به در‌و‌دیوار خیره می‌شد. دیگر دست از توهین و تمسخر من برداشته بود، اما دوستش نداشتم و دلم با او صاف نشد. آن روز که فهمیدم همسرش فوت کرده، خوشحال شدم. فکر می‌کردم جواب دل شکسته من است. راستش هیچ‌وقت در زندگی‌ام از مرگ کسی خوشحال نشدم، حتی اگر بدترین آدم روی زمین باشد. اما این آدم با من کاری کرده بود که روح لطیف کودکانه‌ام از مرگ همسرش و غم او خوشحال شود. هنوز وقتی یاد آن کلاس درس می‌افتم، دلم به درد می‌آید. احتمالا خود معلمم هم الان در قید حیات نباشد ولی تا همین چند سال قبل همیشه دوست داشتم او را ببینم و در صورتش خیره نگاه کنم و بگویم معلم خوبی نبوده. بگویم چطور با روان یک کودک 9ساله بازی کرد که هنوز وقتی یادش می‌کنم حالم خراب می‌شود.