شیده، فرزند برومند افراسیاب
پس از آنکه رستم بیژن را از بند رهانید و شبانه از خشم بر بارگاه افراسیاب تاختن گرفت و آن شاه کینهجو از بیم یل پیلتن در کاخ خویش پنهان گشت، آزردهخاطر به فرماندهى سپاهى در پى رستم و یارانش روانه شد و چون با آنان روباروى شد، با شکستى سهمگین مواجه گشت و از برابر رستم بگریخت و یل پیلتن با غنایم و اسیران بسیار به ایران، به نزد خسرو بازگشت. افراسیاب چون پلنگى زخمخورده، پهلوانان سپاه خویش را فراخوانده، با آنان به گفتوگو نشست که از روزگار منوچهر شاه تاکنون ایرانیان هرگز جسارت آن را نداشتهاند که این گونه مرزهاى ما را درنوردند و حتى کاخ ما نیز در گزند ایشان باشد. باید چارهاى اندیشید. آخر کجا گوزن به بالین شیر مىتازد. باید سپاهى فراهم آوریم همه شمشیرزن و نیزهافکن از ترکان و چینیان و از تمامى مرزهاىمان بر ایرانیان بتازیم. بزرگان کشور با افراسیاب همراى و همزبان بودند که باید از جیحون، مرز ایران و توران گذشت و در کناره آموى دریا [جیحون] لشکرگاهى ساخت، بازدارنده که هرگز ایرانیان را آن توش و توان نباشد که بر توران بتازند. افراسیاب با آگاهى از این همدلى بسیار خشنود شد، شادمانه دبیرى را فراخواند و نامهاى براى فغفور چین فرستاد و از او یارى خواست و نامههایى نیز براى پادشاهان دیگر کشورها نوشت و دو هفته بیش نگذشت که از چین و ختن و هندوستان و دیگر کشورها، سپاهى چون دریاى جوشان به توران روانه گشت؛ به یارىرسانى. افراسیاب مُهر از گنجهایى برگرفت که در درازناى ایام، پدران پیش از پدران، گرد آورده بودند و بدرهها در میان سپاهیان از راه رسیده پخش کرد که شوقى در آنان برانگیخت، خاموشناشدنى. آنگاه چون سپاهیان را شوقمند نبرد دید، پنجاه هزار از ایشان را برگزیده آنان را به شیده، فرزند برومند خویش سپرد و شیده را گفت: «این سپاه گردآمده از گردان جنگى را به تو سپردم، راه خوارزم در پیش گیر و نگهبان آن مرز باش و پیوسته آماده نبرد». آنگاه از پیران خواست تا از چینیان و ختنىها، پنجاه هزار سپاهى برگزیند و تا مرز ایران بتازد و هیچ آشتى نجوید که هر کس بکوشد آب و آتش را در یکدیگر درآمیزد، بر هر دوىشان ستم کرده است.
درِ آشتى هیچگونه مجوى/ سخن جز به جنگ و به کینه مگوى/ کسى کو برد آب و آتش به هم/ ابر هر دوان کرده باشد ستم. بدین گونه افراسیاب دو نیروى پیر و جوان را آماده نبرد با ایرانیان گرداند. شیده، جوان برومند و دلیر را و پیران سالدیده و تجربهآموخته را.
دو پرمایه بیدار و دو پهلوان/ یکى پیر و باهوش و دیگر جوان/ برفتند با پند افراسیاب/ به آرام پیر و جوان پرشتاب.
از دیگر سوى به کیخسرو، شهریار ایران آگاهى رسید که ایرانیان را از گوهر بد و سرشت ناپسند افراسیاب آرامشى نیست، گویى آن نابخرد کینهجو شب و روز خواب و آرام ندارد و اکنون سیصد هزار سپاهى گرد آورده از سراسر جهان و از میان آنان برگزیدهترین را برگزیده و پنجاه هزار تن از ایشان را که همه شمشیرزن و خنجرگذار هستند به پیران سپرده تا از مرز جیحون بگذرند...
اگر این سپاه به ایران هجوم آورد، هژبر دلاور، کوتوال دژ که مرزبانى آن سامان را دارد، توان روبارویى با آن سپاه را نخواهد داشت و نیز از سوى خوارزم پنجاه هزار سپاهى را به سپهدارى شیده شیردل روانه کرده و خسرو خود بهتر مىداند که شیده، پهلوانى است که از دل آتش به شمشیر، دل مىستاند و او سپهسالارى سپاهى را دارد که چون به نبرد آید، کوه در برابرش پستى گیرد. کیخسرو چون سخن کارآگاهان را بشنید، پراندیشه شد و به نزدیکان خویش گفت: «از پیشگویان شنیدهام چون ماه ترکان بلندى گیرد، خورشید ایران گزند یابد. سر مار را پیش از آنکه دندان در جان و تن ما فرو کند، باید کوبید». آنگاه موبدان را فراخواند و همه آنچه را کارآگاهان گفته بودند، بازگفت و به اندرز موبدان، رزمسازانی چون رستم، گودرز، گیو، شیدوش، فرهاد، رهام، توس، گیو، بیژن، گستهم، گرگین، زنگه شاوران، گژدهم و دیگر سپهداران فراخوانده، آنان را گفت که افراسیاب را قرار و آرام نیست و اکنون تورانیان دگرباره در اندیشه رزم هستند و چون دشمن رزم مىخواهد، چاره جز رزم نیست. پهلوانان ایرانزمین آمادگى خویش را براى نبردى بازدارنده اعلام داشتند. آنگاه خسرو فرمان داد در شیپورها دمیدند و کرناها را پرآوا گرداندند و از روم و هند و از تازیان سپاه گرد آوردند و در اندک زمان، هزاران سپاهى گرد آمده، پس از دو هفته از هر کشورى سپهدارى با سپاه خویش در برابر درگاه شاه رده بربست. خسرو درِ گنجها بگشود و سپاه را درم داد تا انگیزه رزم با دشمن در آنان بیشى گیرد و لشکرى چون کوه، انجمن شد. ابتدا از آن لشکر جنگاور، سى هزار سوار شمشیرزن برگزید و آنان را به فرمان رستم سپرد و به آن پیلتن گفت: «تو سپاه برگیر و از راه سیستان به هندوستان برو و غزنین را آرام گردان و بر آنجا کسى را بگمار که دل به ایران سپرده باشد و آنگاه است که پلنگ و بره از یک آبشخور سیراب خواهند شد. دوم، به فرامرز، فرزند خویش کلاه و نگین بخش و بگو از لشکریان هر که را مىخواهد برگزیند و به کشمیر و کابل رفته، در آنجا نیز چندان نماند که همه دلنگرانى از سوى افراسیاب است». آنگاه دژ آلانان و غُز را به لهراسب داد و به او سفارش کرد: «اى پهلوان خسرونژاد، بر دشمن بتاز و دمار از روزگار او برآور». به اشکش نیز سى هزار سوار نیزهگذار سپرد تا سوى خوارزم رفته، از مرزهاى ایران در آن منطقه پاسبانى کند و در برابر شیده، پور افراسیاب، مردانه بایستد و او را از پیشروى در خاک ایران بازدارد. سپاه چهارم را به گودرز داد و نیک مىدانست گودرز خود مرد خرد است و تنها از او خواست گرگین و زنگه شاوران و گستهم را نیز در کنار خود داشته باشد، از آن روى که گودرز در سالهاى دیر زیسته بود و جوانترهاى باتجربه مىتوانستند یارىبخش او باشند. خسرو زواره، فریبرز، فرهاد، گیو، گرازه و رهام را نیز به سپاه گودرز فراخواند و به یکیک آنان به اندرز گفت که کمر بربندند و بىدرنگ به سوى توران بشتابند و چون گودرز بر خانه زین جاى گرفت، خسرو او را گفت: «مباد که سپاهیانت در جایى به بیداد رفتار کنند و مباد که ایوان آبادى، ویران گردد و کسى که کمر به نبرد با تو نبسته با او به ستیزه برنخیز که آن دادگر بزرگوار نپسندد که کس به دژکامى رفتار کند». و افزود که این جهان، سپنجىسراى است و کس را در آن ماندگارى نیست. به یاد داشته باشد که به شیوه توس رفتار نکند و بىسبب دست به شمشیر نبرد. دیگر آنکه جهاندیدهاى نزد پیران ویسه بفرستد، مردى هوشمند و دانا که بخردى داند و او را اندرز و پند فراوان دهدش که به ایران بپیوندد که چون نزد خسرو آید، جایگاهى فراتر از آنچه افراسیاب او را داده به دست خواهد آورد. نهتنها او خود مىتواند به ایران آید که خسرو همه خاندان ویسه را به دل مىپذیرد. گودرز شاه را پاسخ گفت که جایگاه فرمان او از خورشید و ماه برتر است، همان کند که شاه فرمان دهد. بدین گونه در سراسر مرزهاى ایران و توران، سپاه ایران جاى گرفت و پیشاپیش سپاه شصت پیل مست روان بود که بیمى در دل هر ستیزهجویى مىافکند. از میان آن شصت پیل، بر پشت چهار پیل که بلندقامتتر بودند، فرمان داد تخت زرین بگذارند و به گودرز گفت بر هر یک که دوستتر مىدارد، بنشیند. بدینگونه سپاه ایران در گسترهاى بزرگ به سوى توران روى آورد، با این اندیشه که کشاورزى آزرده نشود و از گلهدارى به ستم رمهای گرفته نشود و چون به مرز ایران و توران در زیبد رسیدند، گودرز، فرزند خویش را فراخواند و ده هزار سپاهى به فرمان او سپرد و آنچه خسرو درباره پیران اندرز کرده بود، بازگفت.
سپهدار پس گیو را پیش خواند/ همه گفته شاه با او براند/ بدو گفت کاى پور سالار سر/ برافراخته سر ز بسیار سر / گزین کردم اندر خورت لشکرى/ که هستند سالار هر کشورى/ بدان تا به نزدیک پیران شوى/ بگویى و گفتار او بشنوى / بگویى به پیران که من با سپاه/ به زیبد رسیدم به فرمان شاه/ شناسى تو گفتار و کردار خویش/ بىآزارى و رنج و تیمار خویش/ ز ترکان تو تنها از آن انجمن/ شناسى به مهر و وفا خویشتن.