|

بحران اقتدار در جامعه ایرانی

چند سالی است که به بحران اقتدار در جامعه ایرانی فکر می‌کنم. هنگامی‌ که ارزش‌های اخلاقی در عرصه عمومی زنده‌اند، افراد را وادار می‌کنند در رفتار و گفتار و حتی در انگیزه‌های درونی‌شان تابع هنجارهایی باشند که مصلحت عمومی را تأمین می‌کنند. هنگامی ‌که مخدوش‌کردن هنجارهای اخلاقی، در فرد اضطراب و حس گناه ایجاد کند، با یک جامعه مقتدر مواجهیم. فروریختن اقتدار در ساختار یک جامعه سیاسی، به معنای زوال و فروپاشی آن جامعه است.

چند سالی است که به بحران اقتدار در جامعه ایرانی فکر می‌کنم. هنگامی‌ که ارزش‌های اخلاقی در عرصه عمومی زنده‌اند، افراد را وادار می‌کنند در رفتار و گفتار و حتی در انگیزه‌های درونی‌شان تابع هنجارهایی باشند که مصلحت عمومی را تأمین می‌کنند. هنگامی ‌که مخدوش‌کردن هنجارهای اخلاقی، در فرد اضطراب و حس گناه ایجاد کند، با یک جامعه مقتدر مواجهیم. فروریختن اقتدار در ساختار یک جامعه سیاسی، به معنای زوال و فروپاشی آن جامعه است.

ارزش‌های اخلاقی‌ای که یک جامعه را مقتدر می‌کند، از درون مناسبات خود آن جامعه می‌روید. مردم همان‌قدر که در پی خور و خواب و شهوات روزمره‌اند، به معنادار‌بودن زندگی نیز می‌اندیشند. همان‌قدر که درصدد زیباسازی خانه و لباس خویشتن هستند، در‌صدد آرایش قلمرو فرهنگی و معنوی جامعه نیز هستند. آنها به بزرگان فکری، فرهنگی و هنری‌شان احترام می‌گذارند. گرد آموزگاران بزرگ خود جمع می‌شوند. از قرآن، انبیا، حافظ، مولانا و فردوسی می‌شنوند. آفرینشگران فرهنگ و هنر را تکریم می‌کنند. به زیبایی‌های طبیعت و فرهنگ خود عشق می‌ورزند. حلقه‌های فکری و فرهنگی می‌سازند. جامعه با این سنخ از مناسک و رفتارهای فردی و جمعی خود، استوار می‌شود، فرم اخلاقی پیدا می‌کند و از زوال خود ممانعت می‌کند.

متأسفانه اکنون، جامعه تحت فشار شدید سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است. در چنین فضایی، استعدادها و ظرفیت‌های خلق فرصت‌های تولید معنا و اخلاق را از دست داده است. جامعه به سمت یک حیات عریان رانده شده؛ فرمی از زندگی که به تمنیات اولیه زندگی تقلیل پیدا کرده است. دین در این میان بیش از همه مواریث فرهنگی و تاریخی مردم، آسیب دیده است. دین و ارزش‌های دینی مثل حساب ذخیره ارزی به‌جای حراست برای روز مبادا، به کار نیازهای روزمره تبدیل شده است. در نتیجه این تحولات، جامعه دست‌به‌گریبان بحران اقتدار است. بحران اقتدار هر‌چه افزون‌تر می‌شود، بنیاد یک جامعه را بیشتر و بیشتر می‌سوزاند و فرصت‌های احیا و بقای جامعه را 

به باد فنا می‌دهد.

جریان‌های سیاسی در ایران، گاهی به دموکراسی، گاه به عدالت و گاه به استقرار دین و شریعت می‌اندیشند؛ اما همه از این نکته غفلت دارند که جامعه باید راست ایستاده باشد تا به این یا آن ‌سو حرکت کند. جامعه گسیخته‌شده، به هیچ سویی حرکت نمی‌کند. تنها در جایی که ایستاده، فرو می‌رود. جامعه ایرانی نیازمند احیاست و برای احیا نیازمند بازآوری اقتدار از‌دست‌رفته است. کاش آنها که با ده‌ها و صدها ابزار به کنترل جامعه می‌پردازند و هر حرکتی را به حساب توطئه می‌گذارند، می‌دانستند باید عقب بایستند و اجازه دهند جامعه‌ای که سر و دست و پایش شکسته است، تلو‌تلو‌خوران برخیزد و خود را احیا کند. جامعه‌ای که شکسته و زخمی است، نه‌تنها لباس هیچ تشخص تحمیلی را بر تن نخواهد کرد، بلکه به انبار نگران‌کننده خشونت و واکنش‌های غریزی تبدیل خواهد شد. من به ابعاد بحران اقتدار جامعه ایرانی می‌اندیشم. خیال می‌کنم باید به اشکال مختلف، ابعاد این وضعیت بحران‌زده را نمودار کرد و اهل قلم، فکر و هنر جامعه ایرانی را به یاری فراخواند.