|

روایتی از اعتراضات گرجستان

سه شب در روستاولی

در راه مستیا و بیرون شهر تفلیس ارابه‌های چراغانی‌شده و دسته‌های گوزن نورافشان کنار خیابان نشان آمدن کریسمس است و فضای داخلی رستوران‌ها را با برگ درخت غان آذین کرده‌اند. در این جاده‌ بیرون شهر که پر از رستوران است، شاید خبری از انقلاب و شورش یا حتی اعتراض درون شهر نباشد اما جوان‌هایی که دارند با تخفیف چوب‌های اسکی لکی و تنه‌ دوچرخه‌ کیوب می‌خرند، می‌خواهند اروپایی زندگی کنند و این را رؤیای خودشان می‌دانند.

سه شب  در  روستاولی

در راه مستیا و بیرون شهر تفلیس ارابه‌های چراغانی‌شده و دسته‌های گوزن نورافشان کنار خیابان نشان آمدن کریسمس است و فضای داخلی رستوران‌ها را با برگ درخت غان آذین کرده‌اند. در این جاده‌ بیرون شهر که پر از رستوران است، شاید خبری از انقلاب و شورش یا حتی اعتراض درون شهر نباشد اما جوان‌هایی که دارند با تخفیف چوب‌های اسکی لکی و تنه‌ دوچرخه‌ کیوب می‌خرند، می‌خواهند اروپایی زندگی کنند و این را رؤیای خودشان می‌دانند. بلک‌فرایدی با بوق‌های ماشین‌ها شروع می‌شود، بوق ممتد ماشین‌هایی که پرچم گرجستان را یک‌ور پنجره انداخته‌اند و پرچم اتحادیه‌ اروپا را آن‌ور پنجره و در خیابان پکینی پشت‌ چراغ‌قرمزها بوق می‌زنند. پکینی از مرکز اعتراضات در روستاولی دور است، اما کنار دانشگاه جی‌تی‌یو است که خاستگاه بیشتر معترضان است. جوان‌ها معترضان اصلی هستند. در خیابان پکینی چند صف جلوی فروشگاه‌های لباس و موبایل‌فروشی درست شده و مردم منتظرند بروند تو و خرید کنند، به نظر بویی از انقلاب نبرده‌اند اما یکی، دو نفر پرچم گرجستان روی شانه انداخته‌اند و همین می‌تواند نشانه باشد. دیشب معترضان به تعلیق مذاکرات الحاق به اتحادیه‌ اروپا رفته بودند توی خیابان و پلیس بهشان گاز اشک‌آور شلیک کرده بود. اما هنوز ماجرا شروع نشده بود، حتی شب جمعه هم آن‌قدرها جمعیت در خیابان نبود و «شریان‌بندها» از بالای ساختمان اوپرا خیابان روستاولی را بسته بودند و از پایین از میدان آزادی. در همین محوطه‌ کوچک اما صد هزار نفر آدم ایستاده بود. صد هزار نفر آدم از یک شهر یک‌میلیون‌و 300 هزار نفری. شبیه یک استعاره است اما استعاره نیست، این‌‌ور دنیا میدان‌های آزادی همیشه پر از پلیس ضدشورش است، پر از ماشین‌های آب‌پاش و پر از نیروهایی که می‌شود حدس‌ زد میلیشیا باشند. با صورت‌های پنهان‌شده زیر روبند و باطوم و کتانی‌های ورزشی.

«شریان‌بندها» اصطلاحی است که جوان‌ها به پلیس‌هایی داده‌اند که خیابان‌ها را سد می‌کنند، تا جریان آدم‌ها به خیابان جلوی پارلمان را بگیرند، حتی یکی، دو تا ایستگاه مترو را می‌بندند. مردم از ساعت هفت عصر راه می‌افتند سمت پارلمان و پلیس‌ها در دسته‌های چندده‌تایی در خیابان‌های اطراف ایستاده‌اند. کاری ندارند، فقط ایستاده‌اند، اما همین که هستند، فضا را متشنج می‌کند. جوان‌ها با پرچم‌های گرجستان روی شانه و پرچم اتحادیه‌ اروپا به سمت پارلمان می‌روند و دسته‌دسته از کنار پلیس‌ها می‌گذرند. بیشترشان عینک زده‌اند، عینک شنا و عینک جوشکاری و عینک اسکی، تصاویر دیشب را از حمله‌ پلیس در شبکه‌های اجتماعی دیده‌اند و محتاط‌تر بیرون آمده‌اند. چندتا نوجوان لباس تیم ملی فوتبال گرجستان را پوشیده‌اند، لباس شماره هفت‌شان «کوارتساخلیا». سیاست و فوتبال اینجا خیلی به‌هم‌پیوسته است. تنها نامزد ریاست‌جمهوری آینده یک فوتبالیست سابق است، میخیل کاولاشویلی، مهاجم سابق منچسترسیتی، نامزدی خود را برای انتخابات ریاست‌جمهوری گرجستان اعلام کرده. جوان‌ها سوت‌های کوچک نجات دارند و در سوت می‌دمند و در بوق‌های تشویق استادیومی. روبه‌روی در پارلمان جمع شده‌اند و به دیواره‌‌ای فلزی که جلوی پارلمان جوش داده‌اند، مشت می‌کوبند و شعار می‌دهند که نماینده‌ها بیرون بیایند و صدای‌شان را بشنوند. 40 نفر شب جمعه راهی بیمارستان می‌شوند.

 سروها  و  شیرها

شیرها نماد شهر تفلیس‌اند، شیرهایی که سر همه‌ پل‌های رودخانه کورا نشسته‌اند یا ایستاده‌اند و گذرندگان از پل را نظاره می‌کنند. شیرها می‌خواهند به اروپا بپیوندند و شنبه بیرون می‌آیند. سروها نماد آزادگی در گرجستان هستند، مردمی که هیچ‌‌وقت تسلیم نشده‌اند و همیشه دهات به دهات برای استقلال‌شان جنگیده‌اند. بیدزینا ایوانیشویلی، بنیان‌گذار حزب «رؤیای گرجستان» که حزب حاکم است، می‌خواهد گزگ دست روس‌ها ندهد، او را متهم می‌کنند که به روسیه گرایش دارد، اما او توضیح می‌دهد که نمی‌شود زیر سایه‌ روسیه زندگی کرد و به اروپا فکر کرد. حزب او در انتخابات اکتبر در برخی مناطق روستایی با اختلاف ۹۰ درصد برنده انتخابات شده، اگرچه در شهرهای بزرگ عملکرد ضعیف‌تری داشته. جوان‌‌ها می‌گویند ایوانیشویلی حتی اسم حزبش را از فکر آنها دزدیده. سالومه زورابیشویلی، رئیس‌جمهور گرجستان که مقامی تشریفاتی است از متحدان سابق حزب حاکم حالا به منتقد سرسخت ایوانیشویلی تبدیل شده است. او با معترضان اعلام همبستگی کرده و فراخوان داده. برای همین همه احتمال می‌دهند امشب اتفاقات مهم‌تری بیفتد. شریان‌بند‌ها را برده‌اند عقب‌تر، تمام خیابان‌های اصلی و خیابان‌های فرعی را بسته‌اند، اما این خون جمعیت بند نمی‌آید. همه از هر کجا با مترو می‌روند ایستگاه روستاولی و بعد مثل خون یک گله قربانی می‌ریزد در خیابان روستاولی.

با همسرم پیاده رفتیم سمت پارلمان، سه سال قبل همین‌جا خانه‌ای گرفته بودیم. چند هفته‌ای برای تعطیلات اینجا بودیم و خیابان‌ها و خیابا‌های فرعی را می‌شناختم. سه سال قبل تازه روسیه حمله کرده بود به اوکراین و همه انتظار یک جنگ برق‌آسا و تسلیم سریع اوکراین را داشتند، به‌ویژه گرجی‌ها مطمئن بودند که اوکراین تسلیم خواهد شد یا در دل‌شان می‌خواستند که این اتفاق بیفتد، چون سابقه‌ دو جنگ با روسیه را داشتند و نتیجه همین بود و تنها مسیری که برای‌شان مانده بود، اینکه کشوری کوچک باشند و عضو اتحادیه‌ اروپا تا از حملات آتی روسیه در امان باشند، این رؤیای‌شان بود یا لااقل آن‌ چیزی که به نظرشان عاقلانه می‌آمد. مقاومت اوکراین همه‌ این دلخواه و آینده‌ گرجستان را تغییر داده بود، تقسیم شده‌ بودند به آنهایی که فکر می‌کردند باید تحت حمایت روسیه باشند و بی‌خیال رؤیای اروپایی‌شان شوند و آنهایی که فکر می‌‌کنند باید عضوی از اروپا باشند. تعلیق مذاکرات الحاق به اروپا دوباره این بحث‌ها را داغ کرد و جوان‌ها را به خیابان آورد و بعد از چند ساعت شعار‌دادن و زد‌وخورد با پلیس ضدشورش زخم باز شد. اما روز شنبه میانسال‌ها هم توی خیابان بودند، آدم‌هایی هم‌سن‌وسال من که همراه رؤیای جوان‌ها آمده بودند توی خیابان. بساط دست‌فروش‌ها که پرچم و سوت و بوق می‌فروختند، به‌ راه بود. چند نفری با رنگ روی صورت بقیه نقاشی می‌کردند. پرچم آمریکا، گرجستان، اوکراین و اتحادیه‌ اروپا حتی یک پرچم اسرائیل هم در جمعیت بود. نور لیزر می‌انداختند روی دوربین‌های امنیتی بالای پارلمان که می‌گفتند تازه نصب‌شان کرده‌اند و توانایی تشخیص چهره دارند. آمبولانس‌ها با چراغ‌های روشن گردان در کوچه‌ کنار موزه پارک بودند، انگار عاقبت شب را هشدار می‌دادند. بعضی با هم قرار گذاشته بودند و دنبال هم می‌گشتند و بعضی آشنایی را می‌دیدند و کنار او می‌ایستادند. جمعیت تمام نمی‌شد، شاید اگر می‌شمردند، 500 هزار نفر در یک خیابان جاگیر شده بودند. روی دیوارنوشته‌ها رنگ سیاه زده بودند. امشب معترضان با رنگ سفید روی سیاهی‌ها شعارشان را می‌نوشتند. معترضان به صفحه‌ فلزی می‌کوبیدند و صدای سوت‌های ممتد در تشویق‌شان شنیده می‌شد. مردمی روی پله‌های پارلمان ایستاده بودند و نور موبایل‌های‌شان را رو به جمعیت توی خیابان گرفته بودند و مردم توی خیابان هم نور می‌تاباندند بر آنها. شبیه هزارتویی از آینه‌ها که در انعکاس خودش تکرار می‌شد. زنی توی جمعیت ماسک می‌گرداند و یکی هم قهوه‌ داغ. یکی کنارم ایستاده بود که قلپی ودکای کاج تعارفم کرد و یکی هم چاچای خانگی. همسرم گفت: «اینا چرا تو این کافه تو شلوغی نشستن؟». بعد که نیروهای ضد‌شورش را دیدیم که سمت مردم می‌آمدند، گفتم: «چون اینجا می‌تونن همه‌ چیز رو خوب ببینن». و آنها که روی ایوان کافه ‌نشسته بودند، شبیه لژنشین‌های کلوسئوم باستان، مردم و پلیس را نگاه می‌کردند که به‌ هم می‌پیچیدند و آن شب 150 نفر دستگیر شدند. وقتی خیلی شلوغ شد، از خیابان پشت «پارک نُه اپریل» انداختیم و رسیدیم به رادیو کافه، به همسرم گفتم: «یادت می‌آد اومده بودیم اینجا، خاچاپوری تو نون سیاه خورده بودیم». گفت: «نه، اصلا همچین چیزی یادم نیست». بعد مکالمه‌ای بین‌مان درگرفت در باب حافظه و آخرش به این نتیجه رسیدیم که چرا باید انتظار داشته باشیم حافظه‌ جمعی ما که به آن تاریخ می‌گویند، از حافظه‌ فردی ما دقیق‌تر باشد. گفت: «شاید به خاطر اینکه یه جمعیتی یه چیزی رو یادشون مونده». گفتم: «همون جمعیت یه عالمه چیز رو تو زندگی‌شون فراموش کردن». گفت: «ولی من آدمایی که اون شب آذرماه تو خیابون بودن رو یادمه، هرکدوم‌شون رو ببینم یادمه». در کلامش کنایه‌ای به من نیست اما من آن شب تهران کنارش نبودم و اینکه می‌توانست آدم‌های غریبه‌ای را به یاد بیاورد که دوره‌اش کرده بودند و از وسط نیروهای موتورسوار بیرونش آورده بودند، حسادتم را تحریک می‌کند. گفتم: «ولی اون آدما شاید تو رو هیچ به یاد نیارن، فقط یه زنی رو یادشونه وسط خیابون، نه صورتت یادشونه نه هیچ جزئیاتی». سر میز کناری دو خبرنگار و عکاس ترک نشسته بودند که عکس و نوشته برای خبرگزاری‌شان می‌فرستادند و به حرف‌های میز دیگری گوش می‌کردند که سه دانشجوی خارجی می‌نوشیدند و می‌گفتند اگر این اتفاق‌های گرجستان به جایی برسد، باید دنبال یک دانشگاه دیگر بگردند، چون روسیه حتما حمله می‌کند. شورشی‌ها برمی‌گشتند خانه با پرچم‌های روی دوش‌شان و در صف توالت کافه‌ها ازدحام کرده‌اند. می‌روند خانه و با این رؤیا می‌خوابند که فردا زندگی‌شان اروپایی‌تر می‌شود.

ما  اروپاییم

روی دیوار و کنار پرچم گرجستان و اتحادیه‌ اروپا نوشته‌اند «ما اروپاییم» و بعد یک گرافیتی از سربازی روس که قطار فشنگش را روی دست گرفته و با مسلسلی شلیک می‌کند، کنارش اسپری کرده‌اند. هر دوی این گزاره‌ها واقعی است، هم حمله‌ روسیه و هم میل به زندگی اروپایی. سنت‌های گرجی هم زنده‌اند و خانواده‌ مردسالار گرجی هنوز بلندترین مانع است. اما جوان‌ها همه‌ چیز را می‌توانند تغییر بدهند، این چیزی است که در «کافه پالپ» می‌گویند در محله‌ ورا. در این محله که چسبیده به کوه است و سفارتخانه‌ها را توی خودش جا داده، سایه‌ای از زندگی آمریکایی روی همه‌ چیز افتاده. هیپسترها را همه‌جا می‌شود دید و کافه‌هایی که در خانه‌های آجری بازسازی شده‌اند، توی منوی‌شان قهوه‌ ترک یا گرجی ندارند. میل به تغییر‌‌دادن سنت را در همه‌ چیز می‌شود دید، اما همین‌جا هم روی شیشه‌ یک بوتیک نوشته‌اند، «فشن یک پدیده‌ جهانی است و فقط به آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها ربط ندارد و حاصل ترکیب تضادهای زندگی ما است». لباس‌های بوتیک رنگ‌های پنتونی دارند و بیشترشان به شیوه‌ای ماکسیمالیستی طراحی شده‌اند. عشق به حل‌شدن در جهان و میل به حفظ سنت‌های زندگی اینجا شاید تضادشان آشکارتر است، چون در روستاها چیزی جز سنت خالص نمی‌بینید. راهنمای تورمان به سیقنلقی می‌گوید انگور شراب گرجی را فقط مردان لگد می‌کنند، آن‌هم با رقص تا شورشان به خورنده منتقل شود. می‌گویم در رقص‌های‌تان هم فقط مردها می‌چرخند. همسرم در اینترنت می‌چرخد و می‌گوید یک رقصی دارند که اسمش «راچولی» است و زنانه است. من هم می‌گردم و می‌فهمم که راچولی رقصی مشترک و سرخوشانه است. زن‌ها کنار مردها ایستاده‌اند، درست مثل تظاهرات تفلیس. می‌گویم: «باید یه جایی بریم راچولی ببینیم». می‌گوید: «باید تابستون بیاییم برای این چیزا». خودش یک بار وقتی من را دستگیر کرده بودند و ممنوع‌الخروج بودم در تابستان آمده بود تفلیس، اما چیز زیادی از آن سفر برایم تعریف نمی‌کرد. کنار کلیسای سنت‌ جورج زنی میانسال که چارقدی پشمی با گل‌های انار به سرش بسته، در گوشی تلفنش فیلم درگیری‌های دیشب را تماشا می‌کند و سری با تأسف تکان می‌دهد و به توریست‌ها می‌گوید به بار درخت خرمالو دست نزنند، می‌پرسم: «چطور می‌شود میوه چید؟». می‌گوید: «10 لاری». یک کیلویش هفت لاری قیمت دارد، اما او می‌داند می‌تواند به توریست‌ها هر قیمتی می‌خواهد بگوید. می‌پرسم: «اینجا اعتراض نشده؟». سرش را نامفهوم تکان می‌دهد و می‌گوید: «پنج لاری». اگر چند جمله‌ دیگر بگویم، حتما قیمت را پایین‌تر می‌آورد. به همسرم می‌گویم: «امشب هم میای بریم روستاولی؟» می‌گوید: «اگر تو درگیری وایمیستی». نمی‌مانم، خودش هم می‌داند، بودن او را بهانه می‌کنم، اما مدت‌ها است می‌دانم نیروهای ضدشورش همه‌ جای دنیا با یک پروتکل تربیت می‌شوند و کارهایی شبیه هم می‌کنند. شب وقتی به تفلیس رسیدیم، راه‌مان را الکی کج کردیم سمت خیابان روستاولی، شریان‌بندها را در جاهای دورتری گذاشته بودند. توی خبرها بود که توی ایستگاه‌های مترو هم به مردم حمله کرده‌اند، دوربین‌ها در جاهایی جانمایی شده‌اند که انبوه جمعیت را نشان بدهند، ماشین‌های پخش زنده در خیابان‌های اطراف اتراق کرده‌اند، خبرنگارها و فیلم‌بردارها سیگار می‌کشند و‌ منتظرند، شبیه کشت‌کاری که دان پاشیده و منتظر باران است. باز میزهای کافه‌ موزه اشغال است، به‌ زحمت برای خودمان جا باز می‌کنیم، قهوه سفارش می‌دهیم و منتظر می‌مانیم. جای خوبی برای دیدن اتفاقات بیرون نیست، اما امن است. همسرم از میز کناری می‌پرسید که دیشب اینجا بوده‌اند و وقتی می‌گویند بله، می‌پرسد که همه‌ چیز را خوب دیده‌اند؟ زن میز کناری می‌گوید می‌شود به بهانه‌ سیگارکشیدن ‌رفت‌ توی ایوان. می‌گویم: «می‌تونی ازشون سیگار هم بگیری». همه‌ چیز به طرز شگفتی تکراری است، همه‌ چیز به طرز عجیبی تازه است. جوان‌ها توی خیابان سوت می‌زنند و برای رؤیای‌شان می‌جنگند و آدم‌هایی هم‌سن‌وسال من تماشای‌شان می‌کنند.