|

روی دیگر سفر

اونجا بود که دلم می‌خواست در آن واحد و همون ثانیه ایران باشم. بعد که کشف این تخیل به مذاقم خوش اومد چندجایی از این حظ مجاز بهره بردم...! یعنی دلتنگی و علاقه‌ام به ایران عزیز رو در خودآگاه بروز می‌دادم و از این احساسم و نهایت رضایتش، تا حدی سنگینی روزها به آسودگی می‌گرایید.

حامد الماسی‌: اونجا بود که دلم می‌خواست در آن واحد و همون ثانیه ایران باشم. بعد که کشف این تخیل به مذاقم خوش اومد چندجایی از این حظ مجاز بهره بردم...! یعنی دلتنگی و علاقه‌ام به ایران عزیز رو در خودآگاه بروز می‌دادم و از این احساسم و نهایت رضایتش، تا حدی سنگینی روزها به آسودگی می‌گرایید. ضمن اینکه این حس کشش به وطن، نوید حال خوب در آینده رو می‌داد. شاید انتظار از مقوله سفر بسیار زیاد باشه واسه همین اگه احساس افسردگی یا لذت‌نبردن یا عادی‌بودن سراغ آدم بیاد، حس می‌کنه داره ضرر میده. چون سفر محل لذت و خوشگذرونی و فوق‌العادگیه. سفررفتن یه هدیه بی‌نظیر به زندگی هر کسی می‌تونه باشه. درست! اما برای منی که سال‌هاست در سفر زندگی می‌کنم. گاه درگیر یه روتین شدن در سفر ممکنه چندان هم عجیب نباشه. اگرچه سبک زندگی رو این‌گونه انتخاب کردم که روتین‌ها رو برهم بزنم. سفر اما برای من یک سبک زندگی محسوب می‌شه. یعنی هشت ساعت خواب روزانه، گاهی مود پایین، گاهی هیچ کاری نکردن، گاهی به دیدن یه جاذبه گردشگری نرفتن... اینها و چندین مورد دیگه در این سبک زندگی می‌تونه عادی باشه. این موارد و البته حزن و افسردگیه ناخوانده هم به نظر طبیعی میاد. این رو الان که این یادداشت کوتاه رو می‌نویسم بهش واقفم وگرنه در اون روزهای وسط سریلانکا تا حدی عذاب‌آور بود. با هیچ‌کسی حرفی نمی‌زدم. توی هیچ برنامه فوق‌العاده‌ای شرکت نمی‌کردم‌ و در یک کلام از سفرم لذت نمی‌بردم. ناخوشی مضاعف این بود که با کلی هزینه شامل مادی و معنوی خودم رو به این سفر رسونده بودم‌ و این اصلا خوشایند نبود. گاهی بعد مسافت هم مستولی می‌شد و احساسم به حالت در‌چاه‌ماندگی می‌رسید اما خب دقایقی بعد خودم رو جمع‌و‌جور می‌کردم. و به این نتیجه می‌رسیدم که خبری نیست الا زاویه نگاهی که حال آدم جاش رو تعیین می‌کنه خیلی وقتا! بخش اعظم از سفر سریلانکا و اوایل سفر هند حدود ۱۸ روز اوضاع بدین منوال بود. روزهای کدر و پایینی که اکثر ساعات روز در اتاق‌های هاستل‌ها و هتل‌ها می‌گذشت. همه جا با هزینه کمی بیشتر سعی می‌کردم اتاق خصوصی بگیرم که مجبور نباشم هیچ حرفی با کسی بزنم. ساعاتی از روزها هم البته خودم رو جمع و جور می‌کردم و به دیدن طبیعت یا مردم یا یه جای تاریخی می‌رفتم. اما خیلی وقت‌ها با مقدار زیادی بی‌تفاوتی. همه این حالات در سفر بزرگ‌نمایی می‌شه. انگار واقعا سفر، آنچنان را آنچنان‌تر می‌کنه و همون طور که لذت در سفر مضاعف می‌شه، خمودگی هم از این قاعده پیروی می‌کنه! اوج این داستان، وقتی بود که در سیگیریا، در قلب سریلانکا بودم. در هاستلی بسیار زیبا با درخت‌های فراوان موز و نارگیل و باغچه‌های پر‌گل و پر‌علف کنار قلعه تاریخی معروف سیگیریا بر فراز قطعه سنگی به عظمت یک کوه در اتاقم مطابق اون روزها روی تختم دراز کشیده بودم. یک آن انگار که در درون زاویه دیدم رو به موضوع عوض کرده باشم و از نقطه نظر دیگه‌ای موضوع رو واکاوی کنم، به آرامشی نسبی رسیدم. به این نتیجه که هرجایی بر اساس میزان آگاهی ما از زندگی و میزان تجارب زیسته و روبه‌رویی با اصل زندگی که عموما سراسر بالا و پایینی‌ است، ممکنه این حال رخ بده. و بر اساس همون قاعده بالا و پایین بودن زندگی، قابل عبور خواهد بود. این دفعه فقط در جای غیر معمولا به سرازیری زندگی پر‌تلاطم افتاده بودم. همین نگاه، در آن پذیرش جالبی به فضا القا کرد و نشون به اون نشون که چند دقیقه بعد لباس پوشیدم و رفتم بیرون و دوچرخه‌ای بسیار قراضه از یک سوپرمارکت محلی اجاره کردم برای سه ساعت و به به دور همون قلعه تاریخی بر فراز قطعه سنگ غول‌پیکر رکابی زدم و همین فعالیت بدنی، چند هورمون هم اضافه‌تر ترشح کرد و تغییری موقت ایجاد شد. اگرچه در روند حال عمومی‌ام حداقل در روزهای بعدی چندان تأثیرگذار نبود اما فضای موجود با چاشنی پذیرش؛ پذیرش اینکه این هرچه که هست واقعیت زندگی‌ست، قاطی شده بود و با روندی قابل تحمل مشغول عبور از بحران موجود شدم. مولانا هم قشنگ این فضا رو در یک بیت خلاصه می‌کنه: جمله بی‌قراری‌ات از طلب قرار توست/‌ طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت.

داستان دوچرخه‌سواری در طبیعت بکر و جنگل‌های انبوه وسط سریلانکا رو در مطلبی جداگانه روزهای آینده همینجا نقل می‌کنم. حاوی یه تجربه ناب هم بود که ندونستنش ممکنه به قیمت جون آدم تموم بشه!‌