|

بیژن و منیژه (7)

با گرفتارآمدن بیژن که براى راندن و کشتن گرازها به مرز ایران و توران رفته بود، گیو براى نجات فرزند خویش به نزد خسرو رفت و خسرو در جام جهان‌نما بنگریست و بیژن را در ژرفاى چاهى یافت و تنها راه نجات بیژن را در یاری‌جویی از رستم دانست، به همین روى با نامه‌اى، گیو را روانه نیمروز کرد تا از رستم بخواهد هرچه پرشتاب‌تر با همراهانى چند، راهى توران‌زمین شده، بیژن را برهاند و رستم و گیو از سیستان به نزد خسرو آمدند تا با گرفتن فرمان از خسرو در نجات بیژن بشتابند. خسرو به رغم جوانى، مرد خرد بود و از رستم سال‌دیده و تجربه‌اندوخته پرسید براى نجات بیژن چه اندیشه‌اى در سر دارد و رستم در پاسخ گفت براى این مهم، نباید به تیغ و گرز دست برد که چاره در فریب است نه در نهیب و باید گام آهسته‌تر برداشت که از تندخویى کارى برنیاید و افزود بر آن است تا در جامه بازرگانان راهى توران شده، با خود چندین شتر از گستردنى‌ها و پوشیدنى‌ها برگیرد و بسیار سیم و زر به نمایش گذارد تا نگاه‌ها را خیره گرداند و کس را به این خیال نباشد که این گروه بازرگانان نه به سوداى نجات بیژن که در سوداى سود به توران‌زمین گام نهاده‌اند. خسرو این اندیشه را بسیار پسندید و فرمان داد تا از پوشیدنى‌ها و گستردنى‌ها و از آویزه‌هاى چشم‌نواز هر آنچه مى‌خواهد به او بدهند. رستم از گنج‌خانه خسرو گران‌بهاترین‌ها را برگزید و همراه هزار سپاهى که همه رویین‌جامه‌شان، سوداگرى و همه زیرین‌جامه‌شان، جنگاورى بود، راهى توران شدند. به فرمان رستم نخست کسى که او را همراه شد، گرگین بود که مى‌دانست در کجا و چگونه بیژن را رها کرده است و از دیگر پهلوانان، زنگه شاوران و گستهم و گرازه بودند که فرهاد و رهام و اشکش نیز به آنان پیوستند و این هفت پهلوان هریک به فرماندهى یکى از دسته‌هاى سپاه گمارده شدند. سپاه، به‌صورت سوداگر و به نهان، جنگاور، سپیده‌دمان به گاه بانگ خروس، بارها بر کوهه‌هاى پیل بربستند و آماده حرکت شدند و رستم به مانند سروى بلندبالا نشسته بر رخش کوه‌پیکر بیامد و در پس و پشت او، هفت پهلوان نام‌آور و هزار سپاهى جوشن قبا کرده به حرکت درآمدند و چون به مرز توران رسیدند، رستم فرمان داد تا سپاه دور از چشم، بى‌هیچ هیاهویى آماده فرمان باشد و بکوشد خود را از چشم خبرچینان و طلایه‌داران سپاه توران دور نگاه دارد و او خود به همراه هفت پهلوان برسان بازرگانان با کمرهاى زرین و جامه‌هاى گلیم سوى توران روى آوردند با کاروانى پر از رنگ و بوى، با های‌هوى بسیار از صد اشتر که بارشان همه زر و گوهر و زیباترین پارچه‌هاى چینى بود. در این هنگام که رستم سوار بر رخش پیشاپیش کاروان، آرام در حرکت بود، هفت پهلوان دیگر در پیرامون کاروان همگام با شتران، اسب خویش را به پیش مى‌راندند و مردمان به شوق خرید پارچه‌هاى زربفت و آویزه‌هاى پرزرق و برق یکدیگر را از ورود کاروان آگاه مى‌کردند، اگرچه دراى شتران و زنگ گردن‌آویز اسبان، شهر را به جنبش و جوشش افکنده بود.

بازگشت پیران ویسه از نخجیرگاه هم‌زمان شد با ورود کاروان به دروازه شهر و چون پیران از سر کنج‌کاوى از کاروان دیدار کرد، رستم جامى گوهرنشان آکنده از یاقوت و زمرد او را هدیه کرد که پیران با سرخوشى آن پیشکشى را پذیرفت و فرمان داد دروازه‌بانان، راه بگشایند تا رستم به شهر وارد شود.

با استقرار کاروان و برپا داشته شدن هشت خیمه براى فروش کالاهایى که به تماشا گذارده بودند، مردمان شتابان به خریدى آسان آمدند و با خوش‌دلى آنچه خود بافته و ساخته بودند، آسان فروختند.

پیران با دریافت آن هدیه گران‌بها رستم را به نزد خود فراخواند و یل ایران‌زمین آن چنان چهره دگرگون کرده بود که پیران او را از بازرگانان بازنشناخت و از او پرسید از کدامین سرزمین به سوداگرى آمده است.

رستم با فروتنى پیران را گفت که در پیشگاه او، کهترین است و دست روزگار او را از ایران بدین سوى کشانده به اندیشه بازارگانى، هم فروشنده و هم خریدار است و اگر آن بزرگمرد وى را یارى رساند، با این آرزو آمده که گوهر فروشد و چهارپا خریدارى کند. پیران، رستم را گرامى داشته، او را بر تختى کنار خویش بنشاند و بسیار آفرین کرد و فرمان داد در هرکجاى شهر که مایل باشد، خیمه و خرگاه خویش را برپا دارد.

بر او آفرین کرد و بنواختش

بر آن تخت پیروزه بنشاختش

که رو شاد و ایمن به شهر اندر آ

کنون نزد خویشت بسازیم جا

برو هرچه دارى بهایى، بیار

خریدار کن هر سوى خواستار.

رستم، پیران را گفت که همراه او جواهرات گران‌بهایى است و بیم آن دارد از آن گنجینه چیزى گم شود و پیران فرمان داد خانه‌اى را خالى کنند تا او همه گنجینه خویش را در آن خانه در امنیت جاى دهد.

با برپاشدن خرگاه‌ها، خریداران به شوق خرید و فروش روى آوردند، دیبا و فرش و گوهر خریدند و اسب و قاطر و استر بفروختند و آن‌گاه بود که منیژه آگاه شد از ایران بازرگانى به تجارت آمده است، شتابان خود را به رستم رساند، برهنه‌موى و برهنه‌پاى با دو چشم گریان. رستم را درود فرستاده، با آستین چشم تر خویش را بپالود و گفت آرزو مى‌کند سودى گران از این سودا، وى را بهره باشد و سپهر بلند به کام او در گردش و پیوسته از چشم بد دور بماند و آن‌گاه از رستم پرسید: «اى بزرگمردى که از ایران آمده‌اى، آیا پهلوانان شاه ایران چون گیو و گودرز را مى‌شناسى؟

هیچ نامى از بیژن شنیده‌اى؟

آیا کسى به یارى او نیامده است؟

شاید ندانى جوانى برومند از گودرزیان اکنون در رنج بسیار است، دو پایش در بند و دو دستش به زنجیر آهنگران است و از زخم آن زنجیرها سخت در رنج و من از درد و رنج او لحظه‌اى آرام و قرار ندارم، ایرانیان را آگاه گردان تا آن جوان را از بند برهانند».

رستم، ناآشنا با منیژه در این اندیشه شد که مباد آن دختر نیرنگى باشد از سوى پیران تا از دلیل آمدن او به این سرزمین آگاه شود؛ به همین روى بر سر منیژه فریاد زده، او را از خود براند که نه خسرو شناسد و نه بیژن و نه گیو، آخر اینان از کدام بازرگانان هستند و چه فروشند و چه خرند که او آنان را بازشناسد.

منیژه چون فریاد رستم بشنید، زار بگریست و نالان و نومید بر رستم پشت کرد تا بازگردد و پیش از آنکه رستم را ترک گوید، گفت: «هرگز باور نداشتم یک ایرانى این‌چنین در بند و رنج باشد و ایرانى دیگری این‌چنین بى‌پروا و ناهمدل. آیا آیین ایرانیان این‌گونه است که رنج دیگران مایه گنج‌شان شود؟ اگر یارى‌ام نمى‌دهى، این‌گونه به تلخى مرا مران که من خود دلى دردمند دارم، دلى که از رنج و درد محبوب خویش، سخت پریش است».

رستم چون این سخن بشنید، پرسید: «تو را چه شده که این‌گونه زارى مى‌کنى. آن جوانى را که مى‌گویى در بند است، چه کسى است، آخر تو بازار مرا با این گریستن‌ها ویران کردى. من در شهر دیگرى از ایران زندگى مى‌کنم و کیخسرو در شهرى دیگر است و من گیو و گودرز را نمى‌شناسم. اکنون بمان تا تو را جامه‌اى درخور دهم و خوراکى که تو را سیر گرداند و نیز آن محبوب در چاه مانده‌ات را خوراکى دهم». و چون منیژه اندکی از مرغ بریان‌کرده‌ای بخورد و جانی تازه گرفت، رستم او را گفت: «اینک بى‌گریستن برایم بگو آن جوان ایرانى کیست و چرا به بند کشیده شده».

به رستم نگه کرد و بگریست زار

ز خوارى ببارید خون بر کنار

بدو گفت کاى مهتر پرخرد

ز تو سرد گفتن نه اندر خورد

سخن گر نگویى، مرانم ز پیش

که من خود دلى دارم از درد ریش

چنین باشد آیین ایران مگر

که درویش را کس نگوید خبر

بدو گفت رستم که اى زن، چه بود

مگر اهرمن رستخیزت نمود

بفرمود تا خوردنى هرچ بود

نهادند در پیش درویش زود.