در مذمت عادتهای شرطی
ما به کلکسیونی از آرزوها، ضرورتها و مطالبات تبدیل شدهایم. فقط کافی است برگردیم، سری به عقب بچرخانیم، میشود فهرست بلندبالایی از آنها تهیه کرد. جامه ما را خواستنهای متعدد شکل داده است. این معنایش صرفا نرسیدن نیست، گاهی هم در میان همهمه این خواستنها رسیدهایم، اما بر سر کیفیتش بحثهای فراوانی وجود دارد.
ما به کلکسیونی از آرزوها، ضرورتها و مطالبات تبدیل شدهایم. فقط کافی است برگردیم، سری به عقب بچرخانیم، میشود فهرست بلندبالایی از آنها تهیه کرد. جامه ما را خواستنهای متعدد شکل داده است. این معنایش صرفا نرسیدن نیست، گاهی هم در میان همهمه این خواستنها رسیدهایم، اما بر سر کیفیتش بحثهای فراوانی وجود دارد. امید را میشود از لابهلای این خواستنها جست، اما ناامیدی و شاید بدتر از آن، عادت به تکرار شرطی مطالبات، بدون چابکی، آفتی بزرگتر است که کمی میترساند. سیاهنمایی نیست. صحبت از دغدغه عبور است. ردشدن؛ یعنی گذشتن از لاکی که فقدان حرکت منسجم را مرسوم میکند. خیال پویایی فرق دارد با واقعیت عبور از ایستایی. باید حرفش را زد که کلیشههای تسلسلِ آرزو در هم بشکنند. مثلا سالهاست که همه میدانیم ایران باید هرروز بیشتر از دیروز توسعهمند و توسعهساز باشد. آنقدر شنیدهایم که حتی بعید نیست هرکداممان بتوانیم یک تزِ آکادمیک از معانی توسعه ارائه بدهیم. تورم دیگر غریبه نیست. عادت کردهایم که باشد و حتی علاوه بر فقرا، مالیاتی کمرشکن برای بورژوازی صنعتی باشد. میخواهیم تورم نداشته باشیم. این هم یک کلیشه شده است. سالهاست که در سایه تورم دو عادت را بزرگ کردهایم؛ یکی اینکه بخواهیم تورم برود و یکی اینکه با تورم زندگی بکنیم. این واقعیت ترمینال عمومی کشور را به وجود آورده است. به همین شکل، اشتغال یا بیکاری، فرقی نمیکند. یکی را ظاهرا با کیفیت نساختهایم، دیگری را با کمیت روی دست جامعه ایرانی بار کردهایم. صحبت امروز، دیروز یا همین چند سال گذشته نیست. به گمانم حداقل در دو دهه گذشته همه مدیران اجرائی در بطالت آرزوها و مطالبات نقش داشتهاند. یا بطالت را ساختهاند یا نتوانستهاند برای رفع بحران عادتها کاری کنند. در این فضا «باید»ها بزرگترین مکانیسم تخلیه بار روانی از مؤلفهای به نام وجدان میشود. کاش میشد نشست و تعداد کلمه «باید» را در سخنان مدیران و برنامهریزان اجرائی کشور شمرد. حتما رقم را نه میشود نوشت نه میشود خواند. عدد سر به فلک میکشد. «باید شد» را دانستهایم اما در اجرائیکردنش اگر هم پیروز بودهایم، شوکدرمانیها پیکان ارادهگرایی را شکل دادهاند. امروز اما در آستانه ایستادهایم؛ در آستانه نقطهای در تاریخ که «خواستن»ها در قد و قواره فربگی آرزوها و ارادهگرایی و شوکدرمانیها نمیتواند جوابگوی صلاحیت رقابت باشد. از دوران رقابتپذیری عبور کردهایم و به روزگار «ضرورت کسب صلاحیت در رقابت» رسیدهایم. اینجا کیفیت پیروزیها و آسودگیها مهم است. تغییرات اجتماعی-اقتصادی پیام ایدئالی ندارند. تورم کار را به جایی رسانده است که با بههمریختن مفاهیم تجارت و افزایش هزینههای تولید، طبقه نیازمند در کنار طبقه سرمایهدار صنعتی قرار گرفته است. فاصله بین کارگر و کارفرما در نمودار تولید به اندازه یک خط کاشی قابل تصور است. هر دو یک بار روانی متزلزلکننده را تجربه میکنند و هر دو به یک میزان در تورم ناشی از فشار هزینه به ستوه آمدهاند. هر دو زندگی میکنند اما هر دو فاقد فاکتور قابلیتهای پیشبینیپذیری برای سرمایهگذاری روی زندگی مولد هستند. بیشک داشتههای قابلتأملی را مهیا کردهایم اما مسئله دقیقا در فقدان داراییهایی است که بتواند حداقل یک ترم از رؤیاهای توسعه را در تراز واقعیتها و یافتهها قرار بدهد. مرز بین آنچه داریم و آنچه طبیعی بود که داشته باشیم، مختصات امروز را شکل دادهاند. این واقعیت، واقعیت «همگانی» دوره ماست؛ روزگار ما آدمهایی که نام شهروند اینجایی را داریم و باید همه متعهد به ساختن و عبور از «بایدهای فربه و آرزوها شرطیشده» باشیم. شعار کفاف عبور از این وضعیت را نمیدهد. تبدیل امیدهای ناشی از شوکدرمانی به شادیهای ناشی از کیفیت توسعه، در امور اجرائی به ذهنیتهای دادهسنج و عقلانیت ابزاری-مولد نیاز دارد تا در برداری واقعی بفهمد شعارها از کدام مسیر میتوانند رنگی از بودن و شدن بگیرند. آیا باید فرضیههای موجود مانند برجام (که میتوانند فرصتی برای احیای انگیزه و برنامهریزی جهت عبور از اقتصاد گذرا به سمت توسعه باشند) را کنار زد تا آرمانها پایشان به زمین برسد یا سنجش مکانیسمهای صلاحیت رقابت، تصویری را نشان میدهد که ایستادن روی شانه این فرضیهها برای غلبه بر انسداد مولدگرایی و رفع عارضه نابرابری و تورم، امکان بیشتری برای دسترسی به روح ایدئولوژیها به وجود میآورند؟ سربلندی در کدام شکل کارکرد واقعیتری دارد؟ باید تدبیر را فدای بایدهای قلبی کرد یا دستورالعملهای درونی را میشود با عبور از خمودگی و شرمندگیهای توسعه به قله سربلندی رساند؟ دیدن پاسخ واقعی این پرسش، چگونگی زندگی فردا را میسازد. آمارتیاسن، توانمندسازی مردم در رفع آسیبها را دارای نقش کلیدی میداند. توانمندسازی انسان درواقع راهکار و راهبردی در نظر گرفته شده است که گفتوگو و جهش فضیلتهای مدنی را شکل میدهد؛ راهی به سمت بلوغ زندگی. آیا جای این ایده در راهبردهای اجرائی خالی نیست؟ توانمندسازی انسان ایرانی را بازتعریف کنیم!