نامهها و پیامها (4)
در دو سخن پیشین از پیامگزاری و رویکرد مهرورزانه ایرانیان با پیامگزار حتی هنگامی که از سوی دشمن آمده باشد و نیز بهکارگیری زبانی مؤدبانه و بری از زشتگویی در پیامها، آنگاه که اندیشه جنگ در کار است و غایت سخن، مبارزه با دشمن، نمونهها آورده شد و دیدیم گودرز، سپهدار سپاه ایران با رویین، فرزند پیران که پیام آشتی آورده بود، چگونه به مهر رفتار کرد و او و همراهانش را با هدایایی گرانبها به سپاه توران بازفرستاد و اینک رویین به نزد پدر بازگشته تا پیام گودرز را بگزارد.
در دو سخن پیشین از پیامگزاری و رویکرد مهرورزانه ایرانیان با پیامگزار حتی هنگامی که از سوی دشمن آمده باشد و نیز بهکارگیری زبانی مؤدبانه و بری از زشتگویی در پیامها، آنگاه که اندیشه جنگ در کار است و غایت سخن، مبارزه با دشمن، نمونهها آورده شد و دیدیم گودرز، سپهدار سپاه ایران با رویین، فرزند پیران که پیام آشتی آورده بود، چگونه به مهر رفتار کرد و او و همراهانش را با هدایایی گرانبها به سپاه توران بازفرستاد و اینک رویین به نزد پدر بازگشته تا پیام گودرز را بگزارد. چون رویین به نزد پدر رسید، از اسب خویش فرود آمده، پیام سپهدار خسرو ایران را گزارد. زمانی که نامه توسط دبیری بازخوانده شد که زبان ایرانیان را میدانست، چهره پیران چون قیر سیاه گشت و دانست اکنون زمان تنگی فرارسیده و هنگام فروغلتیدن به نشیب است. پیران شکیبایی برگزید و پیام گودرز را از سپاه خویش پنهان داشت و سرانجام گفت: «دل گودرز برای ازدستدادن هفتاد فرزند خویش به راه نمیآید و در اندیشه کینورزی است و اگر گودرز کینه فرزندان خویش را دارد چرا من به کین برادر کمر نبندم، چرا من دلتنگ نامدارانی نباشم که در این نبردها کشته شدند، پس من نیز کمر به جنگ میبندم و به نیروی یزدان و تیزی شمشیر از ایرانیان، رستخیز برمیآورم».
پیران با این اندیشه فرمان داد اسبان گله را بیاورند و به پیادگان نیز اسب بداد تا سواره بجنگند و برای انگیزهدادن به سپاه، سر گنجهای کهن را برگرفت و دینارها را میان آنان پخش کرد و سپس سواری تیزتک را نزد افراسیاب با زبان و پیامی پرستایش گسیل داشت و خود را بنده گنهکار شهریار توران دانست که به خطا خسرو را تحت حمایت خویش گرفته بود، اگرچه همه آنچه رخ داده بود، ایزدی و خواسته یزدان پاک میدانست. پیران آنگاه در پیام خویش برای افراسیاب، از نبرد با ایرانیان گفت که چگونه شکستی سهمگین بر آنان وارد آورد و ناگزیرشان کرد پای پس کشیده، در بلندای کوه کنابد پناه گیرند و چون ایرانیان بگریختند و در آن بلندجای پناه جستند، گفته میشود از خسرو یاری خواستهاند و بر زبانها جاری است که خسرو سپاهی عظیم به یاری در حصر گرفتارآمدگان فرستاده. هومان، برادر پیران، خسته و آزرده از در حصار گرفتن ایرانیان بر آن شد تا پیش از پیوستن سپاه یاریبخش، کار ایرانیان را به پایان رساند به همین روی به پیشاپیش سپاه ایران تاخته، مبارز طلبید و شگفتا که آن پهلوان دلیر سرانجام به دست بیژن، نواده گودرز کشته شد.
بر این اندیشه بودم که محصورشدگان خود بیآب و خوراک شده، اسبانشان بیعلیق مانده، به زاری به دشت روی خواهند آورد و چون ایرانیان از آن فراز به این فرود نیامدند، نستیهن، دیگر سپهدار سپاه تورانی با ده هزار سوار، سپیدهدمان به نبرد با آنان رفت که او نیز به دست بیژن کشته و دل نامداران توران در هم شکسته شد و سرانجام سپاه توران خشماگین و دلشکسته بر محصورشدگان حمله آورد و جنگی سخت درگرفت و در این رزمگاه نهصد تن از نامداران همراه با دو بهره از سپاه توران کشته یا مجروح و دلشکسته شدند و بیم آن میرود سپهر گردون بخواهد از ما مهر گرداند و بر ما پشت کند و اگر راست باشد که خسرو نیز به یاری ایرانیان آید، مرا آن توان ایستادن در برابر سپاه کینهخواه نخواهد بود، مگر آنکه شاه توران به یاری آید و اگر من نیز از پای درآیم، چه کسی کینهخواه ایرانیان خواهد شد.
افراسیاب چون پیام فرستاده پیران بشنید، او را گفت برای دریافت پاسخ دگر روز آید و چون بامدادان دیگر فرارسید، فرستاده پیران را فراخواند و به او فرمان داد تا به نزد پیران بازگردد با این پیام که: «تو تکیهگاه توران و جوشن من هستی. تو آنی که از مادری پاکتن، پای به عرصه هستی گذاشتهای و در هر انجمن سرافراز بودهای و خواهی بود، تو همانی که از چین به ایران سپاه بیاراستی، دل و بخت دشمن را سیاه گردانیدی و دیگر آنکه هرگز تو را در حمایت از خسرو گناهکار نمیدانم که آنچه شده، اراده سپهر گردون و بودنی از کردگار بود. من نیای خسرو نیستم که خسرو سرشت مرا به تن و به دل ندارد و از من فروغ نگرفته است و وقتی تقدیر اینگونه رقم زده، مرا از تو در دل چه آزاری میتواند باشد».
پیران گرچه با دریافت پیام افراسیاب دلگرم شد و سپاه را بیاراست اما خود میدانست توان نبرد با ایرانیان را ندارد و اگر سپاه یاریبخش خسرو به سپاه ایران بپیوندد، روزگار بر او دشوار خواهد شد و با یزدان پاک گفت:
که را برکشیدی تو، افکنده نیست
جز از تو جهاندار دارنده نیست
به خسرو نگر تا جز از کردگار
که دانست کهآید یکی شهریار
برآرد گل تازه از خار خشک
شود خاک با بخت بیدار مشک