به بهانه پخش مستند زندگی دیوید بکام؛
از رنجی که میبریم*
اینکه قصه زندگی فوتبالیستی با قواره دیوید بکام به نمایش در بیاید و زیروبمهایی را بگوید از زندگی حرفهایاش، حتما برای خیلیها به ویژه فوتبالدوستها برگ برنده است؛ داستان پُر و پیمانی که دیوید رابرت جوزف بکام چه روزهایی را گذرانده و از کدام پیچها رد شده، تا برسد به ۱۷سالگی و بازی در باشگاه منچستر یونایتد را آغاز کند.
«ای کاش قرصی وجود داشت که میشد با خوردنش بعضی خاطرات رو پاک کرد.»؛ این را دیوید بکام میگوید. در یکی از سکانسهای مستند زندگیش به نام «بکام» که نتفلیکس آن را پخش کرد و بعد هم خبر رسید که بین بریتانیاییها، حسابی پُربیننده شده است.
اینکه قصه زندگی فوتبالیستی با قواره دیوید بکام به نمایش در بیاید و زیروبمهایی را بگوید از زندگی حرفهایاش، حتما برای خیلیها به ویژه فوتبالدوستها برگ برنده است؛ داستان پُر و پیمانی که دیوید رابرت جوزف بکام چه روزهایی را گذرانده و از کدام پیچها رد شده، تا برسد به ۱۷سالگی و بازی در باشگاه منچستر یونایتد را آغاز کند. پدرش از همان روزهای کودکی، چه مربی درست و بهجایی برایش بوده و مادرش چقدر همراه و همدل. هر چند مهر مادری یک جاهایی امانش را میبُریده و حتی در سکانسهایی هم بغضش پیداست، اما پای ماجرا مانده تا بکام مسیر پُرحاشیه منچستر یونایتد و انگلستان را طی کند و برسد به رئال مادرید و لسآنجلس گلکسی و قسعلیهذا. آنطرف، عاشقانههایش با ویکتوریا آدامز که آن روزها یکی از خوانندههای گروه اسپایس گرلز بود و خیلی زود و البته خیلی شدید رابطهشان بهم گره خورد و ماندگار شد و خانواده بکام از دلش بیرون آمد؛ با سه پسر و یک دختری که حالا دیگر همهشان قد کشیدهاند.
با مستند «بکام» همه اینها را میبینیم. قدم به قدم همراه میشویم با تمام بالا و پایینهای زندگی حرفهای و فوتبالی دیوید بکام که حالا دیگر با فوتبال خداحافظی کرده و مدیرعامل باشگاه فوتبال اینتر میامی است. با بغضش در آخرین بازی خداحافظی گلویمان تنگ میشود و با هیجانش موقع تمام شوتهایی که میروند کُنج دروازه مینشینند، ته دلمان قنج میرود.
حتی اگر خیلی هم فوتبالی نباشیم، مستند «بکام» تا آخرین لحظهاش ما را نگه میدارد. چیز غریبی در این مستند هست که جایی از روان آدم را نشانه میگیرد. اینکه دیوید بکام هم، که حتی یک کامیون نمیتواند اسم و سابقه و جایگاه اجتماعیاش را بکشد، در نهایت یک انسان است با تمامی ویژگیهای آدمیزادی. با وسواسهای فکری و احساسات ریز و درشت. با علاقه به چیزهای سادهای مثل دستگاه قهوهساز یا مرتب چیدن لباسها در کمد. با حساسیت به تمیز ماندن گاز. به نبودن ظرف کثیف روی میز آشپزخانه. با دقت در پاک کردن لکهها. با استرسهایی که میتوانند بیایند سروقتش و عملکردش را در زمین از کار بیاندازد. با دلتنگیهایی که میتواند دلش را از جا دربیاورد و نگذارد حواسش به توپ باشد. با سرزنشهایی که بعد از سالها دست از سرش برنداشتهاند؛ طوری که آرزو میکند «ای کاش قرصی وجود داشت که میشد با خوردنش بعضی خاطرات رو پاک کرد.» با نشخوار فکری. این که مدام آن لحظه سیاه دریافت کارت قرمز در بازی آرژانتین را به یاد بیاورد و به خودش نهیب بزند که اشتباه بزرگی کرده. اینکه آن اتفاق تلخ ۲۳سالگیش عین بختک افتاده رو زندگیاش و رهایش نمیکند. این که بعد از این همه سالها هنوز آرزویش این باشد که میتوانست زمان را به عقب برگرداند؛ به آن روز، آن لحظه، آن بازی مقابل آرژانتین و باقی داستان را هم که میدانید. آدم از بیرون که نگاه میکند، تصورش این است که دیوید بکام با آن همه اسم و رسم، در آن روزهای اوج فوتبالیاش که ستاره بوده و خبرساز، با یک اشتباه و یک اتفاق، ککش نمیگزد برای این که دیگران دربارهش چه فکری میکنند یا چه حرفی میزنند. آدم فکر میکند بکام خیلی قویتر از حاشیهها و حرفهای مردم است. ایگویی دارد که با این بادها نمیلرزد. ویکتوریا بکام اما رو به دوربین، کلمات را کنار هم میچیند و در توصیف روح از هم پاشیدهی دیوید بعد از آن ماجرا میگوید:« او کاملا درهمشکسته بود، خرد شده بود.» در این مستند بارها میبینیم که دیوید بکام از پریشانی دارد میشکافد. و این همان لایهی سومیست که وجود آدم را نشانه میگیرد و تا ته میبرد با خودش. اینکه هیچکس در این دنیا واقعا آنقدر که فکر میکنیم تمامی قدمهایش حسابشده و روی ریتم درست نیست. اشتباه کردن بخشی از زندگی هر آدمیست. هیچکسی آنقدر تکلیف روشن نیست که در هیچ موقعیتی خطا نکند و تمام تصمیماتش را درست و درمان بگیرد و تمام زندگیاش بر مدار موافق بگذرد. دیوید بکام هم که باشی، باز زندگی گیرت میاندازد در اتفاقی، داستانی، چیزی که از غم و خودسرزنشگری تا همیشه به خودت میپیچی. در یکی از سکانسهای این مستند، دیوید بکام رو به دوربین میگوید:« نمیتونم بابت این موضوع خودمو ببخشم... الانم که ۴۷سالمه، خودمو بابتش سرزنش میکنم.» مصاحبهکننده میپرسد:« هنوزم؟» و بکام جواب میدهد:«بله.»
*برگرفته از نام کتاب «از رنجی که میبریم»، نوشته جلال آل احمد