تخریب کبری
معتادانی که به تخریب خود و دیگران عادت کردهاند، برای فرار از بیماری دهشتناک اعتیادشان، نیاز به فضایی برای اعتراف در اَشکال گروه درمانی دارند. 20ساله بود که یافتیمش. آواره در میان بیابانهای قرچک. لخت و عور، با سر و وضعی پر از شپش و گال که حیران میان زبالهها و اسقاط اجناس شهری، میگشت و از اینسو به آنسو خمار و نشئه میافتاد و بلند میشد. با آن قدِ سوخته که با «کبرا»ی اسمش همخوانی نداشت، چهارمین فرزندش را باردار بود. هبوط قیامتی میآمد بر دشتبودنِ بیخبران. ژولیدگی وضعش، گرسنگی دائمش و کودک درراهش، چنگ وجودمان شد. او را آوردیم، جایش دادیم و پناهش و سرش را از شرِ موهای بهشپشافتادهاش رها کردیم. در تاسِ تراشیدگی سرش هنوز شپشهایی به قدمت 12سال اعتیادش بودند که در زیر پوست، لانه کرده و انگار میخواستند خود را به استخوان جمجمهاش برسانند. نخستین فرزندش را در 14سالگی با کفِ غربتِ کوچه تقسیم کرده بود و به پول ناچیز افیون، چوب حراج زده بود. فرزند دوم و سومش را در مدت چهار سال از پی هم به دنیا آورده بود. تصمیم کبری این بود که فرزندانش را برای گدایی اعتیادش پیش خود نگه دارد و ارزان نفروشد. روزی که او را پیدا
کردیم میخواست فرزندان گرسنهاش را آتش بزند. انگار که دیگر در بازار ترحم، کودکان سوءتغذیهایاش از سکه افتاده بودند. چندماهی پیش ما بود. جانی گرفته بود و رنگورویی. قصدم این شد تا با روشهای دستوپاشکسته تئاتردرمانی اندکی از دردش بکاهم و در پاکی نیمبندش از مواد، کاری کنم که تخریبش را به اعتراف بیاید؛ شاید روحمُردگیاش درمان شود و خود را به شکل انسانی قابل احترام بیابد. دو فرزند دیگرم را نیز به کنار او آوردم؛ میلاد 14ساله و جواد 16ساله. یکی که استخوان لگنش از فرطِ تجاوز شکسته بود و آن دیگری که از شدت آسیبهای دوران کودکی، عادت خونبازی داشت و دائم بر صورتش تیغ میکشید. هر دو نیز سابقه سرقت مسلحانه و اعتیاد داشتند.
دوشهایم میشکست. میخواستم آنها را به بازی بگیرم تا آرامشان کنم، اما خود، اسیر بازی رنج آنان شدم. هربار جواد چاقویی بر جسمش میزد که بر روح و جان من نیز مینشست. یکبار در یک فرصت ساده پشتکردن به او، چاقوی نمیدانم ازکجاآوردهاش را بر صورتش فرو کرد و دهان خودش را شکافت. همه هستیام آن روز سوخت که کبری با وجدان خودش ملاقات کرد و بعد از چند ماه تمرین، مرا عمو خطاب کرد؛ چه قیامت تلخی بود. بر کف صحنه سالن تئاتر جمعیت امام علی (ع) نشست، انگار مقابل چشمانش دو فرزندش را میدید. میگفت پولی که برای غذای این دو بچه گدایی میکردم، خرج موادم میشد و بهجای غذا... بر سر کلمه «غذا»، دستان لرزان کبری بر کف زمین چنگ شد و مشت خاکی را به خیالِ دست گرفت و به بالای دهان کودکش آورد و درحالیکه برای من توضیح میداد، در مقابل فریادهای گرسنگی نوزادش، خاک را به میان دهان کودکش پاشید. هنوز جنون دستانش که خاک را در دهانِ وهمِ نوزاد فرو میکرد، به یاد دارم. نوزاد، خاک را با اشکش فروخورده و بهاجبار، آرام گشته بود. کبری سرش را بالا آورد و با نیلِ اشکش، فرعونِ وجود مرا غرق کرد تا به راهی که برای کودکان و زنان سرزمینم شدهام، از
تخریب هیچ دشمنِ معتاد به تاریکی توهین و تهمت و تهدید نترسم؛ آنجا که دهانِ کودکی به خواب و غفلتِ اعتیاد، با خاک پُر میشود، حتم دهانِ دشمنان این راه نیز، به قیامتی به خاک بسته خواهد شد.
معتادانی که به تخریب خود و دیگران عادت کردهاند، برای فرار از بیماری دهشتناک اعتیادشان، نیاز به فضایی برای اعتراف در اَشکال گروه درمانی دارند. 20ساله بود که یافتیمش. آواره در میان بیابانهای قرچک. لخت و عور، با سر و وضعی پر از شپش و گال که حیران میان زبالهها و اسقاط اجناس شهری، میگشت و از اینسو به آنسو خمار و نشئه میافتاد و بلند میشد. با آن قدِ سوخته که با «کبرا»ی اسمش همخوانی نداشت، چهارمین فرزندش را باردار بود. هبوط قیامتی میآمد بر دشتبودنِ بیخبران. ژولیدگی وضعش، گرسنگی دائمش و کودک درراهش، چنگ وجودمان شد. او را آوردیم، جایش دادیم و پناهش و سرش را از شرِ موهای بهشپشافتادهاش رها کردیم. در تاسِ تراشیدگی سرش هنوز شپشهایی به قدمت 12سال اعتیادش بودند که در زیر پوست، لانه کرده و انگار میخواستند خود را به استخوان جمجمهاش برسانند. نخستین فرزندش را در 14سالگی با کفِ غربتِ کوچه تقسیم کرده بود و به پول ناچیز افیون، چوب حراج زده بود. فرزند دوم و سومش را در مدت چهار سال از پی هم به دنیا آورده بود. تصمیم کبری این بود که فرزندانش را برای گدایی اعتیادش پیش خود نگه دارد و ارزان نفروشد. روزی که او را پیدا
کردیم میخواست فرزندان گرسنهاش را آتش بزند. انگار که دیگر در بازار ترحم، کودکان سوءتغذیهایاش از سکه افتاده بودند. چندماهی پیش ما بود. جانی گرفته بود و رنگورویی. قصدم این شد تا با روشهای دستوپاشکسته تئاتردرمانی اندکی از دردش بکاهم و در پاکی نیمبندش از مواد، کاری کنم که تخریبش را به اعتراف بیاید؛ شاید روحمُردگیاش درمان شود و خود را به شکل انسانی قابل احترام بیابد. دو فرزند دیگرم را نیز به کنار او آوردم؛ میلاد 14ساله و جواد 16ساله. یکی که استخوان لگنش از فرطِ تجاوز شکسته بود و آن دیگری که از شدت آسیبهای دوران کودکی، عادت خونبازی داشت و دائم بر صورتش تیغ میکشید. هر دو نیز سابقه سرقت مسلحانه و اعتیاد داشتند.
دوشهایم میشکست. میخواستم آنها را به بازی بگیرم تا آرامشان کنم، اما خود، اسیر بازی رنج آنان شدم. هربار جواد چاقویی بر جسمش میزد که بر روح و جان من نیز مینشست. یکبار در یک فرصت ساده پشتکردن به او، چاقوی نمیدانم ازکجاآوردهاش را بر صورتش فرو کرد و دهان خودش را شکافت. همه هستیام آن روز سوخت که کبری با وجدان خودش ملاقات کرد و بعد از چند ماه تمرین، مرا عمو خطاب کرد؛ چه قیامت تلخی بود. بر کف صحنه سالن تئاتر جمعیت امام علی (ع) نشست، انگار مقابل چشمانش دو فرزندش را میدید. میگفت پولی که برای غذای این دو بچه گدایی میکردم، خرج موادم میشد و بهجای غذا... بر سر کلمه «غذا»، دستان لرزان کبری بر کف زمین چنگ شد و مشت خاکی را به خیالِ دست گرفت و به بالای دهان کودکش آورد و درحالیکه برای من توضیح میداد، در مقابل فریادهای گرسنگی نوزادش، خاک را به میان دهان کودکش پاشید. هنوز جنون دستانش که خاک را در دهانِ وهمِ نوزاد فرو میکرد، به یاد دارم. نوزاد، خاک را با اشکش فروخورده و بهاجبار، آرام گشته بود. کبری سرش را بالا آورد و با نیلِ اشکش، فرعونِ وجود مرا غرق کرد تا به راهی که برای کودکان و زنان سرزمینم شدهام، از
تخریب هیچ دشمنِ معتاد به تاریکی توهین و تهمت و تهدید نترسم؛ آنجا که دهانِ کودکی به خواب و غفلتِ اعتیاد، با خاک پُر میشود، حتم دهانِ دشمنان این راه نیز، به قیامتی به خاک بسته خواهد شد.