مروری بر مجموعه داستان «زارابل» نوشته احمد حسنزاده
قصهگوی بیابانها
تازهترین اثر احمد حسنزاده، «زارابل» نام دارد. مجموعهای متشکل از شش داستان کوتاه که به واسطه نکاتی با یکدیگر پیوند ایجاد کردهاند و در تلاش برای رسیدن به نقطهای هستند که میتوان آن را اضمحلال نام گذاشت.
تازهترین اثر احمد حسنزاده، «زارابل» نام دارد. مجموعهای متشکل از شش داستان کوتاه که به واسطه نکاتی با یکدیگر پیوند ایجاد کردهاند و در تلاش برای رسیدن به نقطهای هستند که میتوان آن را اضمحلال نام گذاشت. حسنزاده تاکنون تجربه انتشار دو مجموعهداستان به نام «آهای مامان» و «مستر جیکاک» را در کارنامه ادبی خود دارد و سومین مجموعهداستان او چه به لحاظ فرمی و چه مضمون دارای نکتههایی است که نسبت به دو مجموعهداستانیاش تفاوت ایجاد کرده است. داستانهای این کتاب، یک نقطه مشترک قدرتمند با یکدیگر دارند و آن نابودی شخصیتها به دست خودشان است. برجستهترین نکته داستانهای مجموعه «زارابل» این است که راوی خودش را از بند روایت جدا میکند و میگذارد شخصیتها خودشان درست در بزنگاه نقطه اوج به سمتی حرکت کنند که اثر روایت و کشمکش چندین و چند برابر میشود. این رهایی تعمدی است؛ چراکه وقتی طرح و توطئه در حال شکلگرفتن است، با یک فاصلهگذاری هوشمندانه، روایت به سمتی میرود که ریتم ارزش دوچندانی پیدا میکند. زمانی که نویسنده داستان را به سمت نقطه اوج میبرد، بیشک باید از قبل مواردی را عنوان کرده باشد که به کشف و شهود برسد یا اینکه بعد از نقطه اوج روایت را به سمت کشف و شهود برساند، گاه حتی نویسنده از حافظه جمعی خواننده بهره میگیرد و با برقراری ذهن خواننده از یک خاطره اجتماعی یا سیاسی استفاده میکند تا کشف و شهود را وابسته به آن کند. در داستانهای این مجموعه ما هر سه این موارد را به ترتیب میخوانیم؛ یعنی کشف و شهودی که از قبل برای خواننده چیده شده تا با رسیدن به نقطه اوج به حل مسئله برسد که در داستان «زارابل» اینگونه است. یا روایت به نقطهای در بزنگاه میرسد که نیاز خواننده به بعد از واقعه است؛ داستان «دختر همیشهبهار ساکن ماه» از این مورد بهره میبرد. یا اینکه داستان از حافظه مخاطب برای نهاییکردن و چرایی شخصیت استفاده میکند، مثل داستانهای «قلندر»، «زاراگل» و «ماخولیا». از داستان «زارابل» شروع میکنیم. این داستان درباره شخصیتی به نام زارابل است که شکارچی قهاری است. او به فراخور نیازهای محیطی که در آن زیست میکند، برای همولایتیهایش جانورانی را شکار میکند که معمولا اثر درمانی دارد یا مرهم زندگیشان است. قصه در بحبوحه جنگ میگذرد و آشوب و نابسامانی در روایت طوری عجین شده که ریتم داستان را بالا برده است. قضیه زارابل به جایی میرسد که یک روز در اوج شکارهای غیرقانونیاش، شخص دارای قدرتی از زارابل در ازای مجوز شکار قانونی طلب جانوری را میکند که سخت پیدا میشود، آن جانور بز کوهی است. شکار بز کوهی در آن فصل سخت است و شکارچی وظیفه دارد در مدت سه روز حیوان مدنظر را شکار کند، اما زارابل یکیاش را چند روز پیش اتفاقی پیدا کرده بود که در میان تمام بزهای کوهی همهچیزتمام است و بهاصطلاح لنگه ندارد. مادر زارابل وابسته بز کوهی میشود، چنانکه نمیتواند یک دم او را از خود دور کند و زارابل میان دوراهی سختی قرار میگیرد. در ابتدا این داستان در چند وجه به نشانهشناسیهای گستردهای میپردازد. اول استفاده از جانوران برای رفع نیازهای همولایتیهای زارابل است، دوم نوع آن جانوران است که هرکدام را میتوان جدا مورد تفسیر قرار دارد. از همان ابتدا زارابل انگار وارد مسیر صعبالعبوری شده که با کشش روایت، خواننده را به نقطه اوج سوق میدهد. در این داستان، احمد حسنزاده روایت را طوری تنظیم کرده که وقتی به چند پاراگراف پایانی میرسیم، متوجه میشویم علت و معلولهای پیاپی نویسنده در ابتدای قصه تمهیداتی برای گرهگشایی بوده است. داستان «زارابل» و دیگر داستانهای این مجموعه در یک نقطه مهم با هم اشتراک دارند و آن نابودی یا اضمحلال شخصیتهاست. اگر پایانبندیهای این مجموعه را در کنار هم قرار بدهیم، متوجه میشویم که بعد از سقوط شخصیتها، دیگر چیزی مورد توجه قرار نمیگیرد. نویسنده شخصیتهایش را وارد هزارتویی میکند و درست در پایانبندی از روایت جدا میشود و از دور به تماشای آنها میایستد. این تکنیک در هر شش داستان این مجموعه رعایت شده است. در ادامه به سه داستان دیگر کتاب میرسیم که در آنها استفاده از حافظه جمعی مورد توجه نویسنده بوده است. نویسنده در داستانهای «زاراگل»، «قلندر» و «ماخولیا» با بهرهگیری از وضعیت جامعه در گذشته دور یا نزدیک، برای گرهگشایی از یک فاصلهگذاری هوشمندانه و اتصال بهره میگیرد. این سه داستان در سقوط در اوج اشتراک دارند، اما نقطه اشتراک دیگری نیز دارند؛ اینکه سه داستان با تاریخ دوخت پیدا کرده است. زاراگل برای مردم همولایتیاش فدا میشود چراکه آسایش آنها را میخواسته، قلندر به خاطر صدایش که میفهمد توانایی درمان مردمان آسیبدیده ولایتش را داشته فدا میشود و حتی زبان از حلقش بیرون کشیده میشود، در نهایت داستان «ماخولیا» که عملا سقوط شخصیت به ورطه ذهنش را بازتاب میدهد؛ داستان «ماخولیا» البته به لحاظ فرمی و تا حدودی مضمونی با دیگر داستانهای این مجموعه تفاوت دارد، اما همچنان در شخصیتپردازی و پایانبندی با دیگر داستانها اشتراک دارد. قصه این سه داستان طوری پیش میرود که بعد از رسیدن شخصیتها به نقطه اوج و سپس گرهگشایی و پایانبندی، مخاطب میتواند ارتباط دیگر خردهروایتهای قصه را با شخصیتها پیدا کند. این نوع دیگری از گرهگشایی است که بیشتر حالتی مستندگونه دارد و مدام با ارجاعات جزئی سعی در برقراری یکسری ارتباطهای نامشترک دارد تا این نامشترک در داستان به اشتراکات کافی برسند. داستان «دختر همیشهبهار ساکن ماه»، داستانی است که سیر روایتش دایرهای است. این شیوه روایت منوط به نکاتی مثل چیدن خردهروایتها در کنار هم به شکلی است که خواننده را از بحث اصلی روایت دور نکند، ضمن اینکه مثل مسابقه دو امدادی در هر خردهروایت چیزی به ادامه اضافه میشود تا روایتها پارهپاره نشوند. این قصه درباره پزشکی است که روزی دختربچهای را معاینه میکند و متوجه ضعف شدید و لاغری مفرط او میشود، اما بعد از چند وقت دختربچه شروع به رشد و چاقی عجیبی میکند که بههیچوجه طبیعی نیست. قصه به سمتوسوی متافیزیکی میرود و همینطور که قصه در حال اوجگرفتن است، خواننده با نکات عجیبتری از روایت دختر همیشهبهار ساکن ماه روبهرو میشود. در یک آن، درست لحظهای که موقع گرهگشایی رسیده، نویسنده تصمیم میگیرد با یک چرخش با ابتدای روایت، قصه را در زمانی حرکت دهد که پزشک در حال معاینه دختربچه در ابتدای داستان بود و اینجاست که خواننده با یک گردش تکراری و اضافهکردن چند نکته در داستان به گرهگشایی میرسد. در مجموع، مجموعهداستان «زارابل» نقطه عطفی در شکل روایت و بهرهگیری تکنیکها در کارنامه احمد حسنزاده است. در اثر اخیر او که رمانی به نام «خیالباز» بود، دغدغه اصلی نویسنده تجربه شکل تازهای از فرم بود.