|

همیشه زودی مرگ‌‌...

آن‌قدر در این جهان تصورمان از حضورمان بزرگ است که باورمان نمی‌شود نباشیم. باورمان نمی‌شود ما نباشیم و دنیا باشد. «جمال ثریا» شاعر ترک سروده‌: برای هر مرگی، همیشه زود است... اما مرگ آدم‌هایی که بیشتر آنها را می‌شناسیم، هراسناک‌تر‌ است.

علی مرسلی
ما ناسزاوار مرگ هستیم... ناسزاوار فانی‌بودن.

ما فکر می‌کنیم که یک جای کار می‌لنگد، در این جهان، ما نباید گذرا می‌بودیم.

آن‌قدر در این جهان تصورمان از حضورمان بزرگ است که باورمان نمی‌شود نباشیم. باورمان نمی‌شود ما نباشیم و دنیا باشد. «جمال ثریا» شاعر ترک سروده‌: برای هر مرگی، همیشه زود است... اما مرگ آدم‌هایی که بیشتر آنها را می‌شناسیم، هراسناک‌تر‌ است. انگار هجوم به ساحت امن این تصور خیالی است. صبح یک روز پاییزی در دانشکده دندان‌پزشکی پشت میزی که استاد در بخش می‌نشیند، کتاب می‌خواندم. برای دقایقی از جایم برخاستم و وقتی برگشتم برای اولین بار یاسمن* را دیدم که کتاب مرا جلویش باز کرده و می‌خواند. مرا می‌بیند و دستپاچه می‌شود، می‌گویم اگر دوست دارد کتاب را ببرد. خاله من دو دهه قبل معلم ابتدایی یاسمن بود و الان در بخشی که من بالاسر دانشجوها هستم، یاسمن دانشجوی من است.

***

چند سال بعد است، هنوز داغیِ وقایع بعد از مرگ مهسا سرد نشده. در کافه‌ای زیبا نزدیک خیابان کشاورز که زمانی نیکا در آن کار می‌کرده، نشسته‌ایم. یاسمن راه‌رفتنش به خاطر جراحی مغزی که انجام داده، سخت شده. تازه از سفری درمانی برگشته. به‌جای دندان‌پزشکی این‌ بار در دانشگاه فلسفه می‌خواند. کتابی به او هدیه می‌دهم. شور زندگی دارد و امید فراوان برای شکست‌دادن آن چیز مخوفی که در داخل سرش بزرگ می‌شود و هستی‌اش را به چالش می‌کشد. هر‌قدر به زندگی امیدوار است، از سرنوشت نیکا غمگین و از آنچه در جامعه اتفاق می‌افتد ناامید... وقتی می‌گویم چقدر به تغییرات آینده خوش‌بینم، انگار دنبال بهانه‌ است که از این سمت‌ هم روزنه امیدی بجوید. الان نه یاسمن در این جهان است، نه آن کافه دیگر وجود دارد. برای مرگ سن، امید، آرزو، شور زندگی، جوانی، زندگی نزیسته و‌... نقطه اعرابی ندارد. مرگ در اصل ما را متعلق به جهان خودش می‌داند. می‌آید که ما را برگرداند به جایی که باید باشیم (نباشیم؟)؛ ساحت نیستی. اما ما مثل کودکی در شهر‌بازی، همیشه برگشتن برایمان زود است،‌ برای هر مرگی، همیشه زود است‌...

«موسیقی عجیبی‌ست مرگ

بلند می‌شوی 

و چنان آرام و نرم می‌رقصی

 که دیگر هیچ‌کس تو را نمی‌بیند» **

*یاسمن سزاوار

**گروس عبدالملکیان