بیژن و منیژه
حکیم توس بسیارى از روایات خویش را از رویدادهاى شاهنامه با گردش و چرخش ماه و خورشید و اجرام آسمانى آغاز مىکند و از برآمدن و برنشستن آنان مىگوید و از جمله در داستان روانهشدن سپاه ایران به کینجویى سیاوش میگوید: چو خورشید تیغ از میان برکشید / شب تیره گشت از جهان ناپدید. یا در شب زادهشدن کیخسرو که روان سیاوش در خواب بر پیران ظاهر مىشود، اینگونه آغاز مىکند: شبى قیرگون ماه پنهان شده / به خواب اندرون مرغ و دام و دده و نیز به هنگامى که سپاه ایران به فرماندهى سیاوش براى به پسراندن افراسیاب به مرزهاى شرقى مىشتابد که پیمان شکسته و از جیحون بدین سوى آمده، آن روایت تلخ را اینگونه آغاز مىکند: چو خورشید تابنده بنمود پشت / هوا شد سیاه و زمین شد درشت و داستان بیژن و منیژه را با این توصیف مىآغازد:
شبى چون شبه روى شسته به قیر/ نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر/ دگرگونه آرایشى کرد ماه / بسیج گذر کرد بر پیشگاه/ شده تیره اندر سراى درنگ / میان کرده باریک و دل کرده تنگ/ سپاه شب تیره بر دشت و راغ / یکى فرش گسترده از پرّ زاغ/ نموده ز هر سو به چشم اهرمن / چو مار سیه باز کرده دهن
و هر شاهنامهپژوهى مىداند که بنا بر حالات صورت فلکى، روایتى که بازگفته مىشود، دلنشین و شادىبخش است یا غمین و اندوهآفرین و آنگاه که راوى، تاریکى شب را به سنگ سیاه شبق تشبیه میکند که چهره به قیر آلوده و نیز مار سیاهى را وصف مىکند که دهان گشوده تا ژرفاى تاریکى را بازنمایاند، مىتوان دریافت داستانى گفته خواهد شد آکنده از رنج و اندوه و گاه پر آب چشم. و در آن شبى که سپهر چادر قیرگون بر سر کشیده، جهان در دل هراسی دارد و حتى نه آواى مرغى به گوش مىرسد و نه غرش و هرّاى ددى، سراینده بیمزده بىخواب مىشود و از بانویى که در سراى اوست، چراغى مىخواهد تا روزنى در آن دیوار سیاه بگشاید و آن مهربان بانو، شمعى مىآورد چون آفتاب، درخشنده و ضیافتى بر پا مىدارد با مى و نار و ترنج و چون چنگ بر دست مىگیرد، ترانهای میخواند تا بیم از اندیشه و اندوه از دل حکیم توس بشوید و چون سراینده آرام میگیرد و کام دل از آن بت زیباروى مىستاند، از او مىخواهد تا از دفتر پهلوى داستانى برخواند و او آن داستان را بدینگونه بازمىگوید با این اندیشه که سراینده آن را به نظم کشد: پس از آنکه کیخسرو بر اورنگ شهریارى ایرانزمین تکیه زد و بر ایرانیان مهر ورزید و ایران را به آرامش و آسایش پیوند داد، روزى در درگاه خود بزمى برپا مىدارد و به رامش مىنشیند و بزرگانى چون فریبرز، فرزند کاووس و برادر سیاوش، گستهم و کشواد و فرهاد و گیو و گرگین و توس و رهام و بیژن پیرامون او فراهم مىآیند، به شادنوشى. در این هنگام پردهدار خسرو به بزم آنان گام نهاده، به نجوا به خسرو مىگوید گروهى از ارمانیان که قلمرو ایشان مرز ایران و توران است، به دادخواهى به درگاه شاه آمدهاند که در کنار بیشهاى که ایران و توران را از یکدیگر جدا مىکند
کشتزارى دارند و در آنجا درختان پرمیوه نهادهاند و زمین را کشت کردهاند تا محصولی برگیرند، لکن گرازها هجوم آوردهاند، آنقدر انبوه که به شمارش نیایند؛ گرازهایى که دندان چون پیل دارند و هرآنچه اینان کاشتهاند، ویران گردانیدهاند و مردمان از آنان به ستوهند و چارپایان از آزارشان پاى به گریز نهادهاند. شاه چون سخن آن دردمندان بشنید، سخت اندیشه کرد و روى به یاران خود گفت: «از میان شما چه کسى به آن کشتزار رفته، مردم رنجدیده را از این رنج مىرهاند که چون چنین کند، او را از گنج و گوهر دریغ نباشد». و آنگاه به گنجور فرمان داد تا خوانى زرین بگسترند و بر آن انواع گوهرها افشانده، ده اسب زرین لگام نیز بر آن گوهرها افزوده، گفت این گنج از آن کسى است که آن رنج را بر خود هموار گرداند. اما از آن میان هیچکس شوقى به رفتن نشان نداد و چون خسرو بر یکیک آنان نگاه کرد، همه سر فرود آوردند به انکار و چون نگاه خسرو بر بیژن نشست، بیژن جوانترینِ آنان، اظهار داشت که فرمان شهریار ایران را به جان و دل مىپذیرد. چون بیژن خواستار انجام این مهم شد، گیو، فرزند خویش را گفت: «تا کى بىاندیشه سخن مىگویى؛ گرچه در آوردگاه هنرها دارى، اما تاکنون با گرازان نجنگیدهاى، پس از سر بىخردى تن خویشتن را میازار و آبروى خویش را بر باد مده». بیژن در پاسخ پدر گفت: «از من بپذیر که اگرچه جوانم اما به اندیشه پیر هستم که خاموشگردانیدن گرازان کارى دشوار نیست و سر آنان را یکبهیک به بازوى خویش و به تیغ تیز جدا گردانم». خسرو چون به جوانى و بىباکى بیژن اندیشید، از بیم آنکه او آسیبى بر خود زند، به گرگین گفت: «تو همراهىاش کن که آن سامان را نیکتر مىشناسى و چون با او همراه شوى، هم راهبر باشى و هم یارىبخش» و گرگین نه با شوق که از سر فرمانبری با بیژن همراه شد. بیژن از درگاه شاه با گرگین میلاد بیرون آمده، با یوز و باز براى نخجیر آماده شد و آنچنان شور و شوقى داشت براى انجام این مأموریت و شادمانگرداندن ارمانیان که گرگین را به شگفت آورد. آنان به یارى دندان یوز و چنگال باز و کمند بیژن، چندین نخجیر بگرفتند و آتشى بر پا داشتند خورشیدوار و نخجیرها را به دندان گرفتند. پس از سه روز به آن بیشهاى رسیدند که گرازان مىزیستند و چون بیژن به آن بیشه نزدیک شد، گرازان را دید که بىهراس از آن دو سوار، به هرسوى شتاب مىگیرند و اسبها را مىرمانند. بیژن به گرگین گفت: «بیا به من کمک کن، تو در نزدیک آن آبگیر با گرزى در دست بایست و من به درون بیشه رفته، با تیر آنان را هدف مىگیرم و پیوسته فریاد مىکنم و چون گرازها از فریاد و تیر من بگریزند و بهسوى آن برکه آیند، تو با گرز بر سر آنان بکوب و جانشان بستان». گرگین گفت: «یک چنین قرارى نداشتیم. شاه مرا گفت تو را همراهى کنم تا راه به خطا نروى. آیا ستم بر من نیست که تو آن گنج را برگیرى و رنج آن به من رسد!». بیژن چون سخن او بشنید، با چشمى تیره گشته از حیرت و دلی شوریده از غیرت، از همراهى و یارى گرگین دل ببرید و خود به بیشه رفته، کمان را به زه کرد و هرچه تیر در ترکش داشت، بیفکند و سپس خنجر در دست گرفته، چون پیل مست گرازهاى بىپروا را گلو بدرید. در این هنگام گرازى اهریمنخو بر بیژن تاختن گرفت و با دندان خود زره بیژن را بدرید. بیژن خنجرى بر کمرگاه او زد آنچنان که پیکر پیلوارش به دو نیمه شد. دیگر گرازان که چنین پهلوانی و چابکیای را بدیدند، روباهوار پاى به گریز نهادند و بیشه را ترک گفته، به خاک توران پاى پس کشیدند. بیژن سر گرازها را ببرید و در گردونهاى جاى داد که گاومیش توان کشیدن آن همه سر را نداشت؛ با این اندیشه که دندانهاىشان را تقدیم شهریار ایران کند و دلیری و هنر خویش را به پدر و نیاى خود، گودرز بنمایاند. گرگین که تاکنون خود را از گزند گرازان در نهان داشته بود، با دلى پردرد از رشک، به نمایش، خود را شادمان نشان داده، پیروزى بیژن را فرخنده خواند، حال آنکه همه بیشه در نگاهش کبود مینمود.
سرانشان به خنجر ببرید پست / به فتراک شبرنگ سرکش ببست /به گردان ایران نماید هنر / ز پیلان جنگی جدا کرد سر/ به گردون برافکند هر یک چو کوه / بشد گاومیش از کشیدن ستوه
بداندیش گرگین شوریده رفت / ز یکسوی بیشه درآمد چو تفت/ به دلش اندر آمد از آن کار درد / ز بدنامی خویش ترسید مرد