بیژن و منیژه (4)
پس از آنکه ارمانیان به یارىجویى به درگاه خسرو آمدند تا آنان را از گزند گرازها برهاند، بیژن، جوانترین پهلوان خسرو، داوطلب شد به ناحیه مرزی بین ایران و توران رفته، گرازها را کشته، برماند و خسرو، گرگین پهلوان تجربه اندوخته را همراه او کرد تا یارىبخش بیژن باشد، اما گرگین رشکورزانه بیژن را به خود وانهاد و اگرچه بیژن به تنهایى از عهده گرازان برآمد، ولى گرگین که مىدانست چون به نزد خسرو بازگردند، آبرویى براى او نخواهد ماند، کوشید تا بیژن را گرفتار کرده، او را به آن سوى مرز نزد منیژه، دخت افراسیاب بفرستد و سرانجام منیژه، شیفته جوان ایرانى شده، او را با داروى هوشبر به کاخ خود برد و افراسیاب بر این امر آگاه شد و فرمان بردارکردن بیژن را داد و چون دار آماده شد، پیران ویسه، مرد خرد و مهرورزى نزد افراسیاب رفته، به او هشدار داد هنوز از خشم ایرانیان برای مرگ نابخردانه سیاوش رهایى نیافتهایم، نباید این خشم را تلختر گرداند که بیژن، فرزند گیو و نواده گودرز از یک سوى و نواده رستم از دیگرسوى است.
چو کینه دو گردد نداریم پاى/ ایا پهلوان جهان، کدخداى/ به از تو نداند کسى گیو را/ نهنگ بلا رستم نیو را.
افراسیاب، سرخچهره از اندرزهاى پیران گفت: «مگر ندیدهاى که بیژن با من چه کرده، در ایران و توران برایم آبرو نمانده است. مگر نمىبینى از این دختر بدگهر چه رسوایى برخاسته. اکنون نام پوشیدهرویان من بر سر هر بازارى است و از این ننگ جاودانه، هم کشورى و هم لشکرى بر من بخندند و اگر این جوان جان به سلامت برد، همه مرا سستخاندان خواهند خواند». پیران شاه را دلدارى داد که اگر بیژن کشته شود و ایرانیان به خونخواهى بر تورانیان بتازند، هر کشتهاى در پس این رویداد، یادمانى مىشود از خاطره منیژه و بیژن. پس بهتر آن است که بیژن را در بند کند تا این زمزمهها خاموشى گیرد، آنگاه مىتوان براى بیژن اندیشهاى کرد، باشد که چون نام بیژن از دیوانها پاک شود، یاد او نیز به فراموشى سپرده شود. افراسیاب درباره سخنان پیران اندیشه کرد و اندکى رام شده، با او همسو گردید و پس از درنگى نهچندان کوتاه فرمان داد تا بیژن را بند گران کنند و دو دست او را به زنجیر کشند و گردنش را در غل نشانند و آن گاه او را نگونسار در چاهى افکنند تا از درخشش خورشید و تابش ماه بىبهره شود و خشمگنانه فرمان داد سر چاه را با آن تخته سنگى بپوشانند که اکوان دیو از دریاى چین بیرون کشیده و در بیشه چین افکنده است و پس از آن به کاخ منیژه رفته، او را از کاخ بیرون افکنده، هر آنچه دارد به تاراج بسپارند که آن نگونبخت را شایستگى تاج و تخت نباشد و به او بگویند با این هوسرانی چگونه تورانیان را نزد کیانیان پست گردانیده، او را از مویش گرفته کشانکشان بر سر چاهى برند که بیژن در آن افکنده شده تا هرقدر که بخواهد با محبوب خویش راز و نیاز عاشقانه کند.
پیران آسودهخاطر از نجات بیژن از درگاه افراسیاب بیرون خرامید و فرمان شاه را به گرسیوزِ آماده بر دارکردن بیژن بازگفت و آنان همان کردند که پیران گفته بود و بیژن را به غل و زنجیر کشیده، در چاه افکندند و سپس گرسیوز به ایوان منیژه رفته، از سر ناپاکى درون با خشونت بسیار با دخت برادر خویش چنان کرد که گویى از دیرباز کینه منیژه را در دل مىپرورانده است. گرسیوز همه گنج و گوهر منیژه را به تاراج داد و منیژه را برهنهسر و برهنهپا با خود بهسوى چاهى کشاند که در آن بیژن نگونسار افکنده شده بود و منیژه را گفت از این پس همه خان و مان تو تا همیشه، همین جوان به زنجیر گرفتارآمده خواهد بود. منیژه غریبانه در دشت بگردید و سرانجام گردهنانى به دست آورده، آن را از روزنهاى از کناره سنگ به درون افکند تا بیژن گرسنه نماند و در کنار آن چاه بنشست و زار بگریست. گرگین پس از یک هفته که در دو سوى مرز منتظر ماند، چون نشانى از بیژن ندید، از آنچه کرده بود سخت پشیمان گشت و شتابان به آن جشنگاهى رفت که بیژن را به رفتن به آنجا برانگیخته بود. همه بیشه را جستوجو کرد و سرانجام اسب بیژن را بدید، لگامش پاره و گسسته شده و زین اسب واژگونه آویزان مانده بود. دانست کار بیژن تباه گشته و او را به ایران بازگشتى نیست. کمند انداخته، اسب را بهسوى خود کشاند و غمین و افسرده بهسوى ایران حرکت کرد. هنگامى که به شاه گزارش کردند گرگین، بدون بیژن بازگشته، شهریار، گیو را آگاه گرداند تا دلیل بازنیامدن بیژن را پرسش کند. گیو، دوان از خانه بهسوى گرگین شتافت و اسب بیژن را بىسوار دید و شیونکنان پرسید چرا بیژن در ارمان مانده است و فریاد برآورد اگر بر بیژن گزندى رسیده باشد، سر از تن گرگین جدا خواهد کرد. گرگین خود به نزد گیو شتافت و در خاک بغلتید و چهره بخراشید و از دیده خوناب فروچکید و چون گیو، گرگین را اینگونه دید و اسب بیژن را اینچنین نگونسار زین یافت، از اسب فروغلتید و بىهوش شد و چون بههوش آمد، موى از سر و ریش خویش بکند و خروشان خاک بر سر ریخت و فریاد برآورد: «اى کردگار مهر و ماه، تو مهر فرزند را در دل من نهادى، اگر فرزندم از دست برود، دیگر این زندگى را نخواهم و روان مرا به آن دیگر سراى ببر. در تمامی گیتى مرا همین یک فرزند بوده است، غمگسار و فریادرس و اکنون بخت بد او را از من جدا گردانده». و آنگاه از گرگین خواست تا بگوید چه شد که بیژن او را همراه نیست و چه بدى بر او آمده است و سپهر چه بندى بر او افکنده و آن دیو کدام بوده که در آن مرغزار بر او تاختن گرفته؛ این اسب را در کجا بازیافته که بىسوار مانده و از بیژن در کجا جدا گردیده است. گرگین در پاسخ گفت: «اندکى آرام گیر و گوش بدار تا بگویمت پیکار او با گرازها چگونه بوده است. ما از اینجا به ارمان برفتیم و بیشهاى را دیدیم که از آزار گرازها، زمین شخم خورده و ریشه درختان بیرون زده و نگونسار شدهاند. همهجا کنام گرازها بود و همه مردمان ارمان از آزار گرازها در رنج بودند. ما نیزه برگرفته، در درون بیشه فریاد برآوردیم و گرازها چون بانگ ما بشنیدند، گروهگروه بر ما بتاختند و همانند شیر بجنگیدیم و تا دیرهنگام شب آنان را زخم زدیم و بر زمین افکندیم، سپس دندانهاىشان را از پیکر بىجانشان برکندیم و سرهاىشان را بریده، در گردونهاى ریختیم و شادمان به سوى ایران روى نهادیم. در این هنگام گوراسبی در آن مرغزار نمایان شد که تاکنون گوری به آن زیبایى ندیده بودم. مویش چون گودرز، سرخرنگ و چهرهاش چون اسب و دو پایش سیمگون و سمهایش پولادین و سر و گوشش چون شبرنگ بیژن؛ یالى شیرمانند داشت و تازشى، بادگونه، آنچنان که پنداشتى از نژاد رخش است. آن گور بهسوى بیژن شتاب گرفت و بیژن بر او کمند افکند، گور به تاخت دور شد و بیژن نیز در پى او و من تنها غبار برخاسته از تازش آن دو را در مرغزار دیدم. سرانجام گور و بیژن کمندافکن ناپدید شدند، گویى مرغزار، دریایى شد و هر دوى ایشان را در کام خود فروکشید. من همه دشت و کوه را در جستوجوى آنان زیر و زبر کردم، تا آنجا که اسبم از پاى افتاده، به ستوه آمد، اما از بیژن نشانى ندیدم و سرانجام اسب بیژن را بىسوار یافتم و دلم از اندوه او پرآتش گردید که نبرد او با آن گوراسب چگونه بوده است. سرانجام پس از یک هفته جستوجو، نومید و دلشکسته بازگشتم و پندارم چنین است که آن گور، یا شیر ژیان یا دیو سپید بوده است». گیو چون آن سخنان بشنید، دانست گرگین سخن به ناراستى مىگوید و هرچه بر زبان مىآورد، تباه است. از خشم، نگاهش تیره و تار شد و چون سخن گرگین را آلوده به دروغ و نیرنگ دید، بر آن شد خنجر برکشد و سر از تن گرگین جدا گرداند و کین فرزند را از آن رشکورز اهریمنخوى بگیرد اما لختى بیندیشید و با خود گفت از کشتن او مرا چه سود آید، شاید در بازیافتن فرزند، یارىبخش شود، بهتر آن است که او را نزد شاد برد تا گناه گرگین بر شاه نیز آشکار گردد. پس بر سر گرگین فریاد برآورد: «اى بدکنش ریمن پرگزند! تو خورشید و ماهم را از من ربودى و مرا دچار آشوب درون و اندوهی گران کردی و در جهان آواره گردانیدى، دیگر دروغ و نیرنگ بس است، تو را نزد شاه برم تا او داورى کند».
تو بردى ز من شید و ماه مرا/ گزین سواران و شاه مرا/ فکندى مرا در تکوپوى پوى/ به گرد جهان اندرون چارهجوى/ پس اکنون به دستان و بند و فریب/ کجا یابى آرام و خواب و شکیب/نباشد تو را بیش از این دستگاه/ کجا من ببینم یکى روى ماه.