پیران ویسه
رستم پس از آزادگردانیدن بیژن از چاه ستم افراسیاب، خشمگین از آنچه با آن جوان کرده بود، به درگاه افراسیاب حمله برد. شاه توران از بیم جان بگریخت و در کاخ خویش پنهان گشت و چون رستم کاخ را ویران گرداند و از آنجا غنایم بسیار برگرفت، به ایران بازگشت و آنها را به پاى خسرو ریخت که رهآورد سفر تنها بازگرداندن بیژن نبود که این غنایم نیز بود. افراسیاب فرمان داد سپاه در تعاقب مهاجمان برآید و چون با سپاه ایران مواجه شد و دانست فرماندهى سپاه ایران را رستم برعهده دارد، از شتاب بازماند و کوشید تا سپاه را بیاراید و رستم نیز آرایشى شگرف به سپاه ایران داد و بر تورانیان شکستى سهمگین وارد آورد. سپاه توران زخمخورده و پریشان بازگشت و افراسیاب آزرده و تحقیرشده، بر آن شد تا براى حفظ آبروى خویش و بازگرداندن روحیه به سپاهش از چهارسوى بر ایران بتازد و چون خسرو از اندیشه افراسیاب آگاهى یافت، چهار سپاه به مقابله تورانیان روانه کرد و سپاه گودرز و گیو در برابر سپاه پیران قرار گرفت. خسرو، در روزگارانى که در توران مىزیست، از لطف و مهر پیران بسیار بهرهمند شده بود و زندگى خود و مام خویش، فرنگیس را مدیون حمایتهاى پیران مىدانست، به همین روى گودرز را گفت که بکوشد تا پیران را تشویق کند با خاندان خویش به ایران بیاید که از جایگاهى برتر از آنچه افراسیاب در مقام مشاورت به او داده، برخوردار خواهد شد و چون سپاه ایران به زیبد رسید، گودرز فرزند خویش، گیو را فراخواند و همه آنچه را خسرو در مورد پیران با او گفته بود، بازگفت و به گیو مأموریت داد به نزد پیران رفته و با او اینگونه سخن بگوید: «اى سالار سپاه توران که در میان سران، سرافراز هستى، اکنون سپاهى از ایران در زیبد روباروى تو جاى گرفته و خسرو را آن سودا نیست با تو بجنگد زیرا از میان تورانیان تو تنها کسى هستى که با مهر و وفا آشنا و خویشى و از این روى است که شاه آن مرد آزرم و مهر، از من خواسته به نرمى با تو سخن بگویم که پیوسته پشتیبان و پشتوانه سیاوش بودهاى و آنگاه که افراسیاب نابخردانه و به تحریک گرسیوز، سیاوش را ناجوانمردانه به بند کشیده، گوسپندوار سر بریدند، اگر تو در توران مىبودى، افراسیاب را از این تلخرویداد بازمىداشتى و این همه کینکُشى بین دو قوم آریایى ایرانى و تورانى پدید نمىآمد و امروز خسرو با شوق تو را پذیراست و مىگوید چون به ایرانیان بپیوندی، نزد او جایگاهى رفیع خواهى داشت که در ریختهشدن خون سیاوش بىگناه بودهاى و هرآنچه تاکنون کردهاى که موجب آزردهشدن خسرو شده، در نگاه او نیکى انگاشته مىشود و اگر در این نبرد، زندگى تو تباه شود، شاه غمین خواهد شد و اکنون همه بزرگان ایران تو را دوست خویش مىدانند و اگر دل و زبانت یکى باشد، از این آوردگاه جان به سلامت خواهى برد ولى اگر در اندیشه جنگ با ایرانیان باشى، بدان که جایگاه و نیز جان خویش را از دست خواهى داد که این کینه فروننشیند تا افراسیاب از پاى درآید. شایسته است پند من بشنوى و آن کسى که به خون سیاوش دست یازیده، به مانند سگان به بند کشى و نزد من فرستیدش و من نیز خود او را به نزد شاه فرستم؛ خواه بر او ببخشاید و خواه سر از تنش جدا گرداند و دیگر آنکه از گنج هرآنچه نزد توست از اسبان و گوهر و دیبا و دینار و از زره و کلاهخود و برگستوان و از خنجر هندوان همه را به نزد ما بفرست که همه اینها به بیداد از مردم ایران ربوده شده و چون همه آنها را بازآوردى، نزد خسرو فرستم تا آنها را بر سپاه ببخشد و بدینگونه جان خویشتن را بازخریدهاى و دیگر اینکه فرزند خویش و دو برادرت را گروگان به دربار ایران بفرست تا از سوى تو ایمنى باشد ایرانیان را و راه دیگر آن است که خودت و همه خاندانت به ایران آیید و در سایه مهر شاه ایران در آسایش زندگى کنید که تو خود با دل مهربان خسرو آشناترى که از سوى او هیچ گزندى بر تو و دودمان تو نخواهد بود و اگر دل آن ندارى که از ترکان جدا شوى و به ایران بیایى و از شاه ترکان هراس دارى، از توران دست بشوى و در چاچ بنشین و در همان جا سرورى و بزرگى کن. اما اگر باز هم دل در گرو افراسیاب دارى، بدین معناست که به جنگ روى آوردهاى که ایرانیان اکنون زور شیر دارند و چنگ پلنگ و بدان اگر این گفتهها را به گوش جان نشنوى، در فرجام پشیمان خواهى شد و وقتى تیغ زمانه سر از پیکرت جدا کند، پشیمانى سودى نخواهد داشت». گیو، پس از دریافت پیام خسرو از سوى پدر، روانه بلخ شد و چون در آن شهر فرود آمد، بدانگونه که گودرز گفته بود، فرستادهاى را به ویسه گرد روانه کرد تا پیران را از آمدن گیو با سپاهى گران به بلخ آگاه گرداند و چون پیران، سپاه ایران را بدید، فرمان داد کوسها را پرآوا گردانیده، دوازده هزار سپاهى در آن سوى جیحون رده بربستند و آماده کارزار شدند. نمایندگان دو سپاه به مدت دو هفته به گفتوگو پرداختند تا شاید به آشتى بینجامد و جنگ به بیداد نکشد. و ایرانیان سخنها گفتند و پاسخها شنیدند و پیران سرانجام پذیرفت که تورانیان گنهکارند.
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ/ بدان تا نباشد به بیداد جنگ / ز هر گونه گفتند و پیران شنید/ گنهکارى آمد ز پیران پدید
پیران به ناگزیر سوارى را نزد افراسیاب فرستاد که گودرز کشوادگان با سپاهى گران بر لب جیحون آمده است به خونخواهى، فرمان چیست که گوش دل سوى سخن توست. چون سالار ترکان این پیام دریافت داشت، سى هزار سپاهى جنگاور شمشیرزن برگزید و به یارى پیران گسیل داشت و به پیران گفت: «شمشیر کین برگیر و زمین را از ایرانیان بپیراى. آن چنان زخمى بر آنان زن که نه گودرز بماند، نه گیو و نه گرگین دیگر بر زین بنشیند و نه رهام. دیگر از این همه کینخواهى خستهام و مرا از ریختن خون ایرانیان دریغى نیست و این بار برآنم از ایوان خسرو گرد برآورم». پیران چون آن سپاه رزمآزموده یارىگر را بدید که همه به کردار گرگ، تشنه به خون ایرانیان بودند، نیرو گرفت و خرد را به کنارى نهاده، دل پرکینه گرداند و دل نیکش، رنگ جفا به خود گرفت و آتش رزم وجودش را گرمى بخشید و در پاسخ گودرز، گیو را گفت: «برخیز و برو و به گودرز بگو چگونه اینچنین زیادهخواهى میکنی، چگونه مىتوانى انتظار داشته باشى از خویشان و یاران افراسیاب تو را گروگان فرستم؛ از من مىخواهى برادرى که روان روشن من است و پهلوان برگزیده من، از خود دور گردانیده، نزد خسرو فرستم؛ به ضمان. این درخواستی از خرد به دور است، مرا مرگ از چنان زندگى شیرینتر است که در اوج سالارى، بندگى کنم و دیگر اینکه شاه من، افراسیاب مرا فرمان داده است تا بر ایرانیان بتازم و روزگارشان را تیره و تار گردانم». گیو چون این سخنان بشنید، آزردهخاطر به نزد گودرز بازگشت و همه پاسخ پیران را بداد و به گودرز گفت ابتدا پیران پذیرفت که تورانیان گنهکارند، اما چون سپاه شمشیرزن تورانى به یارىاش رسید، چهره دگرگون کرد و کوس بر پشت پیل بست و بر آن است که در جنگ پیشدستى کند. گودرز چون سخنان گیو بشنید گفت: «پیران بر خود ستم کرده است، از آغاز مىدانستم آن بدنهاد هرگز دل به ایران و ایرانى نمىبندد، لکن چون فرمان شاه چنین بود، فرمان گزاردم که در اجراى سخن شاه گامى فرو نگذاشته باشم. همه مهر و دل پیران به تورانیان است و باید شاه از او پاک دست بشوید». پیران اکنون به پشتوانه سى هزار سپاهى یارىبخش افراسیاب از کنابد به سوى مرزهاى ایران شتاب گرفت و آنچنان از سم ستوران بر آسمان گرد برآمد که چشمه خورشید، خوشید و گودرز چون آگاه شد که سپاه پیران راهى ایرانزمین شده، مرزها را درنوردیده و کوس برزد، از زیبد به هامون آمد و دو سپاه روباروى یکدیگر قرار گرفتند. دو سپاه به کردار کوهى از آهن مىنمودند و آنگاه کرناىها پرآوا گردید و کوهها به جنبش آمدند.
چنین گفت با گیو پس پهلوان/ که پیران به سیرى رسید از روان/ همین چشم داشتم زان بدنهاد /ولیکن به فرمان شاه جهان/ ببایست رفتن که چاره نبود/ دلش را کنون شهریار آزمود/ یکى داستان گفته بودم به شاه/ چو فرمود لشکرکشیدن به راه/ که دل را ز مهر کسى برگسل/ کجا نیستش با زبان راست دل