گفتوگو با فاطمه هاشمی رفسنجانی
برای بابا منافع ملی از همهچیز مهمتر بود
فاطمه هاشمیرفسنجانی، نخستین فرزند مرحوم آیتالله هاشمیرفسنجانی و عفت مرعشی متولد 1339 است. او مدرک زیستشناسی دارد و در 18سالگی با سعید لاهوتی، فرزند حسن لاهوتی، از روحانیان سرشناس و از نمایندگان مجلس اول، ازدواج کرد. فاطمه اگرچه در مقایسه با خواهر خود، فائزه، کمتر وارد کارزارهای سیاسی شده، اما در بزنگاههای تاریخی همواره ابراز نظر و نقدهای صریح خود را درباره برخی از شرایط حاکم عنوان کرده است.
![برای بابا منافع ملی از همهچیز مهمتر بود](https://cdn.sharghdaily.com/thumbnail/oqurTwRckLmp/f3RIJfgnyU4T0Uu3o7ve-VbT9FKRjpcKI1vgfm4pfv__5FnUbUVuHI1x6a9YMGSvC-4UOxG1c-sX_Np2WV4AG9c54qCsllJjWoO2vfSlzgh7Zk5lGDR61FKfZAWRG6vKprHW6bs3JnkzR1Mn1cG1lA,,/Fatemeh+hashemi.jpg)
![روزنامه شرق](/images/Logo-newspaper.jpg)
فرانک آرتا: فاطمه هاشمیرفسنجانی، نخستین فرزند مرحوم آیتالله هاشمیرفسنجانی و عفت مرعشی متولد 1339 است. او مدرک زیستشناسی دارد و در 18سالگی با سعید لاهوتی، فرزند حسن لاهوتی، از روحانیان سرشناس و از نمایندگان مجلس اول، ازدواج کرد. فاطمه اگرچه در مقایسه با خواهر خود، فائزه، کمتر وارد کارزارهای سیاسی شده، اما در بزنگاههای تاریخی همواره ابراز نظر و نقدهای صریح خود را درباره برخی از شرایط حاکم عنوان کرده است. او که قریب به 30 سال ریاست بنیاد امور بیماریهای خاص را به عهده دارد، اخیرا بیمارستان آیتالله هاشمیرفسنجانی را با حضور دکتر مسعود پزشکیان، رئیسجمهور، افتتاح کرد که به قول خود آرزوی دیرینه پدر را به ثمر نشانده است. هدف اصلی این گفتوگو، آشنایی بیشتر با زنان تأثیرگذار در حوزههای مختلف اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و هنری است که مردم با آنها آشنایی اولیه دارند، اما این ضرورت احساس میشود که با نگاه عمیقتری با زندگی آ نها آشنا شد. بنابراین در این گفتوگو بیشتر به نظرات او به عنوان شاهد نزدیک در محیط خانواده هاشمی نزدیک میشویم؛ چراکه او همواره در کنار پدر و مادر بوده و بسیاری از مسائل را از نزدیک مشاهده کرده است. با این مقدمات توجه شما را به گفتوگوی «شرق» با فاطمه هاشمیرفسنجانی جلب میکنیم.
در خانواده آیتالله هاشمیرفسنجانی، فائزه را به عنوان کنشگر سیاسی میشناسیم، یا آقا محسن را به عنوان مسئول مترو و کسی که همواره در کنار پدر بوده یا برادران دیگر به همین شکل، ولی نام فاطمه هاشمیرفسنجانی برای ما به مسائل درمان و پزشکی گره خورده است. شما سالهاست ریاست بنیاد امور بیماران خاص را بر عهده دارید. چطور شد در این مسیر قرار گرفتید؟
در نوجوانی وقتی در مدرسه موضوع انشا مطرح میشد که دوست دارید در آینده چهکاره شوید، من همیشه به دو موضوع اشاره میکردم: یکی اینکه میخواهم جهانگرد شوم و دیگر اینکه به دیگران کمک کنم. ولی نوع کمکم مشخص نبود! در خانواده هم بابا قبل از انقلاب مسئولیتی نداشت ولی خیلی به دیگران کمک میکرد و ما در خانواده شاهد رفتارهای پدر و مادر بودیم که هرکسی مشکلی داشت به آنها مراجعه میکرد. بعد از انقلاب هم که بابا رئیس مجلس و بعد رئیسجمهور شدند، در تمام این مدت مردم مشکلات زیادی داشتند و نامه مینوشتند و بابا به مشکلات مردم رسیدگی میکرد. مامانم از زمانی که جنگ شد، یا به خانواده نیازمندان کمک میکرد یا جانبازان را مورد حمایت قرار میداد. به بیمارستانها برای به کمک به زخمیها سرکشی میکرد؛
از ملافه گرفته تا امکانات مالی در اختیار آنها قرار میداد و ما نظارهگر این کمکها بودیم و در زندگی برای ما عادی شده بود. البته من خیلی دوست نداشتم به شکل اختصاصی روی موضوع خاصی کار کنم. یادم است با خانم «شهلا حبیبی» در سازمان تبلیغات اسلامی فعالیت میکردیم و اولین نمایشگاه «تشخص و منزلت زن» را خانم حبیبی برنامهریزی کردند و من هم به ایشان کمک میکردم و واقعا بعد از آن اصلا چنین نمایشگاهی برگزار نشد. یعنی از فعالیتهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و هنری اغلب اقشار زنان نمایشگاهی برگزار شد. سال ۶۸، ۶۹ با تعدادی از بیماران کلیوی آشنا شدم که درخواست کمک کردند تا مشکلاتشان حل شود. بعد هم جلسهای تشکیل شد که بیماران تالاسمی نزد بابا آمدند که با آنها ارتباط برقرار کردم.
همینطور با بیماران هموفیلی آشنا شدم که باعث شد من واسطی بشوم بین پدر و بیماران برای رفع مشکلاتشان. چند سالی که جلو رفتم دیدم اینطور نمیتوان پیش رفت و باید کاری اساسی کرد. معمولا انجمنها کارهای زیربنایی انجام نمیدهند و بیشتر مشکلات روزمره را حل میکنند. با بابا مشورت کردم و پیشنهاد دادند یک سازمان غیردولتی برای بیماران خاص تأسیس کنم. اینجا پل ارتباطی میان بیماران، مجلس و دولت شدم و کارم شروع شد. البته در کنارش هم زمانی که خانم حبیبی مشاور بابا در امور زنان شدند، من هم با ایشان همکاری کردم و یکی، دو سال بیشتر آنجا نبودم. در آن زمان به این نتیجه رسیدم اگر بخواهیم موفق شویم، باید انجمن غیردولتی تأسیس کنیم تا کارها اصولی پیش برود؛
چون دولتیها خط قرمزهایی دارند ولی در فضای غیردولتی بهتر میتوان کار کرد. «انجمن همبستگی زنان» را تأسیس کردیم که من با چند نفر از خانمها این کار را شروع کردیم و در ادامه، «اتحادیه سازمانهای غیردولتی زنان مسلمان» را راهاندازی کردیم که از سراسر دنیا ۹۰ سازمان عضو این اتحادیه شدند و من هم دبیر کل شدم. سه سمینار در ایران برگزار کردیم؛ یک بار در لندن و یک بار در آلمان جلساتی داشتیم. به صورت موازی بحث زنان و بیماران خاص را جلو بردم تا زمانی که فعالیتم در «بیماران خاص» گسترده شد و مسائل زنان را کم کردم.
بعد از آنچه کردید؟
هنوز در زمینه بیماران خاص کار میکنم.
حتی بعد از اینکه مخالفتهای سیاسی علیه پدرتان شروع شد؟
بله. سال 1375 بنیاد را تأسیس کردیم، سال 1376 دولت بابا تمام شد. در همان سال اصلاحطلبان علیه بابا حملاتی را شروع کردند. یکی از سازمانهایی که علیه آن موج درست کردند، «بنیاد امور بیماریهای خاص» بود و با اینکه بیشتر از هفت، هشت نفر کارمند نداشتیم و نوپا بودیم ولی مخالفتها از همان زمان علنی شد.
منابع مالی را چطور تأمین میکردید؟
منابعمان غیردولتی بود و هنوز هم از طریق کمکهای مردمی تأمین میشود که خیلی خوب است. بعد از اینکه فعالیتهایمان گسترده شد و کارهای خوبی را در کشور به سر انجام رساندیم، به نهاد عمومی غیردولتی تبدیل شدیم و مصوبهای از مجلس گرفتیم و ردیف بودجهای برای بنیاد ما در نظر گرفته شد.
مشکلات شما در این حوزه چیست؟
خوشبختانه مشکلات زیادی نداریم؛ چون از همان آغاز رابطهمان را با بیماران قوی کردیم. سمینارهای آموزشی برای پزشکان، پرستاران و بیماران برگزار کردیم تا هم سطح درمان را در کشور ارتقا و هم پیشگیری از بیماری را آموزش دهیم. از طریق تلویزیون مصاحبههای زیادی میشد. هر سال که سالگرد بنیاد یا روزهای جهانی میشود، پزشکان سخنرانی میکردند. شاید بالغ بر ۱۰ میلیون بروشور تبلیغاتی در تمام مراکز درمانی تولید و توزیع کردیم. خوشبختانه فرهنگ بیماریهای خاص را در کشور جا انداختیم. یعنی هدفمان این بود که فرهنگسازی کنیم که اولا دولت، مجلس، کمیته امداد و بهزیستی بدانند چه وظایفی مرتبط با این بیماران خاص دارند و از همه مهمتر خود بیماران آگاهی پیدا کنند. مثلا چندی پیش در سمیناری نیمهعلمی برای تالاسمیها حضور داشتم و لذت بردم که بیمار همچون پزشک یاد گرفته که در مواجهه با بیماری چه کند و نوع سؤالاتی که از پزشکان میکردند مشخص بود اشراف کامل بر نحوه درمان دارند. این برای ما مهم بود که بیمار خودش مطالبهگر شود و باید بداند چه امکاناتی در اختیارش قرار گیرد و اگر جایی کمبودی احساس میکند، خودش پیگیر باشد.
بخشی از فعالیتهای شما مربوط به آگاهیبخشی و بخش دیگر روند درمان است. در مسیر درمان چه کمکی به بیماران میکنید؟
از اول به این سمت رفتیم که مراکز درمانی بیماران خاص را در سراسر کشور گسترش دهیم. چون قبل از اینکه بنیاد را تشکیل دهم به دلیل اینکه دختر رئیسجمهور بودم، همراه بابا برای بازدید به مراکز مختلف میرفتم یا بهواسطه ارتباطی که با این بیماران برقرار کرده بودم، از مراکز درمانی بسیاری بازدید کردم و میدیدم که چه مشکلاتی دارند. اولین مشکلاتشان این بود که چنین مراکزی محدود هستند؛ یعنی فقط در مراکز استانها و یکی، دو شهر بزرگ وجود داشت. مخصوصا برای بیماران دیالیزی که باید هفتهای سه بار دیالیز میشدند یا برای بیماران هموفیلی که فقط در تهران یک مرکز در بیمارستان امام خمینی(ره) وجود داشت و مشکلساز بود که فقط در تهران فاکتور بزنند و دارو بگیرند. مشکلات بیماران تالاسمی هم به همین شکل بود؛
نمایندگی سازمان انتقال خون در سراسر کشور محدود بودند. درحالیکه آنها به خون احتیاج دارند و باید هر 20 روز یک بار خون تزریق کنند که کمبود خون باید از تهران یا مراکز استانهای بزرگ تأمین شود. در مجموع در کل کشور ۱۸۲ مرکز بیماران خاص وجود داشت ولی خوشبختانه امروز بالغ بر هزار مرکز خاص وجود دارد. گزارش مفصلی از کل کشور تهیه کردیم که تعداد بیماران در هر استان چقدر است و از چه شهری به مرکز استان میآیند. با استانداریها و فرمانداریها، دانشگاههای علوم پزشکی در سطح استانها و خیرین شروع کردیم که امکانات را هرجا برای 10 بیمار خاص در نظر بگیریم و مراکز درمانی راهاندازی شود.
تعریف شما از بیماریهای خاص چیست؟
یعنی افرادی که تمام عمر باید تحت نظر و مراقبت باشند.
مثل فلج اطفال؟
نه، فلج اطفال خوبشدنی است. من خودم فلج اطفال داشتم و در دوران کودکی جراحی کردم و خوب شدم.
بله در کتاب خاطرات مادرتان به آن اشاره شده بود.
بیماران خاص کسانی هستند که باید تا آخر عمر تحت مراقبت باشند و دارو استفاده کنند. مثل تالاسمی که همیشه باید خون تزریقی و داروی آهنزدا استفاده کنند. یا بیماران دیالیزی هم همیشه باید دیالیز شوند مگر اینکه عمل پیوند کلیه انجام دهند. بعد از پیوند هم باید مرتب دارو مصرف کنند یا بیمار هموفیلی که نیاز به فاکتور دارد.
اگر اینطور باشد بیماری دیابت هم در این حوزه قرار میگیرد؟
بله، همینطور است. اول کار در سال 1376 در دورانی که پدرم بود با سه بیماری شروع کردیم؛ چون یکدفعه نمیشد سنگ بزرگ برداشت. در هیئت دولت سه بیماری را که مشکلزا بودند به عنوان بیماران خاص مصوب کردند. ولی اعتقاد پدرم این بود که سالی یک بیماری باید به این بیماریها اضافه شود و واقعا هم اگر این اتفاق افتاده بود، الان مشکل بیش از ۳۰ نوع بیماری در کشور حل میشد. ولی بعد از آن هیچ دولتی حاضر نشد سایر بیماریها را در رده بیماری خاص قرار دهد.
چرا؟
میگفتند هزینههای این بیماریها بالاست. حتی همان زمان هم که پدر این بحث را در دولت داشت، بعضیها در وزارت بهداشت مخالفت میکردند که هزینه بیماران بالاست و پدرم میگفتند خب بالا باشد، وظیفه دولت است که هزینه آنها را تأمین کند. مگر میشود بیماری نیاز داشته باشد و دولت هزینهاش را تأمین نکند! مثلا بیماری اماس و سرطان را در دوران آقای خاتمی خیلی دنبال کردیم که بیماری خاص معرفی کنند که قبول نکردند. اما داروهایشان را وارد بیمه کردیم و خوشبختانه کمکم این اتفاق افتاد. مثلا الان داروهای بیماران اماس رایگان است، مگر یکی، دو دارو که از خارج از کشور وارد میشود که آن را هم نباید پول بگیرند، ولی میگیرند. درمورد تالاسمی هم الان این مشکل را پیدا کردیم که داروهای خارجی را بیمه تأمین اجتماعی پرداخت میکند، ولی بیمه سلامت پرداخت نمیکند و یکی از این مشکلات، ناهماهنگی بین بیمههاست که مرتب دنبال میکنیم، ولی تا الان جواب نگرفتیم. گستردگی بیماری سرطان واقعا نسبت به بقیه بیماران خاص بیشتر شده است.
تعداد بیماران اماس، دیالیز، تالاسمی و هموفیلی آنقدر نیست، اما درباره سرطان سالانه حدود 200 هزار نفر بیمار جدید اضافه میشود. مضافا اینکه تعدادی از سالهای قبل هم وجود دارند و درحال مداوا هستند. داروهایشان هم گرانقیمت است. بالاخره با پیگیریهای زیادی که بنیاد کرد، داروهای آنها وارد بیمه شد. البته مرحله به مرحله این کار انجام میشود. بعضیها را بیمه 60 درصد، بعضی 70 یا ۹۰ درصد پرداخت میشود. بیماران پروانهای تعداد کمی هستند، چون درمانی ندارد. فقط پمادی هست که باید مصرف کنند، به اضافه باندهایی که باید روی زخمها بگذارند تا آلوده نشود یا نیاز به بالونگذاری برای معده و دندانپزشکی دارند که در زمان آقای دکتر روحانی این قضیه را پیگیری کردیم که باندها و پمادشان رایگان شد و بسته حمایتی نیز برای آنها در نظر گرفته شد. پنج، شش سال قبل سه میلیون تومان در سال برای بالونگذاری و کارهای دیگرشان میپرداختند که الان هم بیشتر شده است. الان بیماری پروانه هیچ هزینهای ندارد و رایگان است. بیماریهای دیگری هم هست که با پیگیریهایی که کردهایم بستههای حمایتی درست شده اما متأسفانه این بستههای حمایتی اجرا نمیشود.
میدانید که هرچه پیش میرویم بیماریهای مختلفی در کشور بروز پیدا میکند که یکی HIV یا ایدز است، یا حتی زگیل تناسلی به دلیل آمارهایی که میبینیم به شکل پنهان است و تازه مجبور شدهاند بخشی از این آمار را منتشر کنند. آیا در قضیه واکسیناسیون هم وارد میشوید؟ آیا درباره موارد جدیدی که مطرح شده قدرت چانهزنی دارید؟
ما همون موقع HIV را پیگیری کردیم و داروهایشان هم رایگان شده و وضعیتشان الان بد نیست و میتوانند داروها را بهراحتی بگیرند. درباره زگیلهای تناسلی دنبال نکردیم، چون جزء بیماریهای خاص نیست.
اما با توجه به آمار وزارت بهداشت قضیه بحرانی است.
بله. اگر قرار باشد همه را ما انجام بدهیم که میشویم وزارت بهداشت (با لبخند). وزارت بهداشت هم باید کارهایی را انجام بدهد. ما بیشتر پیگیر بیماریهایی هستیم که هنوز مشکلشان حل نشده مثل نقص ایمنیها و فیبروز سیستیک (CF). به طور مثال امروزه اُتیسم معضل اصلی کشور است. طبق گفته آمارهای جهانی باید ۸۰۰ هزار نفر بیمار اُتیسم در کشور باشد که هنوز شناختهشده نیستند. آنها بیمار نیستند، اختلالات روانی دارند و به مدرسه، آموزش و نگهداری خاص نیاز دارند. شاید بیش از چهار هزار نفر در مدارس مخصوص درس میخوانند و نگهداری آنها در خانواده سخت است. کسی که بیمار اُتیسم در منزلش دارد، حداقل ۱۰، ۱۵ نفر در آن خانواده درگیر میشوند که ما این قضیه را دنبال کردیم.
شاید چهار، پنج سمینار برگزار و مشکلات را مطرح کردیم و برخی از مسئولان کشور در جلسات شرکت کردند و قرار شد سند ملی نوشته شود. سندی هم نوشته شد و آخر هم معلوم نشد چه اتفاقی افتاد. برای اُتیسم هنوز کار جدی در کشور انجام نشده، با اینکه در لایحه آمده و در بودجه کشور لحاظ میشود، اما پولی اختصاص داده نمیشود.
تحریمها چه تأثیری بر عملکرد شما گذاشته است؟ به هر حال تحریمهای ناجوانمردانه گریبانگیر ملت ایران شده و ظاهرا روزبهروز هم بیشتر میشود. این بخش بهشدت بر حوزه درمان اثر گذاشته و چهبسا حتی پسلرزه آن روی اعصاب و روان مردم ایران هم تأثیر گذاشته که گفته میشود مشکلات اعصاب و روان در ایران زیاد شده. با این وضعیت در مواجهه با تحریمها چه تمهیداتی در نظر گرفتهاید؟ آیا دولتها دستگیری میکنند یا اینکه باز هم مردم به داد خودشان میرسند؟
تحریمها مانع ورود دارو و تجهیزات پزشکی نشده، بلکه مشکل، بیپولی دولت است. دولت نمیتواند نفت را صادر کند و پولش را برگرداند. از طریق بانکها به طور رسمی نمیتواند پول انتقال دهد. اینها مشکلاتی است که برای داروها و تجهیزات پزشکی هم ایجاد شده. مثلا تا چهار سال قبل سالانه ۲۰۰ دستگاه دیالیز وارد میکردیم. البته از ۱۰، ۲۰ دستگاه شروع کردیم تا نهایتا به ۲۰۰ دستگاه رسید که به صورت رایگان در کشور توزیع میکردیم. زمانی دستگاهها را دو میلیون تومان میخریدیم. با بالارفتن قیمت ارز، قیمت 40 میلیون تومان شد و امروز اگر بخواهیم همان دستگاه را بخریم و وارد کنیم، حداقل باید بین ۶۰۰ میلیون تا یک میلیارد هزینه کنیم. دستگاه میتواند وارد شود، ولی ما نمیتوانیم وارد کنیم؛ چون ارز نداریم و مشکل انتقال ارز وجود دارد.
انتقال ارز هم که انجام شود، واسطهها ۱۰، ۱۵ درصد روی قیمت میکشند و محصول در نهایت گرانتر وارد کشور میشود. بنابراین مشکل از بیپولی ماست و اینکه درآمدی نصیب دولت نمیشود. این اتفاق درباره تجهیزات پزشکی نیز افتاده. با معضلی که در بخش دیالیز پیش آمده، چندی قبل نامهای برای وزیر فرستادم که اگر این قضیه را جدی دنبال نکنند، بحران دیالیز در کشور حتمی است. همین امروز که با هم صحبت میکنیم، هزارو 400 دستگاه دیالیز کم داریم. دستگاهها که خراب میشوند -بهویژه در بیمارستانهای دولتی- پول تعمیر دستگاهها را ندارند. دستگاهی که الان بالغ بر ۶۰۰ میلیارد تومان هزینهاش هست، با ۵۰ میلیون تومان میتواند تعمیر شود که میگویند پول نداریم. یکی از کارهایی که یکی، دو سال گذشته شروع کردیم، تعمیر دستگاههاست که دستکم اگر پول نداریم، لااقل هزینه تعمیر دستگاهها را بدهیم.
به هر حال ارزش پول ما پایین آمده.
بله، کسی مانع خرید نمیشود. مثلا دستگاه امآرآی آن موقع با یک میلیون دلار، به مبلغ یک میلیارد تومان دستگاه خریداری میشد یا بهترینش دو میلیون دلار بود و ما دو میلیارد میخریدیم. الان 70 یا صد میلیارد باید خریداری شود. خب، کسی قادر نیست این کار را بکند. اگر بخش خصوصی هم خریداری کند، پولش را از مردم میگیرد و از جیب خودش که خرج نمیکند؛ یعنی دوباره بر مردم فشار وارد میشود.
آیا بنیاد شما مشمول عفو مالیاتی شده؟
ما مالیات بر ارزش افزوده را پرداخت میکنیم.
تداوم حضور شما در این عرصه چقدر مرهون این است که شما فرزند آیتالله رفسنجانی هستید؟
همه آن. من از اعتبار پدرم این کار را شروع کردم. راهنمایی و مشورتهای ایشان تداوم راهم بود. بالاخره پشتکار و علاقه هم داشتم و در مقابل فشارها و سختیها هم کمی سختجان هستم و کنار نمیروم، ولی میتوانم بگویم ۹۰ درصد کار از اعتبار پدرم است. البته خانوادگی آدمهای پرکاری هستیم. هم مادرم و هم پدرم پرکار بودند؛ یعنی همیشه درحال فعالیت بودند. ما آنها را درحال استراحت نمیدیدیم. پرکاریمان را از دو طرف به ارث بردهایم.
آقای هاشمیرفسنجانی یکی از شخصیتهایی بودند که از ابتدای انقلاب و چهبسا قبل از آن حضور مؤثر داشتند و یکی از شخصیتهای مهم تاریخ معاصر ما بودند؛ چه منتقد ایشان باشیم، چه موافق. زمانی که آقای هاشمیرفسنجانی دومین دوره ریاستجمهوریشان به پایان رسید، روی کار آمد. صفگیری سیاسی مشخصی به وجود آمد. اینکه همیشه از ابتدای انقلاب اگر هر رئیسجمهوری بود -بنیصدر را که کنار بگذاریم- یک همپوشانی با دوره قبل خودش داشت و اگر اختلافی وجود داشت، این قدرها شکل بیرونی نمیگرفت. ولی سال ۷۶ که آقای خاتمی آمد، این اختلافها کاملا مشخص شد و خیلیها هم تحت عنوان اصلاحطلبی مقابل آقای هاشمیرفسنجانی قرار گرفتند. شما به عنوان فرزند ارشد آقای هاشمی، نگاه و تحلیلتان درباره این قضیه چیست؟
بابا قبل از انقلاب مبارزه میکردند. یکسری گروههای مسلح هم بودند مثل مجاهدین خلق که بابا به آنها کمک میکردند، یعنی گروههای مذهبی بودند که به اینها کمک میشد. تا زمانی که در مجاهدین خلق کودتا شد و مذهبیون را کنار گذاشتند و چپها روی کار آمدند. بابا سال ۵۳، ۵۴ کمکهایش را قطع کرد و مجاهدین خلق از بابا عصبانی بودند که چرا این کار را کرده. ایشان هم گفت ما اگر بخواهیم انقلاب کنیم، میخواهیم علی(ع) را جای شاه بگذاریم، نمیخواهیم مثل شما لنین را جای شاه بگذاریم و این صحبتها را با بهرام آرام داشتند. از آن موقع مجاهدین خلق مخالف بابا شدند و در برابر بابا موضع گرفتند.
بعدها مشیشان هم مسلحانه شد...
بله، در تبریز که بابا علیه آنها صحبت کرد و آنها همهجا علیه بابا سمپاشی کردند و دروغهای شاخدار گفتند. از این طرف برخی اصلاحطلبان آدمهای تندرویی بودند. همانها به سفارت آمریکا حمله کردند و همان موقع بابا از مخالفان حمله به سفارت بود. بابا آن زمان در مکه بود و وقتی این اتفاق افتاد، خبر هم نداشتند. دست آخر هم بابا به امام(ره) گفتند شما اجازه دهید مجلس این قضیه را حل کند؛ تا ابد که نمیشود اینها را گروگان نگه داشت. امام(ره) هم قضیه را به مجلس سپردند و بابا این قضیه را حل کرد. بابا همیشه مشی اعتدالی داشت. تندرویهای اول انقلاب را بیشتر اصلاحطلبان داشتند یا برخورد با آقای منتظری را آقایان اصلاحطلب داشتند.
اجازه بدهید همینجا صحبتتان را قطع کنم. یعنی آقای هاشمی مخالف به حصر کشاندن آیتالله منتظری بودند؟
بله، حتی زمانی که امام(ره) میخواستند آقای منتظری را خلع کنند، احمدآقا نامه خلع آقای منتظری را به بابا دادند که به آقای منتظری بدهد که بابا میگوید من این کار را نمیکنم. من نامهرسان نیستم، من خودم حرف دارم. شبی خدمت امام(ره) میروند و میگویند که این کار را نکنید و امام(ره) هم قبول نمیکنند. بابا گریه میکنند و میگویند اگر میخواهید این کار را بکنید، بگویید آقای منتظری استعفا دهد و شما استعفایشان را قبول کنید. اینکه با آقای منتظری چنین برخوردی شود، درست نیست. صبح که بابا نماز میخواندند، امام(ره) یک نفر را میفرستند که به آقای هاشمی بگویید کاری را که ایشان خواستند انجام میدهم و به آقای منتظری میگویند که استعفا دهد. آن زمان وزارت کشور میخواستند دیوار خانه آقای منتظری را خراب کنند که بابا جلویشان را گرفت. بابا جلوی بسیاری از رفتارهای تند را تا جایی که میتوانست گرفت.
جالب است این موضوع را کسی گردن نمیگیرد.
شاید آنها هم به دستور امام(ره) این کار را میکردند. شاید آقای موسوی هم مخالف بود. آقای خامنهای هم مخالف بودند. حتی در زمان دولتِ بابا که خواستند آقای منتظری را حصر کنند، ایشان اجازه نداد و گفتند نباید چنین کاری کنید، ولی حصر آقای منتظری در زمان آقای خاتمی اتفاق افتاد. اگر در اینترنت هم جستوجو کنید، شورای امنیت زمان آقای خاتمی، حصر آقای منتظری را تصویب کردند. بابا چون مشی معتدلی داشت، آنها در این زمینه با بابا خوب نبودند. وقتی هم به قدرت رسیدند، شروع به برخورد با بابا کردند.
غیر از بحث آقای منتظری، یکی از بحثهای مهم اعدامهای سال ۶۷ بود و بحث بعدی که مربوط به دوران ریاستجمهوری آقای هاشمی میشود، قتلهای زنجیرهای بود. نگاه و تحلیلتان در این زمینه چه بود؟
در هر دو مورد بابا خبر نداشتند ودرباره قتلهای زنجیرهای بابا در یک جلسه سؤال کردند این چه اتفاقی بوده. میدانید بیشتر قتلهای زنجیرهای در زمان آقای خاتمی اتفاق افتاده.
میگفتند قبلا شروع شده بود...
خب باز هم اصلا ربطی به بابا نداشت.
یکی از افراد بسیار نزدیک به امام(ره)، آقای هاشمی بودند و حتی در دورهای فرماندهی کل قوا را در جنگ عهدهدار بودند. من به عنوان پرسشگر چطور میتوانم مجاب شوم که آقای هاشمی مثلا از اعدامهای سال 67 اطلاع نداشتند؟
آن زمان آقای خامنهای رئیسجمهور و بابا رئیس مجلس بودند و قوه قضائیه از این کارها اطلاع داشت. مثل امروز که قوه قضائیه چند کار را انجام میدهد که نه رئیسجمهور خبردار میشود و نه کسی دیگر. از این اتفاقات زیاد میافتد. تازه الان فضای مجازی هم هست، آن زمان که فضای مجازی هم نبود.
پدر وقتی که متوجه شدند چه واکنشی نشان دادند؟
خب خیلی ناراحت شدند و گفتند اشتباه بزرگی رخ داده است. درباره تسخیر لانه جاسوسی هم همینطور بود. خاطرات و مصاحبههای بابا را بخوانید. میگویند موافق نبودیم، ولی وقتی دستور امام(ره) آمد، ما هم تمکین کردیم.
مگر آقای فلاحیان، وزیر اطلاعات آقای هاشمی نبود...
خبرها را به ایشان نمیدادند. آقای فلاحیان گفت که آقای هاشمی نمیخواست دور دوم او را معرفی کند. بابا در این زمینه هیچ اطلاعی هم نداشت و بعدا متوجه شد. حتی آقای مسعود بهنود مصاحبهای داشت که موردی را به فائزه گفت و او هم به بابا منتقل کرده بود. بابا مستقیما با آقای بهنود تماس گرفت و قضیه را سؤال کرد؛ یعنی تا متوجه میشدند، جلوی قضیه را میگرفتند. این برنامهریزی از جای دیگری بود.
آقای هاشمی رابطه خوبی با آقای فلاحیان نداشتند؟
بابا به دشمنانش هم هیچوقت بدی نمیکرد، ولی کلا برای دور دوم نمیخواستند آقای فلاحیان باشد.
درباره اتوبوس هنرمندان که چپ کرد یا مرگ سعیدیسیرجانی، آقای رفسنجانی ورود نمیکردند؟
پیگیری میکردند، ولی به ایشان گزارش نمیدادند. یک چیزی بالاتر از این بگویم. آقای فرج سرکوهی را گرفته بودند. بابا به آقای فلاحیان گفته بودند که آزادشان کنید. ایشان هم به بابا گفته بود ما آزادشان کردیم و به آلمان رفته است. بابا در مصاحبهاش این را اعلام میکند و آقای سرکوهی از زندان برای بابا نامه مینویسد که من در زندان هستم. بابا با تأسیس وزارت اطلاعات هم مخالف بود.
برای جایگزین آن چه جایگاهی متصور بودند؟
میگفتند در حد همین بازرسیهای نظام باشد. نیروی انتظامی و ارتش هم که داریم. اتفاقا مصاحبه آقای حجاریان را اگر مطالعه کنید، اصلاحطلبان تأکید داشتند که وزارت اطلاعات تشکیل شود.
منظورتان از اصلاحطلبان دقیقا چه کسانی هستند؟ چون طیف وسیعی هستند.
نمیخواهم اسم ببرم، ولی کسانی که امروز اسم خودشان را اصلاحطلب گذاشتهاند، اول انقلاب که اصلاحطلب نبودند. برخی از اصلاحطلبان امروز گروههای تند اول انقلاب بودند. نمیخواهم از کسی نام ببرم. تاریخ را که بخوانید، کاملا متوجه میشوید.
متوجه فرمایش شما هستم، ولی الان که در عصر اطلاعات هستیم، پرونده همهچیز دارد باز میشود.
خب هنوز خیلی چیزها باز نشده، خیلی چیزها مخفی است (با خنده).
من کتابی خواندم درباره عملیات آژاکس و کودتا علیه دکتر مصدق و میگفتند هنوز اجازه نداشتند بگویند چه کسی این اتفاق را راهبری کرده. به هر حال در پروندههای فوقمحرمانه گاهی باید یک دوره زمانی ۵۰ساله یا صدساله بگذارد که یکسری اطلاعات منتشر شود. ولی چه کسی بهتر از شما که در رده منابع دست اول هستید، مسائل را بیان کنید، چون خیلی مسائل را از نزدیک دیدهاید.
ما همهچیز را نمیدانیم و همهچیز را هم نباید بگوییم که میدانیم (با لبخند).
پس بعضی چیزها را میدانید؟
بله، ولی نمیتوانیم بگوییم.
به دلیل پدر؟
ارتباطی به پدر ندارد. معتقدم درباره افراد صحبتکردن و نظردادن کار خوبی نیست.
رابطه آقای هاشمی با خلخالی چطور بود؟
بابا رابطه خاصی با آقای خلخالی نداشت. در حد همین آشنایی و ملاقاتهایی که با هم داشتند. آقای خلخالی زیرمجموعه بابا نبود.
نظر خاصی نداشتند؟
بابا با زندانیکردن همیشه مخالف بودند چه برسد به کشتن. حتی زمانی که بابا دوره ریاستجمهوریشان تمام شد، آقای خامنهای پیشنهاد دادند شما رئیس قوه قضائیه شو. بابا گفت من نمیتوانم همچنین کاری را انجام بدهم. من اگر رئیس قوه قضائیه بشوم درِ زندانها را باز میکنم، همه بیرون بیایند. در روحیه من چنین کاری نیست. وقتی با بابا از نزدیک مدرسه رفاه به خانه میآمدیم، میدیدم بابا مسیر را تغییر میدهد. میگفتم چرا از این خیابان نمیروید؟ از اینجا که راه نزدیکتر است! میگفت اینجا باید از جلوی زندان قصر رد شوم و حال خوبی پیدا نمیکنم.
میرسیم به سال ۷۶ که آقای خاتمی رئیسجمهور میشود. به قول معروف فضا طوری شد که به اصطلاح سروصداها درآمد. یکی از ایراداتی که به آقای هاشمی میگرفتند، این بود که بریزوبپاشها در زمان ایشان شروع شده. حتی به فرزندان ایشان هم چنین مسائلی را منتسب کردند. تحلیلتان چیست؟
من که آن زمان داخل دولت نبودم و نمیدانم چه بوده، ولی میخواهم بگویم بابا وقتی به ساختمان ریاستجمهوری آمد، فرشهایی که در انبار بود را بیرون آورد و پهن کرد. گفت این فرشها در انبارها خراب میشود. گفتند آقای هاشمی تشریفاتی است. خب اگر بد است چرا بعد از آن فرشها را جمع نکردند؟ ضمن اینکه اصلا بریزوبپاشی نبود. مثلا آقای حسین محلوجی، وزیر وقت معادن و فلزات، دیوارهای وزارتخانه را سنگ کرده بود. خب نمایشگاهی از سنگهای ایرانی برپا شده بود. بعد گفتند سنگ کنیم بهتر است یا گچ؟
خب سنگ زیباتر است و ماندگاری بیشتری دارد.
دقیقا. پس کار ماندگاری انجام دادند و این دیگر ریختوپاش نیست.
خانم هاشمی، وقتی پدر در جامعه با بحران مواجه میشد، رفتارشان در خانه چطور بود؟
وقتی پدر در خانه بود، احساس نمیکردید که بحرانی در کشور به وجود آمده.
تودار بودند؟
میگفت خیلی از مسائل را شما نباید بدانید، نه اینکه تودار باشند. میگفت هر مسئلهای را شما نباید بدانید؛ مخصوصا مسائل امنیتی و مهم کشور را. به همین دلیل بیشتر اوقات به ما چیزی نمیگفت و حتی در خاطرات هم نمینوشت. ولی بعد که ابعاد قضیه مشخص میشد در یادداشتهای خود درج میکرد. میخواهم بگویم هر اتفاقی که در کشور میافتاد، در روحیه بابا اثر نمیگذاشت که در خانواده عکسالعمل دیگری داشته باشد. ایشان شخصیتی داشت که برای همهچیز جواب پیدا میکرد. برای هر کار راهحلی داشت و اصلا اینطور نبود که به بنبست برسد. یادم است زمانی که ترامپ رئیسجمهور شد، بابا چند ماه بعد فوت کرد.
منتها آن زمان از ایشان پرسیدم اگر ترامپ بگوید با برجام مخالفت میکنم، چه کنیم؟ میگفت برای این هم راهحل دارم. پرسیدم راهحل شما چیست؟ گفت: الان نمیگویم چون خرابش میکنند! زمانش که رسید میگویم که چه کار کنند. ایشان اهل مطالعه بود و کتاب و جزوه از دستش نمیافتاد. تمام مدت در خانه مطالعه میکرد. تحلیلهای رسانههای انقلابی یا ضدانقلابی را گوش میکردند و بر آن اساس، برای همه کارها راهحل داشتند و هیچوقت نمیگفتند ما به بنبست میرسیم.
رابطه ایشان با فرزندان چطور بود؟
پدر من کلا آدم خوشرویی بود و با همه رابطه خوبی داشت؛ چه دختر چه پسر، چه زن یا مرد. خصوصا به زنها خیلی احترام میگذاشت. فامیلها که به میهمانی منزل ما میآمدند، به هر حال بابا کار زیاد داشتند، نیمساعتی با میهمانها مینشست و بعد میگفت منزل خودتان است، تشریف داشته باشید. من بروم به کارهایم برسم؛ چون اخلاقش همیشه اینطور بود که از تمام وقت خود استفاده درست میکردند. بین دختر و پسر هم فرقی نمیگذاشت. حتی میتوانم بگویم بعضی وقتها تبعیض بهنفع من و فائزه بود تا پسرها.
با شما بیشتر تعامل داشت یا فائزه؟
من خودم بیشتر با بابا در ارتباط بودم. هیچکارم را بدون اجازه بابا انجام نمیدادم.
یعنی به اصطلاح شما بچه بابا بودید؟
بله. دائما کنار بابا بودم و نمیشد یک روز شود که بابا را نبینم. مگر اینکه مسافرت بروم. گاهی ظهر مجمع تشخیص مصلحت یا ریاستجمهوری کنار ایشان بودم و شب به خانهشان میرفتم. مگر اینکه آن زمان که دانشگاه میرفتم یا در خانه با بچهداری سرگرم بودم. ولی زمانی که ازدواج هم کرده بودم تا زمانی که دخترم ششساله شد و میخواست به مدرسه برود، در خانه بابا زندگی میکردم و بعد در خانه خودم مستقر شدم. چون دوست داشتم.
همسرتان اعتراضی نمیکرد؟
خیر.
یعنی همسرتان هم در خانه پدرتان بود؟
بله. البته منزل داشتیم ولی کمتر به آنجا میرفتیم.
چندسالگی ازدواج کردید؟
سال آخر دبیرستان در ۱۸سالگی.
خودتان مایل بودید زود ازدواج کنید؟
خیلی دوست نداشتم ازدواج کنم ولی خواستگاری کرده بودند و بابا میگفتند که خانواده آقای لاهوتی خانواده خوبی هستند و پسرهای خوبی دارند و من آنها را میشناسم. من هم گفتم هرچه نظر شما باشد قبول میکنم.
حالا چرا هر دو دختر خانواده را به دو برادر از یک خانواده دادند؟
نمیدانم. بعد هم به پدرم گفتم نمیخواهم به این زودی از خانه شما بروم. به پدرشوهرم هم گفتم میخواهم خانه بابا بمانم. گفتند تا هر زمان که میخواهی خانه پدرت بمان، ما حرفی نداریم (با لبخند). اسفند ۵۷ عقد کردیم و سال ۵۸ در رشته زیستشناسی (جانورشناسی) دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم که به دلیل انقلاب فرهنگی دانشگاهها تعطیل شد. من هم همانطور در خانه مادرم بودم تا دخترم به دنیا آمد.
چند فرزند دارید؟
دوتا. سال ۶۲ دخترم سارا به دنیا آمد. همسرم هم به سربازی رفته بود و زمان جنگ در اهواز بود. قبل از اینکه دخترم به دنیا بیاید، همسرم در اهواز بود.
اسم همسرتان چیست؟
سعید لاهوتی. ایشان که سربازی بود من هم در خانه مادرم ماندم و فرزندم به دنیا آمد. دانشگاهها هم باز شدند و من ماندم تا دانشگاه تمام شود. بچه دومم علی که قرار بود سال 1368 به دنیا بیاید، دیدم در خانه مادرم رفتوآمد خیلی زیاد است و مصادف شد با سال اول مدرسهرفتن سارا و به همین دلیل دیگر به خانه خودم رفتم.
در خاطرات مادر خوانده بودم که رفتوآمد به خانه ایشان زیاد است و انگار مرکزیتی بود که همه فامیل آنجا دور هم جمع میشوند.
بله. به طور کلی فامیلهای مادر و پدرم آدمهای خونگرمی هستند و ارتباط خانوادگی زیادی داریم.
همهتان هم به قول خودتان «رفسنجونی» هستید؟
بله (میخندد). غریبه بینمان کم است. البته الان کمی بیشتر شده ولی بیشتر داخل فامیل ازدواج میکنیم. حتی فامیلهای دور دور را آنقدر زیاد میبینیم که انگار دخترخاله خودمان هستند؛ اینقدر در فامیل راحت هستیم. به همین دلیل هم مادرم خیلی به منزل اقوامشان رفتوآمد دارند. ولی پدرم جایی نمیرفتند. برای دیدن بابا همه به خانه ما میآمدند.
از این نظر مشکلات امنیتی پیش نمیآمد؟ به هر حال این همه رفتوآمد داشتید.
تا زمانی که در جماران نبودیم و در خیابان دولت بودیم، راحت رفتوآمد داشتند. ولی وقتی به جماران رفتیم و کنار امام(ره) بودیم، قبل از ورود همه را بازرسی میکردند. بعضیها هم سختشان بود.
فرزندانتان ازدواج کردند؟
بله دو نوه دوقلو دارم که سال سوم دانشگاه هستند؛ یکی حقوق میخواند و یکی فلسفه.
یکی از مسائل مورد سؤال، مرگ مشکوک پدرشوهرتان، آیتالله حسن لاهوتی است. اصل واقعه چیست؟
آقای لاهوتی دوست صمیمی احمدآقا خمینی بودند و با خانواده امام(ره) هم ارتباط نزدیکی داشتند. آقای لاهوتی از برخی از اقداماتی که بعد از انقلاب انجام شده بود دلخور شده و اعتراضاتی داشتند و این اعتراضات را هم بازگو میکردند. نماینده مجلس هم بودند. یک روز من در حزب جمهوری بودم. سعید قرار بود دنبال من بیاید که من را به خانه ببرد. تماس گرفت که نمیتوانم بیایم. گفتم چرا؟ گفت مأموران از زندان اوین اینجا آمدند و میخواهند آقا را ببرند. بلافاصله با بابا تماس گرفتم که سعید چنین حرفی را میزند. بابا با آقای لاجوردی تماس گرفت که چه اشتباه بزرگی کردید و چرا به منزل آقای لاهوتی رفتهاید؟
سریعا از آنجا خارج شوید. ایشان هم به بابا قول داده بود الان میرویم. من ماشین نداشتم بروم. بابا ماشین فرستاد دنبالم که به خانه بروم. لحظه آخر که میرفتم به سعید زنگ زدم که چه شد. گفت آقا را بردند. گفتم قرار نبود اینطور شود. به خانه رفتم و بلافاصله به بابا زنگ زدم؛ چون آن موقع که موبایل نداشتیم. من از حزب با بابا تماس گرفته بودم. با یکی از نوههای امام(ره) تماس گرفتم که اینطور شده و به احمدآقا خمینی بگویید آقای لاهوتی را به زندان اوین بردند. سعید، شوهر من، هم به زندان اوین رفته بود که ببیند چه اتفاقی افتاده. آخر شب بود فکر میکنم بابا خوابیده بود که سعید زنگ زد و گفت آقای لاهوتی حالش بد شده، به بیمارستان بردند و میگویند سکته کرده و همانجا فوت میکند.
همان روز؟
بله. همان لحظه یعنی یک ساعت بیشتر در زندان نبود. البته امام(ره) هم گفتند من خیلی ناراحت شدم و نتوانستم رئیس زندان –آقای موسویتبریزی- را پیدا کنم. موتورسوار فرستاده بودند ولی تا موتورسوار رسیده بود، آقای لاهوتی فوت کرده بود. بعد از شش ماه پزشکی قانونی به ما نامهای داد و شرح ماوقع در آن نوشته شده بود. میدانید که آقای شجاعالدین شیخالاسلام که وزیر بهداری و بهزیستی زمان شاه بوده آن زمان زندانی بود. آقای شیخالاسلام بالای سر آقای لاهوتی رفته بود.
یکی، دو بار ایشان را دیدم و از ایشان سؤال کردم که بگویید برای آقای لاهوتی چه اتفاقی افتاده. آن زمان جواب من را نمیداد و بحث را عوض میکرد. تا اینکه یک روز خانم ابتکار دستش شکسته و در بیمارستان پارس بستری بود. برای دیدن ایشان به بیمارستان رفتم. یکی از دوستان خودم هم سرطان داشت، رفتم به او هم سر بزنم که یکی از پرستارها به من گفت نمیخواهید آقای دکتر شیخالاسلام را ببینید؟ چون ایشان در بیمارستان پارس بستری بود. گفتم چرا؟ گفت حالشان بد است، سرطان دارند و الان در اتاق هستند. رفتم دیدم ماسک اکسیژن دارد. سلام کردم و گفتم میدانم که در شرایط بدی هستید ولی دوست دارم بدانم لحظه آخر چه اتفاقی برای آقای لاهوتی افتاده. ایشان هم ماسکش را بهسختی برمیداشت. گفت در زندان سه اتفاق بد افتاد که یکی از آنها مربوط به فوت آقای لاهوتی میشد.
بعد چه شد؟
حتی محل تشییع جنازه آقای لاهوتی را هم که بابا در مجلس اعلام کرد که از مسجد ارگ است، یک ساعت زودتر به مسجد ارگ رفتیم تا جنازه را بیاورند؛ چون جنازه دست پزشکی قانونی بود. وقتی جنازه را آوردند، اجازه ندادند کسی جمع بشود و جنازه را فورا بردند. حتی سعید را گرفتند که ببرند و راننده پدرم که با ما بود، سعید را از ماشین درآورد و ما به مجلس رفتیم. بابا گفت چرا به اینجا آمدید؟ گفتم چنین اتفاقی افتاده. گفت سریع به بهشت زهرا بروید، نمیشود که شماها نباشید و آقای لاهوتی را دفن کنند. زمانی که رسیدیم درحال دفن آقای لاهوتی بودند. ولی اصل ماجرا با صحبت آقای دکتر شیخالاسلام برای ما ثابت شد.
با توجه به اینکه همیشه در کنار مادر و پدر بودید، زمانی که گروه فرقان میخواستند پدر را بکشند چه اتفاقی افتاد؟
آن روز، جمعه بود. من با سعید بیرون بودم. بابا، مامان، مهدی و یاسر هم بیرون رفته بودند. محسن هم انگار جای دیگری رفته بود، دقیق نمیدانم. ساعت ۸:۳۰ به خانه رسیدم. همان موقع بابا به خانه رسیدند. رفتم وضو بگیرم که نماز بخوانم. بابا نشسته بود که اخبار ساعت ۹ را گوش بدهد که همان موقع زنگ خانه را زدند. مامانم پرسید چه کسی است و نگهبانان، دو نفر پاسدار جوان بودند، گفتند یک آقایی است که برای آقای هاشمی نامه آورده. بابا گفت خب نامه را بگیرید بیاورید داخل. دوباره گفتند: میگویند خودم باید نامه را بدهم. مامانم گفت: بابا مردم را دم در معطل نکن، یا بگو بگیرند بیاورند یا داخل شوند. بابا گفت بگویید بیایند داخل. من در هال خانه نماز میخواندم. یک اتاق هم طرف دیگر و اتاق پذیرایی هم پشت سر من بود.
آن زمان در خیابان دولت بودید؟
خیر، در دزاشیب بودیم. بابا از جلوی من که درحال نمازخواندن بودم، رد شد و به اتاق رفت. نماز اول را خواندم، وسط نماز دوم دیدم سروصدا از اتاق میآید و یکی میگوید کمک، کمک. نمازم را شکستم و به اتاق رفتم. دیدم از صورت پدرم خون میآید. (با گریه) قنداقه تفنگ را به صورت بابا زده بود. بابا میگفت وارد اتاق که شد، دیدم آدم پراسترسی است. کفشهایش را هم درنیاورده و دم در نشسته. بابا میگوید شما بفرمایید آن طرف اتاق. من صاحبخانه هستم، جای شما بالاست.
بابا که میگوید نامهتان را بدهید، آن آقا یکدفعه کلتش را بیرون میکشد. با یکسری از کاغذهایی که در اطراف ریختند، بابا مچ دستش را میگیرد و گلاویز میشوند. همینطور توی صورت بابا میزده، بالاخره بابا تفنگ را از دست نفر اول میگیرد و روی زمین میافتد و دومی وارد میشود. اتاق پذیرایی ما دو در داشت. من هم داشتم موهای آن مرد را میکشیدم که از پدر جدایش کنم که نمیتوانستم. مامانم از در دیگر وارد شد. اولین تیر که شلیک میشود، بابا میافتد و مامانم خودش را روی بابا میاندازد که تیر توی مغز بابا نخورد. در یک لحظه این اتفاق افتاد. من آن زمان حالم خوب نبود و فقط جیغ میزدم و متوجه نبودم چه اتفاقی میافتد. آقایی که اول وارد شد، اسمش «سعید واحد» بود. روز جمعه هفته قبل به منزل ما آمده بود. شاید 10 بار به خانه ما زنگ زد که آدرس بدهید یک نامه دارم میخواهم بیاورم. من دم در رفتم که نامه را بگیرم. سوار موتور بزرگی بود.گفت ببخشید نامه را یادم رفته بیاورم.
داخل آمدم گفتم بابا این خیلی مشکوک بود. میخواست از آدرس خانه ما مطمئن شود. مگر میشود آدم 10 بار زنگ بزند و بگوید نامه دارم، بعد هم بیاید و بگوید نامه را یادم رفته. بابا گفت شما به همه مشکوک هستید. چون مامان همیشه به بابایم میگفت در این اتاق نماز نخوان، چون روبهروی اتاق یک باغ بود. میگفت ممکن است به شما تیراندازی کنند. بابا میگفت عفت، مگر کسی میآید داخل خانه کسی او را بکشد؟ این حرفها چیست که میزنی؟ گفتم بابا به خدا این آدم مشکوک بود و فقط میخواست مطمئن شود که خانه ما اینجاست. دیدم اتفاقا همان آقا وارد شد. من خوشحال شدم و فکر کردم آدمی است که آمده کمک میخواهد. ولی دیدم کلت به دست به سمت بابا نشانه گرفت و مامانم روی بابا افتاد و از شکم بابا خون فواره زد (با گریه). فقط یادم است مامانم من را بلند کرد و گفت فاطی الان موقع جیغزدن نیست.
من بابایت را به بیمارستان میبرم، تو به آقای مفتح و بیمارستان خبر بده. محسن هم رفته بود از تجریش برای محافظان مرغ سوخاری بخرد، چون شام نداشتند. مهدی و یاسر هم که کوچک بودند. یاسر که از ترسش در اتاق قایم شده بود. پاسدارها هم که هیچی، خودشان جوان بودند و ترسیده بودند. مامانم چادر سفیدی که سرش بود روی شکم بابا گذاشت. (با گریه) چادر مشکیاش را سرش کرد و بیرون رفت. پسر همسایه که صدای گلوله را شنیده بود، مامانم را سوار ماشین کرد و بابا را به بیمارستان تجریش برد. من هم با آقای مفتح تماس گرفتم و گفتم بابا تیر خورده، خودتان را به بیمارستان شهدا برسانید. با بیمارستان شهدا تماس گرفتم، گفتم آقای رفسنجانی تیر خورده و دارند او را بیمارستان میآورند. فکر کردند مسخره میکنم و تلفن را قطع کردند. دوباره زنگ زدم گفتم به خدا دروغ نمیگویم، دخترش هستم. ایشان هم واقعا آدم خوبی بود به جراح زنگ زده بود و وقتی پدرم به بیمارستان رسید اتاق عمل را آماده کرده بودند و دکتر هم رسیده بود. بابا هم کبدش آسیب دیده و هم پرده دیافراگمش سوراخ شده بود و وقتی به بیمارستان رسید نفسهای آخرش را میکشید. سریعا به اتاق عمل بردند و بابا را عمل کردند.
بیمارستان شهدای تجریش همان بیمارستانی بود که...
همانجا فوت کردند.
پدر چه مدت در بیمارستان بودند؟
دو، سه هفتهای بودند. تا یک هفته که میگفتند خطر همچنان وجود دارد.
سرنوشت آن دو حملهکننده چه شد؟
آنها جزء گروه فرقان بودند که دستگیر شدند. البته سعید واحد غیر از بابا، آقای عراقی و پسرش را هم کشته بودند. آقای مهدیان، عراقی و پسرشان در ماشین بودند. البته خودشان گفتند ما قصدمان زدن آقای مهدیان بوده ولی آقای عراقی و پسرش کشته میشوند.
پس یکی از سختترین روزهای زندگیتان بود؟
بله، سخت و وحشتناک. تا یک سال کنار بابا و مامانم میخوابیدم و نمیتوانستم تنهایی جایی بروم.
آن زمان ازدواج نکرده بودید؟
چرا آن شب با سعید بودیم. سعید من را به خانه آورد. دو، سه ماه بود که عقد کرده بودیم.
شما که آنقدر پدرتان را دوست داشتید، چطور با مرگشان مواجه شدید؟ چه کسی به شما اطلاع داد که ایشان فوت کردند؟
آن روز خیلی روز سختی بود. صبح دانشگاه بودم و دو، سه بار با بابا تلفنی صحبت کردم. ظهر بابا خودش به من زنگ زد. فکر میکنم بابا میدانست دارد برایش اتفاقی میافتد؛ چون خبرهایی شنیده بود که گفته بودند میخواهند بلایی سرشان بیاورند.
به خودشان گفته بودند؟
بله. دو ماه قبل به من گفته بودند. به خودشان هم قبلا گفته بودند.
همان دو نفری که از بچههای جبهه و جنگ بودند؟
بله. بابا به من زنگ زد که میخواهم به استخر بروم. بابا هیچوقت یکشنبهها به من زنگ نمیزد که به استخر برود. پنجشنبهها چون من و مامان میرفتیم، همیشه با هم قرار میگذاشتیم. تماس گرفت که تو مامانت را به استخر ببر. گفتم مامان که امروز میهمان است -منزل دخترخالهام میهمان بود- گفتم به شما خبر میدهم. زنگ زدم به مامان که گفت من میهمانی هستم و نمیآیم. به بابا زنگ زدم گفتم مامان نمیآید. گفت پس خودت بیا. هیچوقت اینطوری نمیگفت.
گفتم بابا من دندانپزشکی دارم اگر واجب است بیایم. گفت نه بعدا بیا. بعدازظهر هم که شد خیلی حالم خوب نبود. اتفاقا خانه دخترخالهام میهمان بودم که آنجا هم نرفتم. به دندانپزشکی رفتم و زیر دستگاه که بودم رانندهام مدام میآمد میگفت آقا محسن کارتان دارد. من هم کمی با راننده تند شدم و گفتم به محسن بگویید نمیتوانم حرف بزنم. کارم که تمام بشود حرف میزنم. وقتی در ماشین نشستم، تلفنم را که در ماشین مانده بود برداشتم، زنگش قطع نمیشد. شاید صدتا تماس پاسخنداده داشتم. گفتم آقای ارسنجون چیزی شده این همه به من زنگ میزنند؟ راننده گریهکنان گفت برای باباجان اتفاقی افتاده. گفتم چه شده؟ گفت حالش بد و در بیمارستان است. گفتم گاز بده برویم. به محسن زنگ زدم و محسن نگفت که بابا فوت کرده. گفت فاطی خودت را برسان، بابا حالش بد است. تمام مدت در راه گریه میکردم. از خیابان دربند پایین آمدیم و دیدم وای جمعیتی جمع شده که یکطرفه راه را برای من باز کردند. من برعکس خیابان تجریش را رفتم و به بیمارستان رسیدم. دیدم دکتر زالی آنجاست. گفتم آقای دکتر بابایم چطور است؟ گفت تمام کرده. رفتم دیدم بابایم روی تخت خوابیده بود. یککمی بغلش کردم. نمیتوانستم باور کنم. شب قبل پیشش بودم. آنقدر حالش خوب بود. روز جمعه دختر یاسر عقد کرده بود و منزلشان بودیم.
خانم هاشمی، در مصاحبهای که از شما خواندهام، نقلقول شده که دو نفر از فرماندهان جنگ دو ماه قبل به شخص شما گفته بودند که میخواهند پدر را بکشند.
بله.
چرا واکنشی نشان ندادید؟
به بابا گفتم، ولی بابا گفت به کسی نگو.
اصل موضوع چه بود؟
دو نفر به دفتر من در دانشگاه آمدند. دو کلاس داشتم و بین دو کلاسم بیرون آمدم تا کارهای کلاس بعدی را انجام بدهم. دیدم دو نفر آقا در دفتر من نشستهاند.
آنها را میشناختید؟
اصلا. گفتند ما با شما کار داریم. آدم کمی هم میترسد وقتی یک غریبه بیاید بگوید با شما کار داریم.
حدودا چندساله بودند؟
۵۰، ۶۰ساله بودند، خیلی مسن نبودند. موهای جوگندمی داشتند. گفتم آقایان من کلاس دارم، با شما قراری نداشتم. گفتند بله ولی فقط پنج دقیقه وقت شما را میگیریم، حرفهایمان را میزنیم و میرویم. خیلی هم دلشان نمیخواست کسی در اتاق باشد. به رانندهام گفتم شما بیرون بروید. گفتند میخواهیم با خودتان خصوصی صحبت کنیم. شروع کردند از کربلای ۵ و کربلای ۴ صحبت کردند. گفتم من کلاس دارم این حرفها به من چه مربوط است! گفتند میخواهیم اینها را به شما بگوییم که به پدرتان میگویید بدانید ما آدمهای الکی نیستیم. با پدرتان در جبهه بودیم و همه اینها را از نزدیک دیدهایم. حرفهایشان که تمام شد، گفتم خب حالا چه؟
گفتند میخواهند پدر شما را ترور کنند، طوری هم ترور میکنند که فکر کنید به مرگ طبیعی فوت کرده. گفتم چرا؟ گفتند چون... من خندیدم و فکر کردم جدی نمیگویند. گفتند آمدیم به شما بگوییم که مواظبت کنید. من به خانه که رفتم، با گریه برای بابا تعریف کردم. بابا میگفت تو چرا اینقدر غصه میخوری. آن زمان سرتیم محافظان بابا عوض شده بود که سرتیم خوبی نبود و خیلی از مسائل را رعایت نمیکرد. گاهی به بابا میگفتم اینجا همهچیز ول است و اصلا کارها را درست دنبال نمیکنند. چون چند اتفاق افتاده بود. به من میگفت این بچهها زحمت میکشند و نباید به اینها چیزی بگویی. اینها بچههای خوبی هستند. شروع کردم به گریهکردن که بابا گفت تو چرا اینقدر غصه من را میخوری؟ چرا اینقدر خودت را ناراحت میکنی؟ به خاطر من خودت را از بین میبری. گفتم بابا تو را به خدا مواظب باشید. گفت خیلی خب این را نه به مادرت میگویی که نگران شود. مادرت بهاندازه کافی نگران هست و نه به کس دیگری. گفتم به هیچکسی نمیگویم ولی خودتان رعایت کنید؛ چون نمیخواستم به محافظانش هم بگویم.
خاطرات پدر هنوز در این مورد منتشر نشده است؟
خیر. اسم دو نفر را نوشته که سال ۹۵ نزد من آمدند و گفتند کمیته چهارنفره تشکیل دادهاند و اسم آن کمیته را هم نوشتهاند که علیه شما کار میکنند. هر کاری بوده با خانواده شما و خودتان کردهاند به نتیجه نرسیدند و بابا جمله را اینطور تمام کرده که «میخواهند دست به اقدامات خطرناکی بزنند». آقای مسیح مهاجری هم سال گذشته در صحبتهایش گفت آقای هاشمی در خانهموزه من را به اتاقی کشیده و درِ گوشی گفته اینجا شنود است و درباره این مسئله با من صحبت کرد. یک بار دیگر هم بعد از فوت بابا یکی از اهالی دفتر بابا گفت که آقای هاشمی گفته فلانی -اسمش را نمیگویم- گفته اگر اجازه بدهند ما آقای هاشمی را اعدام میکنیم.
خبر فوت را چه کسی به مادر گفت؟
یکی از برادرها به ایشان خبر داد. بابا همیشه ساعت هفت به خانه میآمد و مامان آجیل و میوه میگذاشت و منتظر بابا بود. به خانومی که کنار مامان بود میگفت آشیخ اکبر چرا نیامد. او هم بیرون آمده و پرسیده که به او خبر فوت بابا را داده بودند. ایشان هم میگفت من نمیتوانستم به مامانت بگویم. بعد گفتم در راه هستند و میآیند. بعد یکی از بچهها به خانه آمده و خیلی راحت گفته مامان، بابا مُرد. مامان من شوکه شد.
واکنش مادر چه بود؟
مامانم بعد از آن قضیه مات و مبهوت شده و فقط آرام یک جا مینشیند.
عکسی در رسانهها چاپ شده که نشان میدهد میز صبحانهای هست که دوتا صندلی دارد و خانم هاشمی روی صندلی نشسته و به دوردست نگاه میکند. این عکس را چه کسی گرفته؟
فکر میکنم یاسر گرفته. این عکس فردای روزی بوده که بابا فوت کرده بود.
نگاه مادر خیلی معنیدار بود.
(با گریه) مامان همیشه آنجا مینشست و با بابا صبحانه میخورد.
پس به غیر از شما، دیگران هم به نوعی به پدرتان پیغام داده بودند؟
بله. بعدا که خاطرات بابا را دیدم، آقای مسیح مهاجری هم به آن اشاره کرده بود. یکی از دفتریها هم گفت و اینکه بابا را از استخر 22 دقیقه دیرتر به بیمارستان بردند.
تیم محافظ؟
بله. یکی از محافظان میگفت پدر شما آدم دقیقی بود و 40 یا 45 دقیقه بیشتر در استخر نمیماند و سر ساعت بیرون میآمد. صبح همان روز بلندگوها و آیفونها را جمع کرده بودند. سنسورهایی وجود داشت که وقتی بابا حرکت میکرد نشان میداد، ولی سنسورها بیحرکت شده. میگفت دو، سه بار به سرتیم گفتیم سنسور حرکت نمیکند و باز هم داخل نمیرفتند. بعد هم وقتی شما محافظ هستید وقتی داخل فضای استخر رفتید، هر چهار نفری باید توی آب بپرید و بابا را بیرون بیاورید. درحالیکه فقط یک نفر از آنها توی آب پریده بود و دیگران نپریدند. او هم میگفت حاج آقا از دست من لیز میخورده و دوباره داخل آب فرومیرفتیم. آقایی هم که بابا را از استخر بیرون آورده بود، میگفت آقای هاشمی دست من را فشار میداد و استفراغ میکرد.
یعنی هنوز زنده بودند؟
بله. ولی باز بابا را آنجا نگه داشتند. اتفاق عجیب دیگری هم که افتاد اینکه یک بار یکی از فامیلهای ما حدود یک سال و نیم گذشته اینجا بود، حالش بد شده بود و به اورژانس زنگ زدند. دو نفری که با اورژانس آمده بودند گفتند ما به کوشک رفتیم -ساختمانی که بابا آنجا بوده- و گفتند شما بروید ما خودمان ایشان را میآوریم. یعنی حتی آمبولانسی که رفته بود را هم نپذیرفته بودند و بابا را لای یک پتو در ماشین گذاشته بودند. از آنجا تا بیمارستان سه دقیقه راه است و اینها 11 دقیقه طولش دادند!
پدر هیچ نوع بیماری نداشتند؟
خیر. اتفاق مهم دیگری که افتاده این بود که هیچکس حاضر نشد برای بابا گواهی فوت صادر کند. بابا گواهی فوت نداشت!
چرا؟
چون به دکترها گفتند علت مرگ را بنویسید سکته قلبی! ولی در بیمارستان شهدا هیچکس قبول نکرده بود. من در جایی بودم، پرستاری من را دید و گفت میدانید پدر شما گواهی فوت نداشته؟ گفتم نه. گفت هیچکس حاضر نشده بنویسد. به محسن موضوع را گفتم. گفت بله برای انحصار وراثت که رفتیم میگفتند گواهی فوت بیاورید که دیدیم صادر نشده! رئیس بهشتزهرا به حسن آقای خمینی گفته بود که آقای هاشمی گواهی فوت نداشته. چند وقت بعد خودشان یک گواهی صادر کردند! از بابا خونی گرفته بودند. بعد گفتند خون گم شده و نمیدانیم دست چه کسی است! من را دو، سه بار حالت بازجوییمانند بردند و البته محترمانه سؤال کردند. میگفتند این خون کجاست؟ گفتم خون دست شما بوده. شما مگر آنجا دوربین ندارید؟ خب ببینید خون دست چه کسی بوده. گفتم اصلا خون دست من است، چرا نگران هستید؟ خیلی دنبال آن خون بودند و بالاخره نفهمیدیم آخر آن خون چه شد!
معمولا میگویند پدر و مادر رشتههای تسبیحی هستند که بچههای خانواده را به هم وصل میکنند. بعد از فوت پدر، آیا این رشته هنوز پابرجاست؟ بچهها مثل گذشته با هم ارتباط دارند؟ وضعیت مادرتان چطور است؟
ما هنوز هم مثل گذشته با هم هستیم. البته مامانم جمعهها برنامه داشت که همه بچهها را دور هم جمع میکرد. ولی من بعد از فوت بابا میهمانی جمعهها را دوست ندارم. چند بار هم فائزه و عروسها غذا میآوردند و مامان هم خودش غذا درست میکرد ولی من نرفتم. الان محسن میگوید فاطی برنامه جمعهها را راه بینداز، گفتم از جمعههایی که پدر نیست حالم به هم میخورد (با گریه). ولی همه ما کنار مامان هستیم. من هر روز به مامان سر میزنم. من، محسن و فائزه کنار مامان هستیم. مهدی هم هفتهای سه، چهار روز میآید و یاسر هم گاهی. ولی دورهمیهایمان برقرار است.
ولی مثل قبل نیست؟
خیر. در همه مسافرتها من کنار بابا بودم. عید همیشه سعی میکردم همراه بابا باشم.
زمانی که ایشان فوت کردند، آقای روحانی رئیسجمهور بودند. ظاهرا در حواشی گزارش فوت نوشتند که اقناع نشدم. آیا آن عدم اقناع پیگیری شد؟
خیر. من خودم خیلی پیگیر این قضیه بودم. یک روز محسن به خانه آمد و گفت دفتر آقای خامنهای بودم، آقای حجازی من را دید و گفت طبق گزارش مرگ طبیعی بوده. گفتم من خودم نزد آقای شمخانی، دبیر وقت شورایعالی امنیت ملی میروم. به آقای شمخانی خیلی از مسائل را گفتم و ایشان گفت من که اینها را نمیدانستم، حالا دوباره شروع میکنم. من هر هفته یا 10 روز یک بار تماس میگرفتم که نتیجه چه شد. بالاخره یکی از معاونانش را صدا کرد که کار به کجا رسید. گفت ما که نیرویی نداریم و غیرمستقیم گفت ما نمیتوانیم کاری کنیم. تا اینکه آقای شمخانی گفت در ادرار پدرتان 10 درصد رادیواکتیو بالاتر از حد مجاز بوده.
گفتم ادرار ایشان را از کجا آوردهاید؟ گفت ادراری که در سوند در بیمارستان بوده را آزمایش کردیم. فهمیدم نقشهای در کار است؛ چون رادیواکتیو بلافاصله که نمیکشد. یعنی باید یک جاهایی آلوده شده باشد و بعد از مدتی اثر بگذارد. از انرژی اتمی آمدند خانه را آزمایش میکردند. من و مامانم را برای آزمایش بردند و جالب است هیچکدام از محافظان را نبردند. از مامانم آزمایش گرفتند و گفتند سه درصد بالاتر از حد مجاز آلوده است و تو هم کمی آلوده هستی. گفتم خب آزمایشات را بدهید مادر را به دکتر ببریم. به هر حال داروهایی هست که اینها را دفع میکند؛ چون با یکی، دو نفر از دکترهایی که آشنا بودم تماس گرفتم، گفتند رادیواکتیو که خارج نمیشود ولی داروهایی هست که دفع را سریع میکند. بعد کاغذی به ما دادند و گفتند این کاغذ را به کسی نشان ندهید و من یواشکی از روی کاغذ عکس گرفتم و به دو نفر از متخصصان در این زمینه نشان دادم و گفتند این عددها الکی است.
با یکی از آشنایان پزشک مشورت کردم که به من گفت بهتر است این را به خارج از کشور ببرید و مامان را آزمایش کنید. من مادرم را به خارج بردم. آنجا آزمایش کردند و آزمایشات قبلی را هم نشان دادم، گفتند مامانت اصلا آلوده نیست. آلودگی طبیعی است که همه به خاطر لایه اوزون اینطور آلودگی را دارند. بعد از آن دوباره به آقای شمخانی گفتم. یک بار ایشان همه ما را در شورای امنیت جمع کرد، دو نفر آمدند گزارش دادند که بررسی کردیم، نه آمریکا و نه اسرائیل نقش نداشتند. من خندیدم گفتم خودیها و روسها را هم بررسی کردهاید؟ بعد گفتند سوند ایشان را آزمایش دادیم و حولهای که زیر پایشان بود، آلوده بود. گفتم حوله چرا؟ گفتند حوله زیر پایشان بوده، سوند را که کشیدهاند ادرار روی حوله ریخته. من هیچی نگفتم. شب به کسانی که بالا سر بابا بودند، زنگ زدم و گفتند اصلا حولهای زیر پای بابایت نبوده. آقای شمخانی در آخر گفت من دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. به من میگویند تو میخواهی آقای هاشمی را شهید اعلام کنی و پرونده همینجا مختومه است. همان گزارش را برای آقای روحانی فرستادند که ایشان هم نوشتند اقناع نشدم.
فکر میکنید اگر پدر الان زنده بودند، اوضاع مملکت به چه سمتی پیش میرفت؟
قطعا بابا اجازه نمیداد کار به اینجا برسد. بابا در انتخابات چرخشی را ایجاد کرد. یا سخنرانی سال ۸۸ بابا آبی روی آتش بود. مردمی که اینقدر ناراحت و عصبانی بودند، آرام شدند و احساس کردند پشتیبانی دارند و قوه عاقلهای در کشور هست که به مسائل توجه میکند.
بابا به مردم امید میداد و واقعا هم جلوی یکسری کارها را میگرفت. حالا با روشهایی که میتوانست. ایشان میگفت من که نمیخواهم دعوا کنم یا جنگ داخلی در کشور راه بیندازم. ولی با روشهای خاصی باید تغییرات ایجاد کنیم. آن سه انتخابات جزء انتخاباتهای مهمی در کشور بود که مقابل کارهایی که برخی افراد میخواستند انجام بدهند، ایستاد. در خاطرات بابا خواندم که آقایان روحانی و ظریف برای امضای «برجام» نگران بودند و بابا وادارشان کرد که برجام را امضا کنند.
بابا کارهای خودش را انجام میداد، ولی آرام و بیسروصدا. برای بابا منافع ملی از همه چیز مهمتر بود. سؤالهایی که اول پرسیدید، اگر بابا قبلا در جریانش قرار میگرفت، به امام (ره) میگفت. بابا میگفت هفت مورد را خودم به امام (ره) گفتم که تا خودتان هستید، درست کنید. یکی جنگ بود، ولی رابطه با آمریکا را امام درست نکردند.
حتی زمانی به بابا گفتم، شما که از جنگ بدتان میآید، چرا فرمانده جنگ شدید؟ گفت من به امام (ره) هم گفتهام که من به جنگ فکر نمیکنم، به صلح فکر میکنم. نمیدانم یادتان هست یا نه، در جبهه میگفتند ما میگوییم جنگ، جنگ تا پیروزی. آقای هاشمی میگفت جنگ، جنگ تا یک پیروزی. بابا میگفت یک پیروزی خوبی به دست بیاوریم و جنگ را تمام کنیم. واقعا هم تاریخ جنگ را که بخوانید، احساس میکنید کسانی که در آن میان بودند، دلشان نمیخواسته جنگ تمام شود. ولی در نهایت بابا یک روز نزد امام (ره) رفت و به ایشان گفت نمیتوانیم بجنگیم و نیروهای مردمی دیگر خیلی به جبهه نمیرفتند و کمکهای مردمی کم شده بود. البته بابا گزارشی از همه امرای ارتش و سپاه گرفت. آقای رضایی نامهای نوشت که اگر بخواهیم بجنگیم، امکانات و پول میخواهیم که تا سه سال اگر بودجه کشور را میدادیم، آن امکانات به دست نمیآمد. بعد از آن امام (ره) در آن شرایط مسئله را تمام کردند.
مانیفست سازندگی متعلق به خود آقای هاشمی بود؟
بله، یکی از زندانیان تعریف میکرد و میگفت ما در زندان اوین بودیم و حکم اعدام و حبس ابدمان را آورده بودند -نمیخواهم اسمش را بیاورم- همه ما یک گوشه کز کرده بودیم، دیدیم آقای هاشمی نقشه ایران را مقابل خود پهن کرده. مسخرهاش کردیم و گفتیم چه کار میکنی؟ گفت نگاه میکنم اگر یک روزی رئیسجمهور شدم، کجا میتوانیم سد بسازیم، چون کشور سد ندارد؛ یعنی همیشه اینطور به آینده امیدوار بود. یادم هست بابا در جبهه بود و به ما گفتند بابایتان میخواهد جایی برود -نگفتند کجا- گفتند اگر بچهها میخواهند بیایند بگویید با هم برویم. ما هم سوار هواپیمای بابا شدیم و به جایی رفتیم، مثل نخلستان بود. از صبح تا شب توی هواپیما بودیم. گفتیم نکند ما را به عراق آوردهاند. همه هم زنها و بچهها بودیم. نزدیکهای غروب بابا آمد، سوار هواپیما شد و به کیش رفتیم. آنجا برنامه بندر آزاد را برنامهریزی کرد. آدم از جبهه به بندرعباس برود؟ دورانی که رئیس مجلس و در جبهه بود، این کارها را میکرد. اعتقاد داشت و میگفت کشور را باید بسازیم.