|

هومان، برادر پیران ویسه

رستم پس از نجات بیژن و مشاهده ستمی که بر آن جوان رفته بود از خشم بر کاخ‌ افراسیاب بتاخت با اندیشه کین‌جویی و افراسیاب در خوابگاه خویش پنهان شد و چون رستم با غنایم بسیار به ایران بازگشت، سپهسالار توران بر آن شد بر ایران از چهارسوی بتازد به سودای ویرانی تا از یک سوی دلِ شکسته و رنجور خود را آرام گرداند و از دیگرسوی سپاه توران را که روحیه باخته بود،‌ انگیزه و نیرو بخشد. کیخسرو با آگاهی از اندیشه نیای مادری خویش، سپاه ایران را از چهارسوی به مقابله فرستاد و بخشی از سپاه ایران را به فرماندهی گودرز به سوی سپاهی از توران گسیل کرد که فرماندهی آن را پیران ویسه برعهده داشت و خسرو، گودرز را گفت همه تلاش خود را به کار گیرد که پیران را به ایران بخواند به پاداش مهرورزی‌هایش به او و مادرش، فرنگیس. گودرز، ‌گیو را نزد پیران فرستاد به آشتی‌جویی و پیران که توان مقابله با سپاه پرتوان ایران را نداشت، کوشید زمان بخرد و در پاسخ گیو گفت باید با خویشان خود درباره این پیشنهاد به کنکاش بنشیند و سپس از افراسیاب، سپاه یاری‌بخش خواست و آنگاه که سپاهش تقویت شد، پیران از جنگ سخن گفت و دو سپاه به مدت یک هفته در برابر یکدیگر رده برکشیدند،‌ بی هیچ تحرکی؛‌ زیرا هر یک در نبرد پیشتازی می‌کرد، ‌به ناگزیر پشت سپاه خود را خالی می‌گرداند و در موقعیت آسیب‌پذیری قرار می‌گرفت. بیژن پس از چهار روز بی‌شکیب پدر خویش را به سرزنش گرفت که نیای او،‌ گودرز پیر شده و شور نبرد در او فروخفته. گیو او را آرام گرداند و اکنون نوبت بی‌شکیبی هومان،‌ برادر پیران بود که برادر خویش و فرمانده سپاهش را سرزنش کند:

چو بشنید پیران ز هومان سخن/ بدو گفت مشتاب و تندی مکن/ بدان ای برادر که این رزمخواه/ که آمد چنین پیش ما با سپاه/گزین بزرگان کیخسرو است/ سر نامداران هر پهلو است

دیگر آنکه گودرز بسیار زیرک و فرزانه است و سه دیگر آنکه گودرز داغ چندین فرزند بر دل دارد که خون گرم همه آنان بر زمین‌های سرد توران ریخته و از این کینه چون مار زخم‌خورده است و چهارم اینکه لشکر را میان دو کوه فرود آورده و از هر سوی که بکوشی، ما را به او دسترسی نیست و بدان که این نبردی آسان نخواهد بود،‌ باید شکیبا بود،‌ باشد که مانده گردند و سستی کرده،‌ در جنگ پیشدستی کنند و آنگاه که لشکر از کوه بیرون کشد،‌ باران تیر است که بر آنان فرو خواهد ریخت و چون دیوار، آنان را پیرامون گرفته و چون شیر ژیان بر آنان بتازیم و بدین گونه است که کام ما برآورده خواهد شد و نام ما به خورشید رسد و برای آرام‌گردانیدن هومان او را خطاب قرار داده،‌ گفت: «تو خود پشت و پناه سپاه هستی و کلاه سروری‌ات از فلک گردان فراتر رفته و کسی چون تو که نامش بلند است.

نیازی ندارد تن به خطر دهد و دیگر اینکه از نامداران سپاه ایران کسی پیش نتاخته به مبارزه‌طلبی و اگر از سپاه ایران کسی را به مبارزه بخواهی و پهلوانی بی‌نام‌و‌نشان بر تو روی آورد، چون بر او پیروز شوی، برای تو نامی نیاورد و اگر ناکام بمانی، داغ ننگی خواهد بود بر دامان خاندان ویسه». سخنان پیران،‌ برادرش هومان را آرام نگرداند، با خشم به او بنگریست و گفت:‌ «در سپاه ایران یلی را نمی‌شناسم که توان ایستادن در برابر من داشته باشد. سرشت تو مهرورزی است و آرزوی من کارزار،‌ اگر آهنگ رزم نداری و در دلت آتش جنگ نیست، در این رزمگاه همان کنم که آرزوی آن را دارم و به ایرانیان هنر خویش بنمایانم. می‌روم اسب خویش زین کنم و سپیده‌دمان در برابر سپاه ایران مبارز بطلبم». و چنین کرد و زودهنگام بامداد روز دیگر با مترجمی به نزدیک سپاه ایران آمد با دلی پر از کین و چون پیران دانست هومان به سودای نبرد به پیشاروی سپاه ایران تاخته،‌ غمین و آزرده،‌ سخن پدر خویش را به یاد آورد که گفته بود: «دانا در هر کاری درنگ کند و بی‌سبب تن به پیکار و ننگ نسپارد و تنها بی‌خردان هستند که در هر کاری تندی کنند که در فرجام آنچه به کف آورند،‌ اندوه است و صاحب زبانی که در سرش مغز نیست،‌ حتی اگر از آن زبان دُر ببارد،‌ سخنش نغز نخواهد بود». آنگاه که هومان ویسه در پیشاروی سپاه ایران بایستاد به مبارزجویی، طلایه سپاه از مترجم پرسید این پهلوان چه می‌گوید و ترجمان پاسخ گفت که این شیردل از میان سپاه ایران مرد نبرد می‌خواهد. او از پهلوانان خاندان ویسه است که نیام تیغش،‌ دل شیر است. طلایه‌داران سپاه ایران چون گرز او و اندام ورزیده هومان را بدیدند،‌ ترجمان را گفتند با او به زبان خودش بگو که گودرز هنوز به آنان فرمانِ نبرد نداده است و اکنون آنان را آهنگ نبرد نیست و هومان بی‌قراری کرده،‌ از ایرانیان خواست فرماندهان هر بال سپاه را به او معرفی کنند و چون در برابر رهام قرار گرفت با تندی او را گفت آیا آماده است با او مبارزه کند و اگر مرد نبرد نیست،‌ شاید گستهم آماده نبرد باشد. رهام در پاسخ گفت: «ای پهلوان در میان ترکان تو را از بخردان می‌دانستم،‌ تو به تنهایی به اینجا آمده‌ای، ‌مرد خرد هنگامی که پای به میدان نبرد می‌گذارد، ابتدا به بازگشت خویش نیز می‌اندیشد. از کسانی که نام بردی تا با آنان تناتن روباروی شوی، همه تیزچنگ و شمشیرزن هستند و بیم جان تو می‌رود،‌ اما فرمانده سپاه ایران اندیشه روانه‌کردن کسی به کارزار را ندارد،‌ اگر در اندیشه نبرد هستی، با گودرز سخن بگو». هومان چهره در هم کشیده، رهام را گفت: «چرا بی‌هوده سخن می‌گویی و بهانه می‌آوری». سپس با ترجمان خویش به نزد فریبرز رفته، فریاد برآورد:‌ «ای بدنشان که در پشت پهلوانان پنهان گشته‌ای،‌ تو همانی که سوار و پیل و کفش زرینه و درفش کاویانی را در هنگامه نبرد به ترکان سپردی و اکنون پهلوانان ایران‌زمین تو را مرد نمی‌خوانند، ‌اگر سروری می‌جویی و آبرو، برخیز به کین‌جویی که تو برادر سیاوش هستی و بیش و پیش از همه باید آماده نبرد شوی. اکنون با من به آوردگاه بیا و در میان دو سپاه نام خویش را به خورشید تابان برسان. اگر از من بیم داری، رواست که بیم داشته باشی، آیا زواره نیز از نبرد با من در هراس است؟ از میان پهلوانان کسی را به نزد من روانه کنید که نامی برای خود داشته باشد». فریبرز در پاسخ گفت:‌ «با شیر درنده به نبرد برنخیز که در فرجام یکی شاد و پیروز گردد و دیگری تن به ذلت سپارد. از آغاز خود را پیروز مپندار که این سپهر گردان یکسان نمی‌گردد. هر‌آنچه شاه کند رواست. اگر شاه از من درفش کاویانی بگرفت و به پهلوان دیگری سپرد، بر من گران نیاید که خواست شهریار چنین بوده و اکنون گودرز است که کمر بربسته تا کین سیاوش بستاند و بدان که از گرز او روزگار سالارتان، افراسیاب به سر خواهد آمد و ما همه از او فرمان می‌بریم و همه نام و ننگ از اوست. اگر مرا فرمان دهد تا با تو بکوشم، آنگاه خواهی دید که دلم پر از درد است و ریختن خون تو آرام جان من. سپس خواهی دید که چون پای در میدان مبارزه گذارم چه‌گونه نام خویش را به خورشید رسانم». هومان به تمسخر خنده‌ای زد و گفت: «این تیغ که به کمر بسته‌ای و این گرز که تاب جوشنی را ندارد،‌ به چه کار آیدت!» و از آنجا به نزد گودرز رفت و فریاد برآورد:‌ «ای سپهسالار ایران‌زمین، ‌فرزندت گیو را نزد برادرم پیران ویسه فرستادی با پیام شاه و چون ناکام ماندی، ‌در میان دو کوه چون آهویی که از شیر شرزه گریزد، پناه گرفته‌ای. اگر اندیشه نبرد نداری،‌ چرا سپاه به کوهسار کشیده‌ای؟ پیمانی که با شهریار ایران داشته‌ای این بوده که در میان دو کوه پناه گیری؟» گودرز پاسخ داد: «پیمان من با شاه ایران همان بوده است که کوشیده‌ام، ‌اما تو چون روباه پیر از بیم سپاه ایران در جنگل پنهان شده‌ای، پس نابخردی نکن و جنگ مخواه که روباه با شیر نمی‌جنگد». هومان پاسخ داد: «اگر با من نمی‌جنگی از آن روی نیست که تو را ننگ آید که با من روباروی شوی که می‌دانی توان مواجهه با من را نداری،‌ بهتر آن است که کسی را برگزینی و به میدان بفرستی؛ آخر هیچ یک از پهلوانانت، آن‌قدر دلیری ندارد که با من به مقابله برخیزد». گودرز لختی اندیشه کرد و بر آن شد کسی را به نبرد او نفرستد و در پاسخ گفت:‌ «اکنون که در برابر من زبان گشوده‌ای،‌ دانستم در میان شما هیچ‌کس را خرد نباشد».

چنین داد پاسخ به هومان که رو/ به گفتار تندی و در کار نو/چو در پیش من برگشادی زبان/ بدانستم از آشکارت، نهان/که کس را ز ترکان نباشد خرد/ کز اندیشه خویش رامش برد/ندانی که شیر ژیان روز جنگ/ نیالاید از بن به روباه چنگ