|

بیژن و منیژه (2)

در پى پیروزى‌هاى ایرانیان بر تورانیان‌ و متحدان آنان به همت رستم، خسرو در درگاه خویش بزمى به پا داشته بود که گروهى از ارمانیان به دادخواهى به نزد کیخسرو آمدند تا آنان را از گزند گرازها برهاند. بیژن خود مى‌پذیرد که به مرز ایران و توران، به زیستگاه ارمانیان رفته، گرازهاى مزاحم را از پاى درآورده، کشاورزان بیم‌زده را از تهاجم گرازها برهاند و آرامش و امنیت را به آنان بازگرداند. خسرو، گرگین را نیز همراه بیژن جوان مى‌کند تا با رهنمودهاى او این کوشش به ثمر رسد، اما گرگین از سر رشک از یارى‌رساندن به بیژن خوددارى مى‌کند تا او نتواند مأموریت خویش را به کمال به اتمام برساند و چون بیژن با مهارت و چابکى گرازان را مى‌کشد و تعداد زیادى از آنان را سر مى‌برد تا دندان‌هاى‌شان را به شاه پیشکش کند و فراتر، قابلیت‌هاى خویش را به دیگر پهلوانان بنمایاند، گرگین در این اندیشه مى‌شود که چون به درگاه شاه بازگردند، او را نزد شاه آبرویى نخواهد بود، پس اندیشه‌ای اهریمنى در وى پاى می‌گیرد تا بیژن را از درگاه شاه دور نگاه دارد و رشک چنان بر وى چیره می‌گردد که یاد جهان‌آفرین از یاد او محو می‌گردد و راست است که گفته‌اند آن که بهر دیگران چاه مى‌کَنَد، خود در آن چاه مى‌افتد.

دلش را بپیچید آهرمنا/ بد انداختن کرد با بیژنا/

سگالش چنین بد نوشته جزین/ نکرد ایچ یاد از جهان آفرین.

گرگین، سخن به نوازش بیژن آغاز کرد و او را براى درایت و دلاورى‌اش بسیار ستود و اکنون بنگرید آن نادرست مرد چه دامى در پیش پاى آن جوان خام‌سرشت بگسترد. گرگین با مشاهده دلاورى‌هاى بیژن، او را به شادنوشى فراخواند و بیژن سرخوش از ستایش‌هاى گرگین، جامى دو سه از آن باده سرخ نوشید بى‌آنکه بداند در اندیشه گرگین چه مى‌گذرد. بیژن مغرور از کامگارى‌ها به گرگین گفت: «دیدى چه کردم و آن گرازى را که آهنگ من کرد، چگونه از پاى درآوردم؟» و گرگین به او گفت: «اى شیرخوى در سراسر گیتى جنگجویى چون تو ندیده‌ام و در تمامى ایران و توران کسى را همتاى تو نمى‌بینم و آنچه تو کردى از توان دیگران بیرون است». دل بیژن از این سخنان شاد گشت و او را سرمست غرور گرداند. آن‌گاه گرگین گفت برایت گفتنى‌هاى بسیار دارم که من همین چندى پیش مدتى در اینجا زیسته‌ام، گاه با رستم و گیو و گودرز و گاه با گستهم و توس و نوذر و چه بسیار زیبایى‌ها که در این پهن‌دشت دیده‌ام و چه روزهایى را به شادى گذرانده‌ایم و چه هنرها کرده‌ایم که نام ما در بارگا خسرو بلندآوازه گشته است. در همین نزدیکى در فاصله دو روزه، چمن‌زارى در قلمرو تورانیان است بس خرم و خوش که زمین آن به پرنیان مى‌ماند و هوایش مشک‌ساى و آبى آسمانش از رخشندگى و طراوت دریاى نیلگون را به یاد می‌آورد و از خاکش بوى مشک برمی‌خیزد. در دشت‌هاى آن به هر سوى پرى‌چهرگان بینى و در میان آن زیبارویان، منیژه، دخت افراسیاب را خواهی دید درخشان چون آفتاب، چهره چون برگ گل، چشم چون رؤیاى خواب، لب پر از مى و بوى که گلاب را شرمسار گرداند. چه نیکوست که به آن خرم‌گاه رویم و دو، سه تن از آن زیبارویان را برباییم و به نزد خسرو هدیه بریم. بدین‌گونه آن دو، راه بیشه توران را در پیش گرفتند؛ یکى بنا بر حکم تقدیر و دیگرى برآمده از کینه و رشک. چون به آن گلزار رسیدند، بیژن لعبتکان زیبارویى دید به گرد یکدیگر آمده به دست‌افشانى و پایکوبى و آرزوى آن کرد نزدیک‌تر رفته، آنان را به چهره دیدار کند و ببیند ترکان چگونه شادى می‌کنند و جشن بر پا می‌دارند و بیژن گنجور خود را گفت: «آن کلاه زرنگار روزهای بزم را بیاور که چون بر سر مى‌نهم، نگاه همگان را به ستایش به سوى من مى‌خواند و همراه با آن، طوقى را که کیخسرو مرا پیشکش کرده و گوشوار گوهرنگار را نیز». آن‌گاه بیژن قباى رومى به تن کرده، از کلاه خویش پر هماى بیاویخت و کمربندى زرین بر کمر بسته و بر پشت اسب خویش زین نهاده، به بزمگاه نزدیک‌تر شد و در کنار درخت سروى بایستاد تا از گزند آفتاب در امان باشد و دل کامجویش آرزوى پیوستن به آن لعبتکان را داشت که آواى سرودهاى‌شان شورى در دل مى‌افکند. منیژه، دخت افراسیاب چون از میان جمع یاران، نگاهش بر بیژن نشست و آن سرو سهى‌قامت را بدید که رخسارى چون ستاره سهیل یمنى داشت که بر پیرامونش بنفشه روییده بود و کلاه پهلوانى بر سر و قباى رومى در بر، به‌ناگاه مهرش بجوشید و قلبش بخروشید و دایه خویش را بفرستاد به پرسش که آن ماه‌دیدار کیست که در زیر آن شاخ سرو ایستاده است؛ مگر سیاوش زنده شده، یا او از پریزادگان است؟ او را بپرس پریزاده است یا سیاوش که دل‌ها به مهر او مى‌جوشد. سالیان چندى است که در بهاران چنین جشنى برپا داشته، هرگز چنین سرو آزاده‌اى را ندیده‌.

دایه به نزد بیژن آمده، او را ستایش‌ها کرده، پیام بانوى خویش بگزارد و چهره بیژن چون گل بشکفت و دایه را پاسخ گفت که بانوى خویش را بگوى: «من نه سیاوشم و نه از پریزادگان ولى همانند سیاوش از ایرانیانم و از سوى شهریار ایران آمده‌ام تا گرازهاى ویرانگر کشتزارها را از پاى در‌آورده، از این اقلیم برانم و اکنون فرمان شهریار خویش به جاى آورده، به شوق دیدار بانوى تو، راهى دراز را درنوردیده‌ام و به این جشنگاه آمده‌ام و اگر گامى نیک بردارى و مرا به آن خوب‌روى برسانى تو را گوشواری زرین و کمربندی چرمین ‌بخشم». دایه با این سخن بازگشته، در گوش منیژه آنچه از بیژن شنیده بود، بازگفت و از بیژن به ستایش‌ها سخن‌ها بر زبان راند که چنین است و بالایش سروگونه است و جهان‌آفرین او را آن‌چنان آفریده است. منیژه چون این سخن بشنید، دایه را گفت بیژن را بگو آنچه آرزو کرده اکنون فراهم است، اگر به نزد من آید جان تاریک مرا بیفروزد. بیژن دیگر بى‌هیچ اندیشه‌اى همراه دایه، پیاده به‌ سوى سراپرده منیژه رفت و چون به پرده شدند، منیژه او را در آغوش گرفته، از رنج راه دراز بپرسید و گفت چرا این چهره دلنشین و این برز و بالا باید براى کشتن گرازان رنجیده شود. آن‌گاه پاى بیژن را با مشک و گلاب بشستند و به خوردن و نوشیدن بنشستند و چنگ و رود بنواختند و خیمه منیژه را از بیگانه بپیراستند و آن دو به سرخوشى و شادى بنشستند، درحالى‌که بربط‌نوازان در پشت سراپرده منیژه، زیباترین ترانه‌هاى عاشقانه را مى‌نواختند. بیژن مست حضور منیژه و سرخوش از مى کهن در آن سراپرده که بوى خوش مشک، دماغ را نوازش مى‌داد، خویشتن را فراموش کرد و دل به معشوق سپرد. سه روز و سه شب را در آن سراپرده در خواب مستى گذراند و چون هنگام آن فرارسید که به ایران بازگردد، منیژه را دل آن نبود که دورى بیژن را صبورى کند و به یکى از ندیمان خویش گفت در شراب بیژن داروى هوش‌بر کنند تا به خوابى عمیق فرو برود و چون بیژن را خفته‌ای دید که زودهنگام برنخواهد خاست، فرمان داد تا عمارى آورند گهواره‌مانند و بیژن را در آن عمارى بخواباندند و رویش بپوشاندند و بى‌آنکه دیده شود، او را شباهنگام به کاخ آوردند و هیچ‌یک از نگهبانان کاخ ندانست که منیژه در آن عمارى جوانى را پنهان کرده است. بیژن نیمه‌شبان چون بیدار شد و به خود آمد، منیژه را خفته در آغوش خویش یافت. شگفت‌زده از منیژه پرسید او را به کجا آورده و دانست که در کاخ افراسیاب است. بیژن بیم‌زده بر خود بپیچید و با یزدان پاک راز و نیاز کرد که او را از این کاخ رهایى نباشد و در دل گرگین را نفرین کرد که او را به چنین بلایى مبتلا کرده. منیژه او را دلدارى داده، گفت: «دل شاد دار که روزهاى خوشى در پیش‌روى خواهیم داشت».

چو بیدار شد بیژن و هوش یافت/ نگار سمن‌بر در آغوش یافت

بپیچید بر خویشتن بیژنا/ به یزدان بنالید ز آهرمنا

چنین گفت کاى کردگار ار مرا/ رهایى نخواهد بدن ز ایدرا.