بدهکاری تاریخی
نامیرایی، ندیدن مرگ و به استقبال مرگ شتافتن... . مرگ مفهوم غریبی است. در هر دوره به رنگی درمیآید و در هیئتی تازه ظاهر میشود. مادربزرگ شکرپنیری افتاده بود توی راهرو. بدنش بو گرفته بود. ناچار شدند در را بشکنند تا نجاتش بدهند و نجاتش دادند از بوی مرگ. آن روز بود که فهمیدیم مرگ بد نیست، بوی مرگ بد است.
نامیرایی، ندیدن مرگ و به استقبال مرگ شتافتن... . مرگ مفهوم غریبی است. در هر دوره به رنگی درمیآید و در هیئتی تازه ظاهر میشود. مادربزرگ شکرپنیری افتاده بود توی راهرو. بدنش بو گرفته بود. ناچار شدند در را بشکنند تا نجاتش بدهند و نجاتش دادند از بوی مرگ. آن روز بود که فهمیدیم مرگ بد نیست، بوی مرگ بد است. عجیب بود. نُقلهای شکرپنیری کنارش افتاده بود. شاید توی پاکت داشت آنها را برای ما میآورد تا مثل همیشه صدایمان کند و به هرکدام از ما چندتایی نُقل بدهد. او میخواست با این کار یاد و خاطرهاش را در ذهن ما حک کند. جنس مرگ مادربزرگ شکرپنیری حزنانگیز بود؛ اما مرگ ضیاء از جنس دیگری بود. آنکه قدبلند بود و عینکی قابمشکی بر صورت داشت. با قدمهایی پرشتاب از کنار ما میگذشت و ما بیاختیار به او سلام میکردیم و نمیدانستیم چرا. ضیاء هرگز با ما حرف نمیزد، فقط میدانستیم کتاب میخواند و آدم باسوادی است و سودای مبارزه دارد، بدون واهمه از مرگ. همیشه این برایمان سؤال بود که چرا او چنین پرشتاب گام برمیدارد. کسی در پیاش بود یا او به استقبال کسی میرفت. بعد که شنیدیم اعدامش کردند، نمیدانستیم اعدام یعنی چه. فقط میدانستیم نوعی مرگ است. نوعی به استقبال مرگ رفتن. مرگ ضیاء همه را به سکوت واداشت. بهت و حیرت و سکوت. شاید زنان همسایه فقط یک جمله در وصف او گفتند: «جوان رعنایی بود». جملهای که در آن حسرت جشنی بود برای دخترکانی که به خواستگاریاش چشم دوخته بودند. چرا ضیاء زنها را نمیدید، زنهایی که از جنس زندگی بودند و به همه چیز رنگ زندگی میدادند. آیا ضیاء بدون عشق مرد، ناصر که عمری پای فعالیت سیاسی اجتماعی گذاشته بود، مرگ را نمیدید. منظورم ناصر تکمیلهمایون است. همان کسی که چند روز پیش درگذشت. او اصلا به مرگ اعتنایی نداشت، حتی تا آخرین لحظه هم در فکر انتشار کتابهایش بود. طوری از مصدق حرف میزد که انگار ساعتی دیگر با او قرار ملاقات دارد. در کنار او مصدق را میدیدی، با همان کت و شلوار اتوکشیده و مرتب و کفشهای براق از واکس که دستهایش را درهم گره کرده بود. روزی که ما برای گفتوگو با ناصر تکمیلهمایون به خانهشان رفته بودیم، او از وطندوستی مصدق میگفت، از سلامت اقتصادیاش، از شجاعتش. چنان مبهوتِ دکتر مصدق بود که بالاخره صدای همسرش را درآورد: «مصدق... مصدق. ول کن تو را به خدا!». ناصر زیرچشمی نگاهی به او کرد و خندید. نگاههای ما هم چرخید به سمت زن. زنی پا به سن گذاشته اما شاداب، مملو از شور زندگی. برایمان موسیقی گذاشت، قهوه آورد و از خاطراتش با ناصر گفت. او هم مادر ناصر بود، هم همسرش، هم همرزمش. شاید هم میکوشید رقیب عشقیاش مصدق را کنار بزند؛ اما هرچه بود مصدق و ناصر را از زنگار غبار سیاست و مبارزه زدوده بود و رنگ زندگی به آنها بخشیده بود. ناصر تکمیلهمایون مرگ را نمیدید. در بستر بیماری امید داشت وفاداریاش به تاریخ مبارزاتی دوران مصدق را به اثبات برساند و آن را ثبت کند. او زنده بود که روایت کند. ناصر به دشواری روی مبل روبهروی ما نشسته بود. من رنگ مرگ را در چهرهاش میدیدم. زنون، بنیانگذار فلسفه رواقی از پیشگوی معبد دلفی پرسید برای کسب بهترین زندگی چه باید کرد؟ پیشگو گفت: «رنگ مرگ را برگزین». هانا آرنت میگوید: «شاید این بیان ابهامآلود معنایش این باشد که به وجهی زندگی کن که گویی مردهای»؛ اما برای ناصر رسم مرگ اینگونه نبود. او بیاعتنا به مرگ بود. با عشق از یدالله سحابی میگفت، از انسان نادری که دیگر تکرار نخواهد شد. ناصر نه به استقبال مرگ رفت، نه برایش پایکوبی کرد و نه در برابرش تسلیم شد. او بیاعتنا به مرگ و زندگی بود، مگر لحظاتی که همسرش او را با زندگی آشتی میداد. حتی اگر این زندگی یک زندگی شاد روزمره در حد دیدن یک ویدئوی ساده انتقادی از وضعیت سیاسی در فضای مجازی بود. گویا فقط زن، زندگی بود. آیا تاریخ ما به زن یک بدهکاری تاریخی ندارد که موعد پرداختش فرارسیده است. انگار زنان به مرگ نمیاندیشند یا آنقدر زندگی در آنان قوی است که رانه مرگ را پس میزنند؛ اما مرگ با مردان زاده میشود: «افلاطون گفت فقط بدن او در شهر ساکن است و در همپرسه فیدون نیز بهدرستی توضیح داد که زندگی فیلسوف مانند مردن است. مرگ که جدایی بین بدن و روح است برای او دیدار خوشایندی است؛ او به وجهی عاشق مرگ است؛ زیرا بدن با همه تقاضاهایش مرتبا مزاحم اهداف روح میشود. به بیان دیگر، فیلسوف حقیقی شرایطی را که تحت آن به انسان زندگی داده شده است، قبول ندارد». این تلخاندیشی درباره مرگ و این اندیشه مردانه از مرگ نزد سوفوکل به گونهای دیگر است: «زادهنشدن بهترین تصمیم است، وانگهی آنگاه که آدمی زاده شد، خیر ثانی آنکه آدمی به زودی زود رخت رجعت بربندد». با همه این بدبینیها درباره زندگی و مرگ، کانت تعبیری را به کار میبرد که استثنائی بر قاعده مرگ است و آن تعبیر «نشاط بیطرفانه» است. هانا آرنت در «درسگفتارهای کانت» درباره مضمون مشترکی بین افلاطون و کانت سخن میگوید: «همه لذتها ناخشنودی به بار میآورد؛ یعنی آن زندگی که فقط شامل خشنودی است عملا از همه خشنودیها خالی است؛ زیرا انسان قادر نخواهد بود آن را احساس کند یا از آن لذت ببرد...
نشاط بهعنوان وضعیت محکم و استوار روح و جسم برای انسان در روی زمین تصورکردنی نیست. هرچه خواست ناخشنودی عظیمتر باشد، خشنودی شدیدتر میشود. فقط یک استثنا در این قاعده وجود دارد و آن خشنودی است که ما هنگام مواجهه با زیبایی احساس میکنیم». کانت این خشنودی را «نشاط بیطرفانه» میخواند و باور دارد این واقعیت که انسان از زیبایی صرف طبیعت تأثیر میگیرد، ثابت میکند که او برای این دنیا و متناسب با آن ساخته شده است. زنان بیش از موجودات دیگر بر این باورند که جهان همان جهانی است که باید در آن شادمانه زیست و حتی زمانی که به استقبال مرگ میروند، چه کسی است که مسحور این زیبایی نشود. پس آنچه ما را در پی این زیبایی میکشاند، شاید به تعبیر کانت احساس قوی بودن است: «من همه موجودات را چنین دعوت میکنم... درود بر ما، ما هستیم».