به من نگو عیبم چیست
احتمالا در بسیاری از خانهها تبسنج وجود دارد و اکثر ما کار با آن را بلدیم و وقتی خود یا یکی از اعضای خانواده تب میکنیم، از آن استفاده کرده تا از میزان حرارت بدن آگاه شویم و بر حسب ضرورت به پزشک مراجعه کنیم.
احتمالا در بسیاری از خانهها تبسنج وجود دارد و اکثر ما کار با آن را بلدیم و وقتی خود یا یکی از اعضای خانواده تب میکنیم، از آن استفاده کرده تا از میزان حرارت بدن آگاه شویم و بر حسب ضرورت به پزشک مراجعه کنیم. همین موضوع ساده، سه مرحله را در مسئله بیماری بر ما معلوم میکند؛ تب که نشانه وجود یک بحران در سیستم بیولوژیک بدن است، تبسنج که با دقت میزان این بحران را معلوم میکند و پزشک معالج که به شکلی کارشناسی، راهحل درمان را ارائه میدهد. حالا فرض کنید که انسان فاقد آن سیستم ایمنی باشد که با تبکردن، به ما خبر از بحران بیماری بدهد یا تبسنج وجود نداشته باشد که میزان بحران را به ما گوشزد کند یا پزشک متخصص وجود نداشته باشد که راه درمان را نشان دهد یا ما از آن جنس آدمهایی باشیم که کلا نه به تب توجه کنیم، نه تبسنج و نه اصلا پزشک متخصص را بهاصطلاح عامیانه به حساب آوریم. نتیجه چه میشود؟ ممکن است تب بیمار بالا بگیرد، دچار تشنج شود و حتی کار به مرگ او بینجامد. البته ممکن هم هست شانس با بیمار یار باشد و انتهای کار به اینجا نرسد. ولی منطقا چه برخوردی با چنین وضعیتی باید داشت؟ گمان نمیکنیم که کمتر کسی پیشنهاد کند که راه و روش معقول آن است که بیتوجهی نسبت به بیماری را در پیش بگیریم. برای نمونه هنوز از بیماری فراگیر و پاندمی کرونا مدت زیادی نگذشته و همه آن را به یاد داریم. غیر از آن جماعتی که سخنانی عجیبوغریب درباره درمان بیماری کرونا پیشنهاد میکردند که شامل عنبرنسا و روغن بنفشه و شیوه استعمال آن بود، آنچه عقلای جامعه در پیش گرفتند، روشی علمی بود که نتیجه آن گذر از این بحران جهانی بود و خوشبختانه در کشور ما هم با آنکه عدهای کمر بسته بودند که هر طور شده در مقابل علم بایستند، در نهایت صلاح مردم بر اینگونه نسخهپیچیها پیروز شد و مردم نجات یافتند. اما فقط شخص انسان نیست که برای تشخیص و درمان بیماری به نشانهها، تبسنج و پزشک نیازمند باشد؛ جامعهای هم که از انسانها ساخته شده، مانند پیکره یک موجود زنده، به تبسنج و پزشک متخصص نیازمند است و اینطور نیست که بشود کارش را با عنبرنسا و روغن بنفشه به سامان رساند. جامعه هم وقتی با بحران روبهرو میشود و علائم بیماری از خود نشان میدهد، نیازمند تبسنج است و محتاج پزشکانی حاذق که بیماری را بهدرستی تشخیص دهند و درمان صحیح را پیشنهاد کنند و قطعا آدم عاقل کسی است که مانند همان بیماری و تب، به متخصص آن رجوع کند، نه اینکه به رمال و روغن بنفشه متوسل شود. حال فرض کنید که شخصی برای درمان بیماری فیزیکی خود به پزشک مراجعه کند و درمان تخصصی و علمی را در پیش بگیرد، ولی در مقام درمان بیماریهای اجتماعی، روشی غیر از این اتخاذ کند. خب طبیعی است که جامعه با بحران روبهرو میشود و هرچه در رجوع به متخصص سهلانگاری شود و دیرتر این بیمار به متخصص رجوع کند، امکان درمان سختتر میشود و شاید هم در نهایت بیمار از دست برود. آنچه در سال 84 رخ داد، این بود که برای درمان بیماری، به جای رجوع به کارشناس و متخصص، جامعه و کشور به رمالی و معجزهگرایی سپرده شد و از دلش «مصیبت معجزه هزاره سوم» بیرون آمد. در کنار این حذف پزشک حاذق برای درمان بیماری، تبسنج، یعنی همان که میزانالحراره بیماری است نیز کنار گذاشته شد.
واقعیت جوامع این است که منتقدان همان کارکرد تبسنج را برای تشخیص بیماری دارند و ابزارشان برای نشاندادن این بیماری در جهان معاصر، رسانهها هستند و وقتی رمالی معجزهگرایی مطلوب میشود و نقد و رسانه محدود، بیماری چون خوره به کالبد بیمار حمله میکند و کیست که نداند در چنین شرایطی از روغن بنفشه کاری برنمیآید. هرچه بود، محدودیت رسانه بهعنوان تبسنج، هشت سال طول کشید و آن هشدارها که بیمار را به رمالان نسپاریم، چارهساز نشد؛ اما عجیب آنکه این تجربه دوباره در 1400 تکرار شد و همان باقیماندههای بدنه کارشناسی کشور که شاید میتوانستند برای درمان بیمار کاری کنند، از ساختار تصمیمگیری بیرون ریخته شدند و دیگر نه رسانه قابلی بهعنوان تبسنج در اختیار بود و نه کارشناسی که کار مردمان را چاره کند.حالا و بعد از انتخابات 1403، تصمیم آن شده که پزشکی حاذق بر سر بیمار بیاید و تا حدی هم بر این تصمیم اصرار است؛ اما این، همه ضرورت ماجرا نیست. بهترین پزشک نیز برای تشخیص درست بیماری به تبسنج نیاز دارد و بدون نقد و نقادی در جایگاه تبسنج، یک جای کار میلنگد. به همین ماجرای سوریه نگاه کنیم یا به اعتراضات دو سال پیش. همه را قبلا منتقدان بارها گفته بودند، اما کمتر شنیده شده بود. این درست که حرف و سخن منتقد تلخ است، ولی بخش بزرگی از واقعیت در همین نقدهاست. آن که تعریف و تمجیدمان میکند که به کارمان نمیآید. این دیگر با خودمان است که کدام را ترجیح میدهیم؛ منتقدی که وجودش ناراحتمان میکند ولی عیبهای ما را آشکار میکند، یا فراموشکردن زخمی که چرک میکند و قانقاریا میشود و آخر هلاکمان میکند؟