از پنجشیر تا سنندج
لازم نیست کسی را کامل بشناسی. بعضیها چنان مهم و تأثیرگذار هستند که در فرصتی کوتاه هم پیامی از حضورشان به شما میرسانند. من همان روزی که با آقای فهیمدشتی در لندکروز سفارت نشسته بودم و جاده پروان به پنجشیر را میرفتیم فهمیدم این مرد مرگی طبیعی نخواهد داشت. یعنی حداقل در بستر یا روی تخت بیمارستان نخواهد مرد. تنها پنج سال کافی بود تا نیمهشبی از خبر کشتهشدنش در کوههای پنجشیر بیخواب شوم. طالبان با کمک پاکستان و در سکوت سایر قدرتهای منطقهای و جهانی آخرین چراغ روشن افغانستان در پنجشیر را خاموش کرد تا بتواند بهراحتی حکومت وحشت خود را در سرتاسر افغانستان بگستراند. در این میان شجاعترین آدمهایی که در زندگیمان میتوانستیم ببینیم را هم قربانی کردند. یکی از آنها همین آقای فهیمدشتی نازنین بود که حالا خونش روی خاک سرزمینش پنجشیر ریخته است. آنچه در پنجشیر میگذرد عجیب و وصفناشدنی است. درست جایی که احساس میکنی روزگارِ چنین رویدادهایی به سر آمده، میبینی که مردانی در نهایت شجاعت با اطلاع از عاقبت خونبار خود طرف حق را گرفتهاند و چه شرمساری بزرگی است برای همه آنهایی که سکوت کردند و چه شقاوتی است در آنهایی که برای ریختن این خونها کمک کردهاند. احمد مسعود، فهیمدشتی و حامد سیفی که این روزها جانشان را کف دست گرفتهاند تا در پنجشیر چراغی را روشن کنند، از پیش میدانستند چه در انتظارشان است. اینبار چیزی جز مرگ قرار نبود سراغ پنجشیریها بیاید. همه با هم همدست شده بودند تا در اتحادی همهجانبه حق را در پنجشیر بکشند. اما این نهایت شجاعت است که با اطلاع از چنین سرنوشتی پا پس نکشی و در میدان بمانی. آنچه در پنجشیر میگذرد را جز در فیلمهای اسطورهای و افسانهای ندیده بودیم. حالا هم تنها نظارهگر آن چیزی هستیم که در پنجشیر میگذرد. دوستان، همزبانها و نزدیکترین همسایگانمان را به خاک و خون میکشند و ما حتی نمیتوانیم برایشان کمک مالی بفرستیم. در بیعملی محض نشستهایم و اخبار را دنبال میکنیم. مرگ آقای فهیمدشتی حداقل برای من رویداد تکاندهندهای بود. به این واسطه که حداقل هفت روزی در افغانستان میهمانش بودم و در همان فرصت کوتاه مهر و محبتش چنان تأثیری بر من گذاشت که خبر مرگش خواب از چشمانم ربود. همین چند روز پیش نوشته بودم که چه بد روزگاری است که باید لابهلای اخبار خبر زندهبودن دوستانی مانند فهیمدشتی را پیگیری کنیم و هنوز چند روز نگذشته خبر رسید که خودرویش هدف بمب پهپادی قرار گرفته. نمیدانم خانه زیبایش در پنجشیر از حملات در امان مانده یا نه. نمیدانم فرصت کرد ترجمههای سروش حبیبی از داستایفسکی را بخواند یا نه. نمیدانم مثل همیشه چپن زیبایش را پوشیده بود یا نه. تنها میدانم که مردی از نسل آخرین چهرههای مبارز، از نسل آخرین مردهایی که سعی میکنند روی حرفشان بایستند، خانه و خانوادهاش در کابل را رها کرد و زود خودش را به پنجشیر رساند تا بار دیگر در کنار یک مسعود بجنگد. کاری را که تروریستهای القاعده سال ۸۰ نتوانسته بودند انجام دهند را حالا تروریستهای طالبانی انجام دادند. آن سال هم فهیمدشتی در لحظه ترور صاحب آمر در اتاق او بود و بر اثر انفجار مجروح شد. او روزنامهنگاری برجسته، نویسندهای چیرهدست و مصاحبی خوشصحبت بود. شیفته مولانا بود و طریقتهای عرفانی. در همان دیدار چند سال پیش فیلمهایی از سفرم به هورامان و دراویش قادریه به او نشان دادم و با هیجان میگفت که شیفته سفر به سنندج است. حیف که من به اندازه او میهماننواز نبودم که میزبانش در تهران باشم تا با هم به سنندج برویم.