|

پراکنده‌ای برای ابراهیم گلستان

کسانی هستند که مرگ بر آنها واجب نیست، این‌همه وسعت در یک مرد جان مرگ را می‌گیرد، نمی‌نویسم که بزرگی انسانی را بگویم، این وسعت هست اگر می‌خواهی به تو بخندند، بگو من سرنوشتم را می‌شناسم. آن‌کس که به زمان‌های متفاوتی تعلق دارد، معاصر هیچ‌کسی نیست

مسعود کیمیایی

ابراهیم گلستان! ما که به‌ سوی فراق می‌رویم، بیا خوش‌ترش بداریم.

کسانی هستند که مرگ بر آنها واجب نیست، این‌همه وسعت در یک مرد جان مرگ را می‌گیرد، نمی‌نویسم که بزرگی انسانی را بگویم، این وسعت هست اگر می‌خواهی به تو بخندند، بگو من سرنوشتم را می‌شناسم. آن‌کس که به زمان‌های متفاوتی تعلق دارد، معاصر هیچ‌کسی نیست. جان ابراهیم گلستان را به جانت بگیری، دوستش داشته باشی، به مکافات برمی‌خوری، مکافاتی سخت از برخورد با فهمی وسیع. دو ماه پیش از رفتنش، در خانه‌اش به گوشه‌ای نشسته بود، می‌نوشت و می‌خواند و می‌دید. مصاحبه با ژان لوک گدار را دوست نداشت، می‌گفت پُرخوانی خرد ما را وسیع نمی‌کند. درست‌خوانی خرد را آبدیده می‌کند. از سرنوشت یک نبوغ سیاه به هراس می‌افتی که هنر رمانتیک دیگر جایی ندارد؛ اما در جهان اندیشه جا برای همه فکرها هست. برای ابراهیم گلستان نوشتن، گفتن و به یاد آوردن سخت و دشوار است. بسیار پشیمانم چرا از ادبیات، از دانستگی‌های روانش، فیلم نساختم. رودخانه‌ای را نوشته بود که پدر و پسری در آن به سفری کوتاه بودند. قسمتی کوتاه از این دریاچه یا آب‌بند را برایم خواند، نگاه شگرف به نظم پاروها که موج‌های آرام می‌ساختند و گفت‌وگوی آن دو مرد، پدر و پسر با سرعت قایق، دست‌های پر از خشم به پاروها و گفت‌وگو‌نویسی میان آنها جان‌گیر و دانسته که پدر می‌گفت و پسر هم می‌گفت و هم پسر بود و احترام روان بود. رنگ سبزی که از میان جنگل به آب ریخته می‌شد، نور زردی که از آفتاب در حال رفتن و تمام‌شدن به لای موج‌ها می‌رفت و به‌ صورت آنها گاه آرام و نصیحت و گاه خشمگین و پرخاش انگار که در این آب‌بند می‌پیچید و موسیقی می‌شد و غروب و این‌همه زیبایی و دانستگی.

لندن، در سفرهای گذشته یک روز گفت برویم فیلم «مسافر» را ببینیم. عکس آخر دوربین از اتاق بیرون می‌رفت در یک میدان خاکی می‌گشت و از دیوار گذر می‌کرد و وارد همان اتاق می‌شد. در یک عکس (پلان) بدون پرش، چه سروصدایی داشت آن موقع، گفت مهم نیست، فردا وسایل تکنیکی-حرکتی زیاد می‌شود، نه‌فقط فیلم‌برداری یا عکاسی و خیلی‌های دیگر؛ اما این وسایل فیلم خوب نمی‌سازند، فیلم را تفکر فیلم‌ساز می‌سازد، فکر سالم هم به دنبال درهم‌شدگی و تعجب‌سازی نمی‌رود. به همان شکل که فارسی‌نویسی او خاص و از بافت فکری او می‌آید، نثر عکس‌نویسی فیلم «خشت و آینه»، «مارلیک» و «موج مرجان و خارا» خاص و مال اوست. انسان دانا تنهایی بیشتری دارد؛ تنهایی نه باخت خوبی دارد، نه بُرد خوبی، بعضی از باخت‌ها بُردهای غریزی می‌شوند. «خشت و آینه» سال‌هاست تنها مانده، فیلمی که در غبار ماند و دوتا نشد. کاش می‌ساخت تا فیلمی دنباله فیلم دیگر می‌شد. داستان را نمی‌گویم، نگاه به جهان و سرزمین و وطن و خیابان و خانه می‌شد تا زندگی. راه عوض‌کردن همان برد و باختی است که تنهایی می‌گوید. تنهایی پر از پیشنهادهای خشمگین است. جرئت راه عوض‌کردن جسارت می‌خواهد. فیلم بلند دوم گلستان دور از سینما شد و نزدیک به اعتراض، واقعیت‌ها همه دلخواه نیستند، خیلی از آنها شکست می‌سازند. خیلی‌ها بالای دار به یاد زندگی افتادند؛ اما فقط به یاد آوردند. گلستان توده‌ای شد. حزب توده و آن انکارهای کائوتسکی، پلخانف، برنشتاین و ردیف تا رزا لوکزامبورگ، آیا این انکارها همان راه عوض‌کردن است؟...

‌ ...یا بُرد و باخت تنهایی. خیلی‌ها بالای دار به یاد زندگی افتادند. ادامه این موضوع می‌رسد به عقل‌باوری، تجربه‌باوری، پدیدارشناسی. گلستان که هوش سرشارش او را دور کرد و به زندگی بازگرداند.

خانه بیژن الهی شمیران بود، با هم قرار گذاشتیم روز اول نمایش بعد‌‌از‌ظهر آن را ببینیم. نمایش «خشت و آینه» در سینما رادیوسیتی، شعف در خیابان و ماشین و جلوی سینما موج می‌زد. فیلم را دوست داشتیم. سینما تقریبا شلوغ بود. گفتم بیژن چه بود. گفت من دوست دارم، خیلی از تکه‌هایش را خیلی... گفتم من هم دوست دارم؛ اما ای کاش تاجی و هاشم شکل خودشان حرف می‌زدند، شکل آدم‌های خیابان و کافه و کوچه؛ اما گلستان اصلا حوصله متواضع‌بودن را ندارد. هنوز هم فیلم «خشت و آینه» بلندبالا راه می‌رود، نمی‌شود برای گزیده‌های گلستان دلیل و نشانی گفت. گلستان یک مجموعه از شناخت بسیار تکنیکی و سازشناسی در موسیقی، آواشناسی در مفهوم شعر و دانستگی عروض، داستان «لنگ» را در «شکار سایه» چرا بی‌همتا گفته‌اند. واقعا همتای این مفهوم عطرآگین و درنده‌خو کنار هم که دانستگی سومی را می‌سازد؛ همان است که شد، داستان لنگ همیشگی شد. گفت مسعود بیا اینجا آن کوه‌ها و تپه‌های سبز را ببین، از این‌همه روز و شب حوصله‌ام سر رفته، چقدر آن دو کوه را تماشا کنم؟ این کجا کوه شمران کجا (شکل جمله یادم نیست، اما غمگین‌بودنش همیشه یادم هست).

داستان‌ها با آن فارسی بی‌همتایش (دلیل بی‌همتایی او در این یادنامه نمی‌آید)، ترجمه‌هایش را زبان‌دانان و انطباق با دانسته‌های متن و فضای خلاق را منتقل‌کردن، موسیقی، نقاشی و سرآخر سینما را گفته و مکتوب و ساخته و به دیوارها انداخته. دعوا نداریم، بخوان و ببین، همه چیز پیداست. سر به سر گرگ گذاشتن مال کیست، جسم می‌رود، تفکر کمک به هستی دانستگی می‌ماند. چقدر آدم‌ها در عکس ممکن است خودشان نباشند یکی دیگر باشند، روزهایی که عکس‌های ناشناس بسیار است.

همه می‌دانند وطن چیست؛ اما مفهوم مردم مبهم است. توان زنده‌ماندنم نیست برای نعمت حقیقی، احمد شاملو، بیژن الهی، جمشید ارجمند، باقر پرهام، احمدرضا احمدی، احمد اکبری، ابراهیم گلستان، گیتی پاشایی، فریماه فرجامی، بهمن محصص بنویسم، نه آهی دارم نه دیگر گریه‌ای، فقط به یاد می‌آورم، به یاد میرزاده عشقی. ای دل نفسم در تنم غریبه‌ای شد ای دل امانم بده.