|

دوراهی انصراف یا خودکشی

قرار شد بنویسم. می‌خواهم از عنوانش شروع کنم، یک جمله ناکامل و بی‌روح! یک تیتر عادی در روزنامه؛ «رزیدنت اطفال به علت فشارهای وارده، بین خودکشی و انصراف؛ انصراف را انتخاب کرد». تیتری که شاید از آن به راحتی و شبیه سایر خبرهای بد و ناامیدکننده؛ بدون اینکه درکی از آن داشته باشی یا لمسش کرده باشی با یک آهی از سر افسوس رد می‌شوی...

دوراهی انصراف یا خودکشی

ریحانه سادات سعیدی. رزیدنت انصرافی اطفال

قرار شد بنویسم. می‌خواهم از عنوانش شروع کنم، یک جمله ناکامل و بی‌روح! یک تیتر عادی در روزنامه؛ «رزیدنت اطفال به علت فشارهای وارده، بین خودکشی و انصراف؛ انصراف را انتخاب کرد». تیتری که شاید از آن به راحتی و شبیه سایر خبرهای بد و ناامیدکننده؛ بدون اینکه درکی از آن داشته باشی یا لمسش کرده باشی با یک آهی از سر افسوس رد می‌شوی... 

ولی اگر کمی کنجکاوی‌ات را تحریک کرده باشم که کاش کرده باشم، از من می‌پرسی اصلا رزیدنتی چیست؟! یا اگر میان خبرها با این کلمه آشنا شده باشی، کاش برایت این سؤال پیش بیاید که چرا؟! اصلا چرا «خودکشی»؟! اما امیدوارم پایت یک بار به بیمارستان‌های دولتی_آموزشی شهرت باز شده باشد و یکی از ما را دیده باشی! در کنار اینکه سلامتی‌ات را می‌خواهم ولی می‌خواهم به یاد آوری که حتی شاید خشمت از عدم نظم و رسیدگی را سر یکی از همین «مای رزیدنت» خالی کرده باشی... مثلا یک روز بین تعطیلات پشت سر هم که اوقات تفریح است، پایت به بیمارستان کشیده شده باشد و به شما بگویند: متخصص در این روزها فقط در بیمارستان دولتی یافت می‌شه. برو فلان بیمارستان... و آن روز تو ما را دیده باشی که شاید به تو لبخند کجی تحویل بدهیم و بگوییم، بله ما دانشجوی تخصص هستیم ولی متخصص؟ خیر! آیا متخصص مقیمی هست؟خیر! کار ما چه می‌شود خانم/آقای دکتر؟ ما هستیم دیگر، زنده نگه‌تان می‌داریم تا تعطیلی تمام شود و متخصصان از سفرهای خارجه بیایند یا شاید بتوانیم تحقیر پنهان «چرا زنگ زدی» را به روی خودمان نیاوریم و از استاد سؤال بپرسیم. این‌جور وقت‌ها ممکن است 20 بار از سر نگرانی بیایی و بگویی چه شد؟ الان چی می‌شه؟

 و من به تو هیچ جواب قطعی نتوانم بدهم. رفیق عزیز من! وقتی چهره نگران تو مادر یا پدر را به خاطر می‌آورم که بر سر بالین فرزندت با آن شرایط عدم امکانات اورژانس بیمارستان‌های دولتی شب تا صبح ایستاده‌ای و آن‌قدر خسته هستی که نمی‌توانم تشخیص بدهم حلقه قرمز دور چشمت از سر بی‌خوابی است یا از سر گریه، قلبم درد می‌گیرد. وقتی سر راند رزیدنتی، بر سر بیمارت می‌آییم و تو بالاخره قیافه جدید با روپوش سفید می‌بینی و فکر می‌کنی این دکتر اصلی است و همان متخصص که منتظرش بودی! اما من آرام در گوشت می‌گویم: «صبر داشته باش، این دکتر فقط سال بالایی من است که برای رفع مسئولیت و سرکشی آمده است». شاید بعد گفتن اینها ما را بیشتر به یاد بیاوری! به یاد بیاوری که شب تا صبح، صبح تا شب کنار تو بودیم وقتی حتی شیفت‌های پرستاری عوض می‌شد ما هنوز بودیم. یادم هست مادرانی که با خنده می‌گفتند: «شما هنوز هستین؟! کی می‌خوابین پس؟!»

***

شرایط رزیدنتی این روزها خیلی سخت‌تر شده است. مفصلش را بخواهی هزار بار نوشته‌اند، کافی است همین عبارت «خودکشی رزیدنت‌ها» را جست‌وجو کنی تا روایت‌ها را بخوانی، تحقیقات را که از حقوق کم و بیگاری و تعداد مریض بالا به علت نبود بیمارستان‌های دولتی غیرآموزشی مجهز به متخصص، تعداد متخصصان جوان بی‌کار که برای یک لقمه نان تمدید طرح کرده‌اند و با چندرغازی ناکافی زندگی می‌کنند... من اما چرا انصراف دادم، گرچه چرایی چیزی که حاجتی به بیان ندارد؛ فی‌الواقع سؤالی بی‌مورد است. شاید سؤال بهتر این باشد که چرا پس با این شرایط هنوز کسی رزیدنت می‌شود؟!

حقیقتش را بگویم برای شخص من، سؤال این بود که اگر نخوانم پس چه؟! منی که سال 88 با هزار امید و آرزو و انگیزه از سد کنکور گذشتم در آن شلوغی و غم، با مادرم پس از برگشتن از راهپیمایی «سکوت»، به آینده اندیشیدم با ترس و لرز... من و هم‌نسلی‌های من، امیدهای بسیار داشتیم، از مرکز تحقیقات و رؤیای دانشمندشدن بگیر تا پزشک جان‌برکفِ مناطق محروم بودن، رؤیای جامعه‌ای با دسترسی درست به نظام سلامت... راستش را بخواهی این رؤیا کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌‌تر شد تا وقتی که بعد از فراغت از تحصیل به فکر رفتن و فرار افتادیم. نه که لحظه‌ای خودمان این را بخواهیم بلکه به مرور کمتر ما را «راه» دادند. زمانی ما نماینده دانشجویی بودیم، زمانی جلسه داشتیم با معاون وزیر در وزارتخانه، که حال برای استاد هیئت علمی هم ناز می‌کند و از هزار سد باید عبور کند تا برسد به اتاق مسئول مربوطه؛ که اگر برسد! من هم مثل هم‌نسل‌هایم اصرارم به ماندن تغییر کرد، تحقیقاتم را بیشتر کردم و دو سال و نیم صرف زبان‌خواندن و آزمون و مکاتبه و مصاحبه شد. تا 1401 بود که رنج آن‌قدر زیاد شد که عاقبتم به 21 شب انفرادی در 2 الف اوین کشید. در همان بازجویی‌ها بود که پذیرشم را گرفته بودم و بعد بابت ممنوع‌الخروجی آن را از کف دادم. بعد از آن تصمیمم بر این شد که مانند بازماندگان از قافله مهاجرت مشتاق به ادامه‌دادن، آزمون دهم. از روزی که دوره اطفال برای من شروع شد، مدام به حراست دعوت می‌شدم با نامه «ای فدایت شوم که دهانت را می‌بندی که اگر نبندی...». دهانم را که بستم؛ بهانه شد قد آستین و روپوش سفید چند سایز بزرگ‌تر... خلاصه که تصمیم انصراف، تصمیم یک روز نبود! خداحافظی با این بچه‌های معصوم قد و نیم‌قد؛ با آن استادانی که شایسته لقب «استاد» بودند نه تنها یک متخصص؛ با «رفقا»یی که با جان و دل به میدان آمده بودند نه از سر تمام عقده‌های حاصل از پس زده‌شدن در اجتماع. کار به جایی رسیده بود که هر روز اشک، میهمان کشیک‌هایم بود، کار به جایی رسید که همان اندک ساعتی که در خانه بودم؛ تبدیل شده بودم به زنی افسرده و خسته و در آستانه از دست دادن زندگی شخصی پرحادثه‌ام.

کم آوردم.

آخر بین تعهدی که عملا طناب دار است و خودکشی به دستان خودم، طناب دار را انتخاب کردم. روز اول رزیدنتی از ما تعهدی می‌گیرند با ضامن و محضری و شرایط خاص که حتی اگر مردیم یا اخراج شدیم باز بدهکاریم. من هفت ماه رزیدنت بودم، هفت ماه روز و شب می‌دویدم و از جان و زندگی‌ام گذشتم، ولی اگر توان ادامه‌دادن نداشته باشم یا لیاقتش را یا حتی اگر بمیرم، باید نیم‌میلیارد تومن حداقل برای این هفت ماه بدهم! بگذریم رفیق عزیز من، اگر تا اینجا خواندی؛ که کاش می‌خواندی، دلم می‌خواهد بگویم چقدر از تو متشکرم. من که در نهایت یک اتفاقی برایم می‌افتد ولی مهم‌تر از من سرنوشت جمعی ماست؛ که این سرنوشت با سلامت و کیفیت تو و فرزندانت گره خورده است.

شاید تنها راه نجات همین آگاهی است.