نبرد بیژن و هومان(1)
روزى چند دو سپاه روباروى یکدیگر بىهیچ جنبشى ایستادند، بیژن آزرده از این بىتحرکى، نزد پدر از نیاى خویش گودرز که سپهسالار سپاه ایران بود، زبان به شکوه گشود که تا کى باید منتظر ماند تا دشمن حرکتى به خود دهد و جنگ آغازیدن گیرد
روزى چند دو سپاه روباروى یکدیگر بىهیچ جنبشى ایستادند، بیژن آزرده از این بىتحرکى، نزد پدر از نیاى خویش گودرز که سپهسالار سپاه ایران بود، زبان به شکوه گشود که تا کى باید منتظر ماند تا دشمن حرکتى به خود دهد و جنگ آغازیدن گیرد و گیو، بیژن را آرام گرداند که گودرز نیکتر مىداند چه هنگامى باید پیشروى کرد و چه زمانى باید بىجنبشى به جاى ماند و در سپاه توران نیز هومان به شکوه نزد پیران آمد که اینجا براى نبرد آمدهاند نه انتظارکشیدن و چون بر بىمیلى پیران براى حمله آگاه شد، خود پیشاروى سپاه ایران تاخته، مبارز طلبید و بیژن آمادگى خویش را براى نبرد تنبهتن اعلام داشت و گیو که هومان را پهلوانى بسیار قدرتمند مىدانست و بیژن را بسیار جوان براى مبارزه با یک چنین هیونى، او را از مبارزه تناتن بازداشت و نپذیرفت زره سیاوش را به فرزندش دهد و بیژن چون امتناع پدر بدید، با خشم گفت با همین زره به نبرد هومان مىرود. بیژن آماده رزم شد و گیو یکپارچه درد و رنج و پشیمانى.
پشیمان شد از درد دل، خون گریست
نگر تا غم و مهر فرزند چیست
یکى بآسمان برفرازید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر.
گیو، دادار جهان را خطاب قرار داده، گفت اگر در این جهان به عدالت داورى مىکند، حال و روز او را ببیند و دل او را براى جان بیژن نسوزاند که از آب مژگان، دلش در گِل نشسته است و از ژرفاى دل فریاد برآورد: «بیژن را به من بازگردان اى مهربان کردگار و جان او را از بدى دور بدار». و با خود گفت: «چرا فرزندم را براى زره سیاوش بیازردم، اگر او به نزد من بازنیاید، زره به چه کار من آید؟ اگر در این نبرد بیژن کشته شود، در تمامى عمر در حسرت و خشم و آب چشم خواهم ماند». گیو ناآرام، به بیژن آماده نبرد گفت: «مىدانى این دل را در چه آشوبى افکندهاى؟ چرا از فرمان من روى مىگردانى و راى خویش را دارى، تو نمىدانى چه پیش خواهد آمد و سرانجام این نبرد چه خواهد شد؟»، بیژن گفت: «اى پدر پهلوان من، دل مرا از ریختهشدن خون سیاوش متاب که دلى پر از کینه دارم و هومان نیز از روى و از آهن نیست و هرگز به او پشت نخواهم کرد که او مرد جنگ است و من نیز مرد جنگ و آنچه را یزدان پاک اراده کند و همانى را که او نوشته، همان خواهد شد». گیو سخن بیژن بشنید و عزم او را بدید، از اسب فرود آمده، سپر و زره سیاوش را به بیژن داد و او را گفت: «اکنون که بر آنى تا بجنگى، بر این اسب بنشین که زمین در زیر پایش شتاب مىگیرد و چون سوداى نبرد با اهریمن دارى، سلاح من به کار تو خواهد آمد».
بیژن با پیشنهاد پدر، چون باد بر پشت اسب او بنشست، کمر بربست و گرز به دست گرفت و از میان لشکریان مترجمى را که زبان ترکان نیکو مىدانست، برگزید و بهسوى هومان شتافت. چون بیژن با هومان روباروى شد، او را کوهى دید از آهن نشسته بر اسبى که به پیلى مىمانست و مترجم خود را گفت به هومان که قصد بازگشت به سپاه خویش را دارد فریاد کن چرا پس از آن همه مبارزهجویى، بازمىگردد که بیژن آماده نبرد با اوست، بهتر آن است که جایى را دور از چشم دو سپاه برگزیند.
هومان چون بیژن را بدید، گفت: «آفرین بر تو که رزم را بر تنآسانى برگزیدى. اکنون تو را بهگونهاى نزد پدرت فرستم که گیو چون مرغ بسمل، بىتابى کند. سرت را از تن دور گردانم، همانگونه که بسیارى دیگر از پهلوانان از تبار تو را چنین کردهام. اکنون گاه فرونشستن خورشید است، چه سود که شب نزدیک است و امشب را در پناه تاریکى زنده بمان، فردا آماده باش تا با زندگى وداع کنى». بیژن در پاسخ گفت: «مىتوانى بروى که اهریمن راهنماى توست، لکن فردا چون از سپاه خویش بیرون آمدى، با آنان وداع کن که بازگشتى نخواهد بود و بدان که پیران و شاه توران دیگر تو را نخواهند دید».
هر دو سوار بازگشتند و دشت پیکار را به جاى گذاشتند. شباهنگام دو مبارز را خواب به چشمان راه نیافت و همه اندیشهشان نبرد بود.