|

گشتاسب در پیشاروى گرگ مردم‌خوار

گشتاسب پس از پشت‌کردن به بارگاه پدر، با آزردگى راهى روم شد و سرانجام سرگشته و درمانده به دیهى پناه گرفت و یکى از کدخدایان دیه که او را جوانى برازنده یافته بود، گشتاسب را به خانه خویش فراخواند و دیرگاهى او را پذیرایى کرد.

گشتاسب پس از پشت‌کردن به بارگاه پدر، با آزردگى راهى روم شد و سرانجام سرگشته و درمانده به دیهى پناه گرفت و یکى از کدخدایان دیه که او را جوانى برازنده یافته بود، گشتاسب را به خانه خویش فراخواند و دیرگاهى او را پذیرایى کرد. در این هنگام دخت قیصر که به اختیار خویش همسر برمی‌گزید، گشتاسب را به همسرى برگزید و از آنجا که گشتاسب چهره راستین خویش را پنهان کرده بود و کسى نمى‌دانست او از خاندان شهریاران است، قیصر سخت به خروش آمد که چرا کتایون، دلاویزترین دخت او جوانى گمنام را برگزیده است و آنان را بى‌هیچ توشه‌اى از بارگاه خویش براند و گشتاسب روزگار به شکار مى‌گذراند و آنچه به دست مى‌آورد، میان مردم دیه مى‌پراکند. گشتاسب با هیشوى کشتى‌بان دیدارى داشت و دوستى آنان ژرفایى بیشتر گرفت و چون گاهِ به خانه شوى رفتن دخت دوم قیصر فرا‌رسید، جوان برومند و خوش‌سیمایى میرین نام براى قیصر پیام خواستگارى فرستاد و قیصر در پاسخ میرین گفت: «زین پس این‌گونه دخت خویش را به خانه شوى نمى‌فرستم و هرکه خویشى من جوید، باید براى سرزمین روم و رومیان کارى بزرگ را پذیرا شود و نشان دهد چون او در جهان نامدارى نیست و مرا نیز یارى در کنار است. شوى دختر من باید به بیشه فاستون رود و گرگى را از پاى درآورد که به کردار نیل، تنى اژدهاگون و زور پیل دارد. گویند این گرگ شاخ‌هایى بزرگ و دندان‌هایى از دهان بیرون‌افتاده مانند گراز دارد و چنان است که پیل در برابرش تاب نیاورد و از بیم او از آن بیشه شیر و پیل گذر نمى‌کند و تنها کسى که آن گرگ را از پاى درآورد، داماد و یار من خواهد شد». میرین با خود اندیشید اگرچه نیاکان من جز با گرز گران با دشمنان روم سخن نگفته‌اند و قیصر اکنون نیز از من دریدن پوست آن گرگ را مى‌خواهد، مرا آن توان نیست که با چنین هیونى روباروى شوم. از روى نومیدى به کتاب پیشگویى‌ها پناه برده، چنین خواند که در روزگار او، نامدارى از ایران مى‌آید که از او سه کار بزرگ برمى‌آید که در سراسر روم نامش زبانزد همگان خواهد شد. نخست آنکه داماد قیصر مى‌شود و بر سر قیصر افسر خواهد شد و همان گاه دو دد در کشور پدیدار مى‌شود که رومیان از آن دو سخت هراسناک هستند و هر دو به دست آن جوان برومند کشته خواهند شد. میرین مى‌دانست جوانى گمنام با کتایون پیوند زناشویى بسته و دانست آن جوان همان کسى است که توان نابودگردانیدن گرگ را دارد. میرین شتابان نزد هیشوى آمده، آنچه را در کتاب پیشگویى خوانده بود، بازگفت و هیشوى میرین را گفت شاد باشد که آن جوان دلیرى که سخن از او گفته شده، اکنون به نخجیر رفته و دیرى نخواهد گذشت که با شکارى افکنده بر پشت اسبش بازخواهد گشت. هیشوى نیم‌روزى از میرین پذیرایى کرد و پیش از پاى پس‌کشیدن خورشید، گشتاسب از راه رسید. میرین در دل و بر زبان به هیشوى گفت: «آشکار است با این یال و کوپال و اندام قدرتمند و شکوهى که در چهره دارد، از خاندانى بزرگ است و دیدارش ستایش همگان را برمى‌انگیزد». چون گشتاسب نزدیک‌تر آمد، هیشوى و میرین به پیشوازش دویدند و بنشستند به نوشیدن و چون چهره‌شان لعل‌گونه گشت، هیشوى، گشتاسب را گفت: «اى دوست همام، مى‌دانم در همه گیتى یارى نزدیک‌تر از من ندارى و میرین نیز همانند تو براى من گرامى است. او دبیرى با دانش، ارجمند و در کار پژوهش اندیشه‌هاى باستانى رومیان است و شمشیر سلم از پدرانش به او رسیده که جایگاه او را والایى بخشیده و اکنون در اندیشه‌هاى والاترى است و این اندیشه را در سر مى‌پروراند که داماد شاه شود. او دخت دوم قیصر روم را خواستار شده و قیصر پاسخ داده در بیشه فاستون، گرگى تیزجنگ و مردم‌خوار، مانند هیون است، اگر آن گرگ به دست او کشته شود، با خشنودى چنین پیوندى را مى‌پذیرد و اگر تو پذیراى این کار بزرگ شوى، من خود بنده‌ات مى‌شوم و میرین به پایت زر و گوهر مى‌افشاند». گشتاسب توانایى و دلیرى خویش را باور داشت، به همین روى گفت کارى رو مى‌نماید و پرسید: «آن بیشه که گرگ در آنجا خانه دارد کجاست و این گرگ که بسیار هولناک مى‌خوانیدش، چه ویژگى‌هایى دارد». هیشوى پیر در پاسخ گفت: «دو دندان او چون دو دندان پیل است و اندامى مانند پیل نیز داراست. شاخ‌هایى به رنگ آبنوس دارد و چون به خشم آید، از هر اسبی پرشتاب‌تر مى‌دود و بسیارى از پهلوانان رومى با گرز گران رفته‌اند و ناکام بازگشته‌اند که به‌راستى باید آن را اژدها خواند، نه گرگ». گشتاسب به میرین گفت براى او شمشیر سلم و اسبى درشت‌‌اندام و چابک‌گام بیاورد و میرین شادمان به خانه بازگشت و آنچه گشتاسب خواسته بود، همراه با خفتان و کلاه رومى و پیشکشى‌هاى بسیار از زر و گوهر بیاورد. دگر روز چون خورشید پیراهن سیاه شب را بدرید و از پرده بیرون آمد، جهانجوى میرین خود را به هیشوى رساند و از راهى دیگر، گشتاسب نیز به هیشوى پیوست و گشتاسب به ستایش، به آن‌همه پیشکشى و شمشیر و اسب بنگریست. میرین شادمانه براى هیشوى نیز که میانجى شده بود، پیشکشى‌هاى چندى آورده بود. گشتاسب بى‌درنگ خفتان بپوشید و آن اسب نبرد را به زیر ران آورد، کمان‌ها به زه کرده، بر شانه افکند و بر بازویش کمندى جاى داد. هیشوى و میرین او را تا بیشه فاستون همراه شدند و با انگشت نشان دادند که جایگاه آن گرگ کجاست. چو نزدیک شد بیشه و جاى گرگ/ بپیچید میرین و مرد سترگ/ به گشتاسب بنمود انگشت راست/ که آن اژدها را نشیمن کجاست/ و زو بازگشتند هر دو به درد/ پر از خون دل دیده پر آب زرد/ گشتاسب با دلى پراندیشه به بیشه گام نهاد و از پروردگار و فروزنده گردش روزگار، یارى خواست و زیر لب گفت: «اگر آن اژدها بر من پیروزى جوید، چون پدرم بشنود، خواب به چشمانش راه نخواهد یافت». که گر بر من این اژدهاى بزرگ/ که خواند ورا ناخردمند گرگ/ شود پادشا چون پدر بشنود/ خروشان شود، زان سپس نغنود/ اگر من شوم زین بد دد ستوه/ بپوشم سر از شرم پیش گروه. آن‌گاه کمان زه‌کرده را از شانه برگرفت و از تیردان تیرى الماس‌پیکان برگزید و در خانه کمان گذاشت. گرگ گشتاسب را در بیشه بدید، خروشى برآورد که تا ابر سیاه پژواک گرفت و روى زمین را به چنگ برکند، نه به شیوه ببر و پلنگ که به گونه پیلى که پاى بر زمین مى‌کوبد. چون گشتاسب با آن هیون غول‌پیکر روباروى شد، از آن‌همه سترگى و درشتى در شگفت ماند و گشتاسب را سر آن نبود که بر هیون پشت کند.