|

نبرد پهلوانان ایرانی با پولادوند

با ورود رستم به میدان نبرد و کشته‌شدن کاموس کشانى و دیگر پهلوانان سپاه توران و به اسارت گرفته‌‌شدن خاقان چین با کمند رستم که به امید فتح ایران‌زمین با افراسیاب متحد شده بود و اکنون اورنگ و عمارى و تاج خود را نیز از دست داده و به اسیرى به درگاه کیخسرو فرستاده مى‌شد، پیران‌ویسه سرگشته و در خود فرورفته مانده بود که با رستم چه کند و چه کسی توان آن را دارد تا در برابر رستم بایستد و توران را از گزند او در امان دارد. پیران پیامى براى افراسیاب فرستاد و همه آنچه را واقع شده بود، با او در میان گذاشت و سرانجام افراسیاب که پس از ماجراى پناه‌گرفتن ایرانیان بر بلنداى کوه هماون با آرامش خاطر در ایوان خود مانده بود، کاخ خویش را شتابان رها کرد و به پیران پیوست و سپس شیده، فرزند برومند خود را که در شجاعت و دلیرى تکیه‌گاهى استوار براى پدر بود، به نزد خود فراخواند. آن‌گاه به پیران گفت مى‌پندارد تنها کسى که توان مقابله با این پیلتن را دارد، پولادوند است؛ نامه‌اى براى او بنویسید و برایش بگویید از این رستم پرخاش‌جو چه بر ما رسیده است و اگر این چرخ بلند جانب ما را داشته باشد، پولادوند به ما خواهد پیوست. در آن نامه بنویسد: «تمامی لشکریان سقلاب و چین و هند که به یاری ما آمده بودند، در برابر این پهلوان زابلى نگونسار شده، درمانده و حیران گشته‌اند... هیچ‌کس را در برابر این پهلوان توان ایستادن نیست و هر که را روانه میدان کرده‌ایم، از پاى درآورده است و اکنون با سپاهى رویاروییم که پهلوانش چنین رزمنده‌اى و فرماندهش سپهدار توس است و اگر رستم به دست تو تباه شود، دیگر هیچ دشمنى نمى‌تواند به مرزهاى ما راه پیدا کند. همه سرزمین ما از او در رنجند و تو در این کار بزرگ فریادرس ما باش و بر این باورم که اگر تو او را آرام گردانی، جهانی روى آرامش خواهد دید و در ازای این لطف، نیمى از سرزمین من از آن تو خواهد بود». چون آن نامه این‌گونه رقم زده شد و بر آن مُهر شاه را نهادند، افراسیاب با خود اندیشید بهترین رسولى که مى‌تواند این نامه را به پولادوند برساند و او را تشویق کند از کوهستان دل برکنده، به دشت آید، فرزند خود او، شیده است و از او خواست این مأموریت مهم را بر عهده گیرد، نامه را به او رساند و پولادوند را با خود بیاورد.

شیده، یار همیشه یاور پدر، به کردار آتش براى فرونشاندن آتشى که بر‌پا شده بود به نزد پولادوند شتافت، او را از زبان خویش و از پیام پدر ستایش‌ها کرده، نامه را بدو داده، از رستم و درشت‌خویى‌هایش بسیار بگفت و یادآور شد چگونه رستم از ایران به خون‌خواهى سیاوش آمده با سپاهى که درنده‌خو چون پلنگ است و کاموس و خاقان چین و منشور و فرطوس را به بند کشیده و اسیران بسیار گرفته، پیلان و گنجینه‌ها را روانه ایران کرده است. پولادوند با شنیدن این سخنان برانگیخته شد که خود را پرتوان‌تر از هر پهلوانی مى‌دید. فرمان داد کوس بر زنند و سراپرده به هامون کشیده، سپاه خود را فراخواند و با آنان از آنچه در نامه آمده بود و آنچه شیده بر زبان آورده بود، سخن‌ها گفت. سپاه پولادوند با شنیدن آن سخنان به کردار دیو، غریوی سر دادند و پولادوند بر اسبى کوه‌پیکر بنشست درحالى‌که درفش‌ها در پیش و پس او در جنبش بود و سپاهیان سپردار با ترکش و کمند در پى وى روان شدند و چون به نزدیک افراسیاب آمدند، سپاه توران آنان را به شادمانى پذیرا شد و هم‌زمان از سراپرده شهریار توران، آواى تبیره برخاست. افراسیاب، پولادوند را در آغوش کشید و با او از یادهاى گذشته سخن گفت و اینکه او تنها تیمارگر تورانیان است. افراسیاب با دیدن برز و بازوى پولادوند و اندام هیولاوش او نور امیدى در دلش دمیدن گرفت که او قادر است رستم را از پاى درآورد و دیوار بلند دسترسى او به ایران در برابرش آوار خواهد شد. آنگاه خرامان او را به سراپرده خود برد و با او به رأى و اندیشه نو بنشست. افراسیاب از درنگ‌ها و شتاب‌ها گفت و از خون سیاوش که بر زمین ریخته شده بود که از آن خون چه پرخاش‌ها برخاست و از خاقان و منشور و کاموس گفت و هر آنچه رخ داده بود، یک به یک برشمرد و سرانجام یادآور شد: «همه درد و رنج من از یک تن است، همانى که پلنگینه‌پوش است که هیچ سلاحى بر او کارگر نیست، اکنون که راه دراز بیابان را درنوردیده‌اى، زمان آن است روزگار آن هیولا را به پایان برى». پولادوند در اندیشه شد که با آن یل پلنگ‌سرشت چگونه مبارزه کند، اگر آن یلی که افراسیاب از او سخن می‌گوید، همان رستمی باشد که در مازندران پهلوانى‌ها کرده، پهلوى دیو سپید را دریده و جگرگاه پولادغندى را بشکافته، او را توان نبرد با آن پهلوان نیست و آهنگ بد‌کردن با او را ندارد، چاره دیگرى باید کرد تا آنچه را افراسیاب خواهان آن است، واقع شود. آنگاه گفت: «تن و جان من از آن توست و در چنین ستیزه‌اى شتاب نباید کرد. چاره کار این است که تو سپاه توران را به انبوه بر او بتازانى و آن‌چنان درگیر و آشفته‌اش گردانى که به خویشتن خویش نباشد تا در آن میانه چاره‌اى سازم، وگرنه با دست، بر و بال او را نمى‌توان شکست».
گر آن است رستم که مازندران / تبه کرد و بستد به گرز گران /بدرّید پهلوى دیو سپید / جگرگاه پولادغندى و بید/ مرا نیست پایاب با جنگ اوى/ نیارم به بدکردن آهنگ اوى/ مگر چاره سازم وگرنى به دست/ بر و بال او را نشاید شکست.
افراسیاب با شنیدن این سخنان شادمان شد و فرمان داد مى ناب آورند و چنگ و رباب بنوازند و چون پولادوند نوشید و به نشاط آمد، به فریاد گفت: «من همانم که روزگار را بر فریدون و ضحاک و جم دژم گردانیدم و همه پهلوانان از آواز و لشکر گردن‌فراز من در هراسند». آنگاه لاف گزاف زد: «من آن زابلى را به شمشیر خویش ریز‌ریز خواهم کرد». دگر بامدادان چون خورشید تابان درفش برافراشت و آسمان بنفش پرنیانى، به رنگ زرد درآمد، از درگاه افراسیاب آواى تبیره برخاست و خروش سپاهیان به آسمان برآمد.

پولادوند با سینه‌اى ستبر و عضلاتی درهم پیچیده و کمندى بر بازو در پیشاپیش سپاه جاى گرفت. دو سپاه رویاروى یکدیگر صف برکشیدند، آن‌چنان که هوا به رنگ تازه‌اى درآمد و بنفش شد و زمین از غبار، رنگ سیاه به خود گرفت. نخست کسى که پولادوند با او روباروى شد، توس بود؛ آن‌چنان پرشتاب کمربند توس بگرفت و او را از زین برکند و بر زمین زد که توس خود باور نداشت این‌چنین نقش زمین شده است. گیو چون توس را پایکوب اسب پولادوند دید، شبدیز را به جنبش آورده، بر آن هیولا تاختن گرفت و چون شیر نر با آن دیو برآویخت. پولادوند کمندى بینداخت و سر گیو را به بند کشید. رهام و بیژن مبهوت به آن نیرو و توان مى‌نگریستند و بر آن شدند تا دست پولادوند را به خم کمند خود بربندند. پولادوند هر دو آنان را با ضربتى بر خاک افکند و دو سپاه به نظاره ایستاده بودند. پولادوند براى فرودست نشان‌دادن ایرانیان خنجر برکشید و اختر کاویانى را که پیشاپیش سپاه ایران بود، به دو نیمه کرد. فریاد درد از سپاه ایران برخاست. آنگاه پولادوند به میان سپاه ایران زد و بر فریبرز و گودرز و دیگر پهلوانان زخمى زد. زخم‌خوردگان آسیمه‌سر رستم را که در سراپرده خویش آرام گرفته بود، فراخواندند که پولادوند غبارى به آسمان رسانده و بسیار پهلوانان را به زیر کشیده، هراسى عظیم در دل‌ها افکنده است؛ دریاب ما را که سپاه را سراسر ماتم فراگرفته و از قلب و چپ و راست سپاه تنها ناله است که برمى‌خیزد نه سوارى به ستیزه. گودرز این‌چنین با خود نالیده: «زود است گیو و رهام به دیگر فرزندان در خاک خفته‌ام بپیوندند و دریغ است که فرزندان و نوادگان من در خاک خفته باشند و من پیرانه‌سر تماشاگر کوچ آنان باشم». گودرز بر آن شده است که به نبرد آن دیو بشتابد، شاید او خود به دست آن دیو کشته شود که تاب دیدن این ناکامى‌ها و تلخ‌روزگاری‌ها را ندارد.

خروشى برآمد ز ایران سپاه / نماند ایچ گرد اندر آوردگاه/ فریبرز و گودرز و گردنکشان / گرفتند از آن دیو جنگى نشان/ به زین بر یکى نامدارى نماند/ ز گردان لشکر سوارى نماند/ که نفکند بر خاک پولادوند/ به گرز و به خنجر به تیر و کمند/ همه رزمگه سر به سر ماتم است/ بدین کار فریادرس رستم است.