|

نبرد گفتارى رستم و اسفندیار(2)

اسفندیار بخندید و با نرم‌خویى کوشید رستم خشمگین را آرام گرداند: «از اینکه کس در پى تو نفرستاده‌ام، آزرده گشته‌اى؟ هوا سخت گرم است و نخواستم تو را رنجه گردانم، پس تندى مکن و با خود گفتم دگر روز، پگاهان به دیدار دستان شادمان خواهم رفت.

مهدی افشار-شاهنامه‌پژوه: اسفندیار بخندید و با نرم‌خویى کوشید رستم خشمگین را آرام گرداند: «از اینکه کس در پى تو نفرستاده‌ام، آزرده گشته‌اى؟ هوا سخت گرم است و نخواستم تو را رنجه گردانم، پس تندى مکن و با خود گفتم دگر روز، پگاهان به دیدار دستان شادمان خواهم رفت. اکنون آرام بنشین و جام برگیر و از تندى و تیزى دیگر یاد مکن». اسفندیار براى رستم جایى در سمت چپ خویش آماده گرداند، رستم در برابر کوچک‌انگارى اسفندیار گفت که نشستن در سمت چپ نه جایگاه اوست و افزود در جایى مى‌نشیند که باید. و اسفندیار به ناگزیر بهمن را گفت نشستنگهى را در سمت راست بیاراى که شایسته و سزاوار رستم باشد و چون در جایگاه خویش به خشم نشست، به اسفندیار گفت: «تو هنر و گوهر مرا بنگر که از پشت سام نریمان هستم و آن‌که مردى و شکوه و مردانگى دارد، آیین پهلوانى را گرامى مى‌دارد و دلى پرخرد و سرى پر ز داد دارد». شاهزاده فرمان داد کرسى زرین در پیش رستم جاى دهند تا رستم در کنار شهریار جوان بنشیند. رستم با خشم بر آن کرسى بلندجاى با ترنجى خوش‌بوى در دست بنشست. آن‌گاه اسفندیار کوشید رستم را برنجاند و با زبانى تلخ گفت: «از خردمندان شنیده‌ام و موبدان نیز یادآور شده‌اند که زال، دیوزاد و بدگوهر بوده و نژاد والایى نمى‌داشته و به همین روى چون به دنیا آمده، او را از سام پنهان داشته بودند. گفته‌اند تنش بدبوى و رویش سپید بوده و چون سام او را مى‌بیند، از او ناامید مى‌شود و فرمان می‌دهد او را به دریا افکنند تا خوراک مرغان و ماهیان شود و سرانجام او را در پاى کوه نهادند. سیمرغ او را در کنام خویش برد و خواست خورش گرداند و با آنکه سیمرغ گرسنه بود، تن زال را خوار دانست و او را در گوشه‌اى از کنام خود افکند و از دیدار او هیچ‌کس خشنود نبود. زال به ناگزیر مردار خورد و با بى‌جامگى و برهنگى پرورده و بالیده شد و سرانجام آن‌گاه که مهر زال از دل سیمرغ برون شد، او را برهنه سوى سیستان فرستاد و سام از روى بى‌فرزندى او را پذیرفت. در برابر نیاى تو، پدران من همه از بزرگان و شاهان بوده‌اند و همه نیک‌خواهان من‌. رستم در پاسخ گفت: «اى جوان آرام گیر و سخن از سر داد و خرد بگو، این سخن‌هاى ناسنجیده چیست که مى‌گویى؟ دلى سیاه دارى و گویا روان تو را دیوان پرورش داده‌اند، چنان سخن بگو که سزاوار پادشاهان است و پادشاه جز سخن راست نگوید. جهاندار داند که سام دستان مردى بزرگ و با دانش و نیکنام بود و سام، پور نریمان و نریمان خود از همه گشاده‌دستان برتر و از پشت گرشاسب بوده که از خسروان تاجدار است و اگر آوازه سام را شنیده باشى، کسى چون او نیکنام نبوده و سام همان پهلوانى است که در توس اژدها را بکشت و در دریا نهنگ و در دشت پلنگ از چنگ او رهایى نیافت و مادرم دخت مهراب بود که سرزمین هند بدو مى‌بالید و ضحاک پنجمین پدر رودابه در میان شاهان گیتى سر برآورده بود. از این نامورتر چه کسى نژاد دارد و هیچ خردمندى از سخن راست روى نمى‌پیچد. در همه جهان یلان از من پهلوانى آموخته‌اند و در روزگاران کى‌کاووس و سپس کى‌قباد و فراتر از همه در روزگار کیخسروى دادگر در نگهداشت ایران، بسى شاه بیدادگر کشته‌ام و چون از جیحون گذر کردم، افراسیاب از بیم به چین گریخت. در جنگ هاماوران در روزگار کاووس به‌تنهایى به مازندران [گویا هندوستان] رفتم و نه ارژنگ را به جاى گذاشتم و نه دیو سپید را و از تیغ من نه سنجه، نه اولاد غندى و نه بید به جاى ماند. براى رهایى ایران از کشتن فرزند دریغ نکردم، فرزندى که دلیر و خردمند بود و به راستى جهان‌ پهلوانى چون او به زور و به مردى و رزم‌آزمودگى به خود ندیده بود. اکنون پانصد سال است که پاى به هستى گذارده‌ام و همه این سال‌ها پهلوان گیتى بوده‌ام و همانند فریدون فرخ‌نژاد که تاج بزرگى به سر برنهاد و ضحاک را از تخت بیداد فروکشید و سر و تاج او را به خاک مالید، همه پیدا و نهان من یکى است و از دیگرسوى چون کمر بربستم، تاجداران در ایران همه در سایه شمشیر و گرز گران من به آسودگى رسیدند». آن‌گاه رستم افزود: «اینها همه بگفتم تا بدانى در این زمانه، نورسیده هستى و اگرچه نژاد از خسروان دارى، تنها خویش را مى‌بینى و از کارهاى نهان آگاه نیستى. اکنون بسیار سخن گفتیم، بخوریم و اندوه از دل بزداییم».