طفلی به نام شادی دیری است گم شده است
این روزها حواسم هرجا که باشد، خیلی زود برمیگردد به آن کاغذ تاخورده که آخرین وداع دختر است با پدر.
نغمه دانشآشتیانی
این روزها حواسم هرجا که باشد، خیلی زود برمیگردد به آن کاغذ تاخورده که آخرین وداع دختر است با پدر.
میخواهم گوشی را بردارم و زنگ بزنم به پانتهآ اقبالزاده که نمیشناختمش و بگویم بیا برویم کافهای بنشینیم و قهوه و کیک پنیر بخوریم. چه میدانم او چه چیز را بیشتر دوست دارد، ولی لابد شبیه هم هستیم؛ دخترانی غمگین از نسلی سوخته... .
میخواهم گوشی را بردارم و بگویم این شبها علیرضا قربانی در میان درختان سر به فلک کشیده شمال تهران میخواند، بیا اینجا میهمان ما باش، شاید موسیقی یک شب را برایت تحملپذیرتر کند. میدانم که دیر شده است... .
خبر مرگ خودخواسته پانتهآ اقبالزاده دست از سرم برنمیدارد. به روزهایی فکر میکنم که «جانمی! باز هم کلوچههای میوهای» و «بچه تمساح» را ترجمه میکرده است. لابد کلی خندیده وقتی آن ماجراهای بامزه را برای بچهها به فارسی برمیگردانده. به تلاشش برای پیداکردن واژههایی که فهمشان برای بچهها سادهتر باشد، فکر میکنم؛ به اویی که وزن دلایلش برای ماندن، سبکتر از رفتن شده بود... .
خبر رفتن خودخواسته او از دنیای ما بازماندگان، چندمین خبری است که در این هفتهها از رفتن جوانانی میشنوم که دیگر تاب ماندن نداشتهاند و چه شبیه شدهاند دلایل رفتنها... .
یادم میافتد چند وقت پیش و در پی خودکشی کیومرث پوراحمد و چند نفری از بچههای جوان تئاتر میخواستم یادداشتی بنویسم و قولش را به گیسو برای همین صفحه داده بودم، ولی خودم هم حوصله چندانی نداشتم. میخواستم از دوستان و آشنایانی بنویسم، از جنس فرهنگ و هنر و رسانه که شانههای نحیفشان دیگر تاب کشیدن بار یک زندگی «معمولی» را هم ندارد. نه اینکه فکر کنید قرار بوده است زیاد کافه بروند، کتاب و مجله بخرند، گاهی دور هم شبی خانه یکی جمع شوند؛ نه اینها خیلی وقت است در منوی زندگیشان کمرنگ شده است، حرف از اجارهخانه و پول پیش و هزینه وسایل نقلیه عمومی در شهر است! هرازگاهی که دوستان صیانتگر فتیله را پایین میکشند و فیلترشکنهای روی گوشی یاری میکنند، سری به توییتر میزنم. در میان بحثهای مختلف که میآیند و میروند، بحث بیپولی و افسردگی پای ثابت است. محال است صفحهام را بالا و پایین کنم و به افرادی برنخورم که در آستانه پرتگاهی ایستادهاند و از تمامشدن توان مبارزه و تحملشان مینویسند؛ کسانی که کیفیت زندگیشان روزبهروز پایین میآید و برای حفظ همین زندگی هم دیگر جانی ندارند. اصلا مگر روزشان بیش از 24 ساعت است که بتوانند بیش از این برای یک لقمه نان بدوند. اگر کار به بیماری و بیمارستان بکشد که دیگر یکی داستانست پر آب چشم.
غمگینم! دستانم برای گرفتن همه این دستها، جانی ندارد. راستی چه کسی شادی را از ما دزدید؟
به فاکتورهایی که یک کشور را در جمع کشورهای توسعهیافته انسانی (HDI) قرار میدهد، فکر میکنم؛ زندگی طولانی و سالم، دسترسی به دانش و تحقق سطح زندگی مناسب. با کاهش کمّی و کیفی هریک از این فاکتورها، کشور ما که از دهههای قبل درگیر بحران مهاجرت بوده، حال با مسئله افسردگی، کاهش شدید کیفیت زندگی، خودکشی و... نیز دست به گریبان است.
از زمانی که مهاجرت بخشی از نیروی انسانی از ایران جدیتر شد، همانطور که دکتر شهرام یزدانی، عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی و رئیس وقت مرکز مطالعات و توسعه آموزش علوم پزشکی، پیشبینی کرده بود، بهمرور ذخیره ژنتیکی کشور فقیرتر و روند انتقال ضرایب بالای هوشی به «نسلهای آینده» با اختلال مواجه شده است؛ اما این جریان تخریبی همینجا متوقف نشده، بلکه آنهایی نیز که به دلایلی ترک وطن نکردند، بهمرور با لاغرشدن امکانات زندگیشان دچار مشکلاتی شدهاند که تأثیر آن هم فردی بوده و هم بهطور عمومیتر بر جامعه نمایان است؛ کشوری با مردمانی خسته و افسرده که بچههایی خسته به دنیا میآورند! امروز مسئله کاهش امید به زندگی و افق پیشرو برای پیشرفت و دستیابی به زندگی بهتر از زنگ خطر گذشته است و لازم نیست ردپای آن را در نوشتههای رسانهای و سخنان برخی از مسئولان دنبال کرد، بلکه کافی است نگاهی به دور و اطراف خودمان انداخته یا اخبار را دنبال کنیم؛ اگرچه این میزان آشکاری نیز هنوز نتوانسته عدهای از آنهایی را که بر مناصب نشستهاند، هوشیار کند.
*بخشی از شعری از محمدرضا شفیعیکدکنی