|

بیژن و منیژه (10)

بیژن، پهلوان جوان ایرانى که براى کشتن و راندن گرازها از قلمرو ارمانیان در مرز ایران و توران، به تشویق گرگین به نزد منیژه، دخت افراسیاب مى‌رود، گرفتار آمده، در چاهى به بند کشیده مى‌شود و سرانجام به لطف رستم که جامه رزم را به جامه بازرگانان دگرگون کرده بود، از بند رها مى‌شود و چون رستم، بیژن را آشفته‌موى و آشفته‌روى و پریشان‌خوى مى‌بیند، آن‌چنان به خشم مى‌آید که به همراهى شش پهلوان دیگر بر کاخ افراسیاب مى‌تازد و نگهبانان را از پاى درآورده، تا شبستان افراسیاب نیز ورود مى‌کند، اما نمى‌تواند او را بیابد. دگر روز افراسیاب سران سپاه را فرامى‌خواند و فرمان مى‌دهد در تعقیب مهاجمان سپاهى روانه کنند و خود در فرماندهى و در قلب سپاه جاى مى‌گیرد و چون با ایرانیان مواجه مى‌شود و درمى‌یابد رستم روباروى اوست، جانب احتیاط را در پیش گرفته، بى‌محابا نمى‌تازد. رستم چون مشاهده مى‌کند افراسیاب بیم‌زده از تهاجم بازایستاده، فریاد برمى‌آورد: «تو ننگى هستی براى لشکر و تاج و تخت و همچون سوارانت دل جنگ ندارى. این‌گونه شتابان در پى ما تاختى و آن‌گاه که خود را روباروى سپاه قدرتمند ایران دیدى، از تاختن بازماندى. تو آنى که چون در نبرد با سوارى تیزچنگ درگیر شوى، بر او پشت کرده، مى‌گریزى. آیا نشنیده‌اى که یک شیر از یک دشت گور بیمى به دل راه نمى‌دهد و مگر ندیده‌اى که چون خورشید برآید، ستاره دیگر نتابد و آهو چون گرفتار چنگال و دندان گرگ شود، دل و گوشش دریده مى‌شود، همان‌گونه که چون باز در آسمان بال گسترد، کبک را توان پرواز نمى‌ماند و پهلوان را از نبرد بیمى نیست که روباه با نبرد دلیر نمى‌شود و چنگال شیر از دویدن در پى گور، ساییده نمى‌گردد و در این دشت دیگر راه گریزى براى تو نیست و جان و تنت در امان نخواهد بود». افراسیاب چون سخنان رستم بشنید، آن‌چنان به خشم آمد که سرداران سپاه خویش را گفت: «این میدان رزم است و باید تن به خطر دهید و نباید جان را دریغى باشد که اگر رادمردى کنید و پایدارى، از تاج و گنج دریغ نباشد». این سخن در سپاه توران شورى برانگیخت که ناگاه بر سپاه ایران تاختن گرفتند. تورانیان بر پیل‌هاى‌شان خم رویین ببستند و در شیپورهاى‌شان بدمیدند و سپاه ایران نیز به دلگرمى پهلوانى رستم و دیگر پهلوانان، توفنده و بى‌هراس بر دشمن تاختن گرفتند، آن‌چنان که گویى رستخیزى برآمده باشد. تیغ و گرز بود که تگرگ‌وار بر جوشن‌ها و کلاهخودها باریدن گرفته، از درفش اژدهانقش رستم، خورشید تابان به رنگ بنفش درآمده و از غبار سم ستوران، چهره خورشید پوشیده مانده بود. رستم چون شیرى بر قلب سپاه توران زد و به هر سوى که رخش را به جنبش ‌آورد، سرها ز تن‌ها جدا گردید و بدین‌گونه بسیارى از پهلوانان سپاه توران از پاى درآمدند و آن سپاه بزرگ پراکنده و پریشان گردید.

گرگین و رهام، بال چپ سپاه توران را درهم شکستند و اشکش بر گرسیوز، برادر افراسیاب که شمشیرزنى چابک بود، پیشى و بیشى گرفت و در قلب سپاه، بیژن چنان خشم فروخفته خود را فریاد کرد و چنان شمشیر بر دشمن فرود آورد که گویى نه در میدان رزم که به بزمگاه وارد گشته. سواران توران چون برگ پاییزى فرو‌ریختند و جوى خون در رزمگاه روان گشته، درفش سپهدار توران واژگون شد و افراسیاب چون بخت خویش را همانند درفش خویش واژگونه دید، شمشیر رها کرده، بر پشت اسب تیزپایى بنشست و با یاران نزدیک خویش پشت به ایران به‌سوى توران شتافت. رستم در پى او بشتافت و بر لشکر او گرز و تیر بباراند و سپاه توران که سپهدار خویش را در خطر دیدند، راه بر رستم بربستند و افراسیاب را یارى دادند که جان برگیرد و بگریزد. با گریختن فرمانده سپاه، آنان که از تیغ تیز ایرانیان جان به در برده بودند، تسلیم شدند و هزار تورانى زنده گرفتار گردید. رستم به لشکرگاه سپاه ایران بازگشت و همه آنچه به غنیمت به دست آمده بود، به دلاورى سپاه ایران بخشید و غنایمى چند بر پشت پیل نهاده، با پیروزى نزد شهریار ایران بازگشت. و چون خسرو آگاه شد آن شیر دلیر از بیشه با پیروزى بازگشته و بیژن از چنگال آن اژدها رهایى یافته و سپاه توران نیز درهم شکسته شده، در پیشگاه یزدان پاک پیشانى بر خاک سایید و از دیگرسوى چون گودرز و گیو آگاه شدند رستم به‌زودى به درگاه خسرو خواهد رسید، به پیشواز سپاه پیروز شتافتند تا رستم را خوشامد گویند. ایرانیان در دو سوى سپاه رده برکشیده، پهلوانان را خوشامد گفتند و براى رهایى بیژن از چاه، شادى‌ها کردند. آن‌گاه که سپاه ایران نزدیک‌تر آمد، گودرز و گیو از اسب فرود آمده، به‌سوى رستم شتافتند. جهان‌پهلوان نیز اسب بگذاشت و آغوش بگشود بر آن پدر و پسر. گیو ستایش‌ها داشت از رستم براى آزادى فرزندش، بیژن و رستم را گفت: «شیر، دلیرى از تو مى‌آموزد و باشد که سپهر هرگز از تو سیر نگردد و تا جاودان، یزدان پشت و پناه تو باشد که با این همه مهرورزى، خاندان گودرز را بنده خود گردانیده‌اى و فرزند ازدست‌رفته‌ام را به لطف بازآوردی». آن‌گاه همه بر اسب‌هاى خود بنشستند و شتابان به‌سوى شاه جهان رفتند و خسرو خود به پیشواز آنان رفت. رستم چون خسرو را بدید، از اسب فرود آمده، پیشش نماز کرد. جهاندار خسرو، رستم را در آغوش گرفت و گفت: «تو دست مردى و مردانگى هستى و چکیده و جان هنر». رستم اسیران تورانى را که شمارشان به هزار مى‌رسید، به خسرو سپرد و شاه ایران، تهمتن را براى دلاورى‌ها و خدماتش آفرین گفت و آرزو کرد زال دیر بماند و رستم یادگارى براى او باشد که از زابلستان هماره پهلوان برخاسته و خوشا به حال ایرانیان که پشت به چنین پهلوانانى دارند. خسرو فرمان داد خوان بگستردند و چون از خوان برخاستند، نشستنگاه را با مى بیاراستند و چنگ‌نوازان، جان‌هاى خسته را به نواى چنگ بنواختند و تا دیرگاه در درگاه خسرو بماندند و همه شادمان و سرخوش، بارگاه را ترک گفتند. با روشناى روز دیگر، رستم به درگاه خسرو آمد، با رویى گشاده و کمرى که تنگ بربسته بود تا از شاه ایران دستور بازگشت گیرد. شاه جامه‌اى گوهربافته با قبا و کلاه و یک جام پر از گوهر و صد اسب و صد اشتر و صد پریروى کمربسته و صد پرستار به رستم سپرد. رستم، شاه را سپاس گفته، زمین را ببوسید و راه سیستان در پیش گرفت. خسرو، دیگر پهلوانان را نیز از مهر خویش بى‌نصیب نگذاشت و به هریک از ایشان هدایایى گران‌بها بداد و آنان شاد و خشنود درگاه شاه را ترک گفتند. شاه چون از این امور بپرداخت و درگاهش آرام گرفت، فرمان داد بیژن را فراخوانند و از بیژن خواست تا آنچه بر او گذشته، بازگوید و بیژن از آن زندان تنگ و از آن همه رنج سخن‌ها داشت و از مهرورزى‌هاى منیژه بسیار گفت و اینکه او چه رنجى را بر خود بخرید و از چه جایگاهى فرولغزید تا بیژن به جان رهایى یابد. خسرو فرمان داد صد جامه از دیباى رومى، همه آراسته به گوهر و زر و یک تاج و ده کیسه زر به منیژه بخشند و بیژن را گفت همه این خواسته‌ها را نزد آن دخت روان‌کاسته ببرد و یادآور شد هرگز مهربانى‌هاى آن دختر را فراموش نکند و هیچ‌گاه سرد با او سخن نگوید تا جهان را به شادى بگذارد.

چو از کارکردن بپردخت شاه/ به آرام بنشست و بر پیشگاه/ بفرمود تا بیژن آمدش پیش/ سخن گفت زان رنج و تیمار خویش/ از آن تنگ زندان و رنج زوار/ فراوان سخن گفت با شهریار/ بپیچید و بخشایش آورد سخت/ ز درد و غم دخت گم بود بخت/ بفرمود صد جامه دیباى روم/ همه پیکرش گوهر و زر و بوم/یکى تاج و ده بدره دینار نیز/ پرستنده و فرش و هر گونه چیز/به بیژن بفرمود کاین خواسته/ ببر سوى ترک روان‌کاسته/به رنجش مفرسا و سردش مگوى/ نگر تا چه آوردى او را به روى/تو با او جهان را به شادى گذار/ نگه کن