یادداشتی بر کتاب «آخرین شاهدها» نوشته سوتلانا الکسیویچ
از خوشبختی میترسم
در کتاب «آخرین شاهدها» صد روایت از کودکان بلاروس را میخوانید که از جنگِ جهانی دوم زنده ماندهاند. جنگی که برای اصلاح نژاد برپا شده بود. این صد کودک از ماجراها بیرون آمدند و هر کدام به زندگی خود با کابوسهای باقیمانده از آن روزها ادامه دادند.
فائزه عبائی کوپائی: در کتاب «آخرین شاهدها» صد روایت از کودکان بلاروس را میخوانید که از جنگِ جهانی دوم زنده ماندهاند. جنگی که برای اصلاح نژاد برپا شده بود. این صد کودک از ماجراها بیرون آمدند و هر کدام به زندگی خود با کابوسهای باقیمانده از آن روزها ادامه دادند. مطمئنا خیلی از این کودکان دیگر زنده نیستند و ذکاوت الکسیویچ، ثبت و زنده نگهداشتن خاطراتیست که بهزودی از ذهن زنده بازماندگان پاک خواهد شد.
در تحقیقات ثابت شده در فرایند هر تجربه در مغز کودک سیناپسهایی تشکیل میشود که تکرارش به کودک کمک میکند خطر، شادی و ترس را تشخیص بدهد. وقتی خاطرات با شدت هیجان و شادی یا غم در حافظه ثبت شود، از ذهن کودک پاک نمیشود. بهطور کلی بلوک اصلی حافظه، سیناپس است. در خاطره جمعی بچههایی که در کتاب «آخرین شاهدها» میخوانیم، اثری از تصاویر لطیف، پروانهها و کشتزارها و حتی بازیهای کودکانه نیست. صحنههایی از مزرعه چاوداری که پر از جسد است، همسایهای که در آسمان آویزان است، صدای خردشدن استخوانها و فشردهشدن طناب دار دور گردن در حافظه باقی مانده. سیناپسهایی از ترس، دلهره و حسرت که در ذهن شاهدان برای همیشه حک شده است.
هابز معتقد بود انسان گرگ انسان است و خودخواهی و خونخواهی آدمیان سیریناپذیر است. به عقیده او، شما باید همیشه آماده مبارزه باشید، حتی اگر ترجیح دهید اینگونه نباشد، زیرا تنها راه برای تضمین امنیت شما این است که قبل از اینکه دیگران به شما حمله کنند، شما به آنها حمله کنید. در حالت طبیعی، فعالیتهای انسانی مانند کشاورزی، تولید، علم و هنر هیچ ثمری ندارند زیرا هیچ تضمینی وجود ندارد که بتوانید از اثرات کارتان لذت ببرید. قدرت بالاتری میتواند در هر لحظه آنها را از شما بگیرد. همه در «ترس و خطر دائمی مرگ خشونتآمیز» زندگی میکنند و از نظر هابز چیزی وحشتناکتر از این نوع زندگی نمیتواند وجود داشته باشد. از همان ابتدای تاریخ آدمیان که قابیل بر علیه هابیل اعلام جنگ کرد تا به امروز بشر هنوز تشنه به خون همنوعش است و هیچگونه این ولع خود را از دست نداده و جنگ، صدر اخبار تمام روزنامهها و شبکههای خبری دنیاست.
روایتهای کتاب، گواهی است بر کسانی که کودکی خود را در کابوس جنگ گذراندهاند و در زندگی شخصی به جایگاهی همچون استاد دانشگاه، نوازنده، معلم، کارگر، مدیر مهدکودک، مهندس عمران، کارخانهدار، گچکار و... رسیدهاند اما هنگام بازگویی خاطرات، احساسات ترس، خشم، رهاشدن و استیصال از آن روزها مضطربشان میکند. اما آیا خواندن و بازنویسی خاطراتی که جز درد و رنج و غصه عاید دیگری ندارد، برای آدمی لازم و بافایده است؟ آیا ما باید دردها و رنجها را اینگونه از دل تاریخ بیرون بکشیم و نگذاریم فراموش شوند؟ چرا الکسیویچ در کتابهای خود سعی دارد زنان و کودکان و انسانهایی که از پس ماجراهای واقعی زنده ماندهاند را دستاویز نوشتن کند؟ چرنوبیل، جنگ جهانی دوم و هر جنگ دیگری که در این روزگار بر آدمیان روا داشته شده، قدرتنمایی حکومتها و افراد بر سر قدرت بوده، تصمیم مردم عادی نبوده که آواره باشند! انتخاب کودک، فقر و گرسنگی و بیخانمانی و رنج نبوده است. هر کسی در این دنیا آزاد است که انتخاب کند چگونه زندگی کند اما دنیا بر او تحمیل میکند که بدون والدین سپری کند، بیخانه و کاشانه بماند و غذای گرم جزء آرزوهایش باشد نه حق طبیعی و مسلمش. حتی وقتی در بزرگسالی به خوشبختی دست مییابد، از تداوم آن میترسد و در ذهنش امنیت، پایدار نیست.
نوشتن خاطرات واقعی آدمها از جنگ، بازسازی خواب و رؤیا نیست؛ بازسازی تخیل آدمی نیست. همچنان که گاهی روایتها خوابگونه تعریف میشوند گویی در هاله ابهام است و گوینده چیزهای محوی به یاد میآورد. جالب است بدانید در هیچکدام از خاطرات، احساس آدمها، خاطره را دستکاری نمیکند. آنها جلوی گریه خود را میگیرند تا جزءبهجزء خشونت و وحشیگری همنوع خود را عریان کنند. بعضی از بهیادآوردن آن منزجر میشوند، عدهای غمگین و دستهای از گفتن آن فراریاند. ولی نویسنده با جملات ساده حادثه بسیار دور را نمایان میکند و جلوی فراموششدن آنها میایستد. کودکان مهمند چراکه قرار است نسل جدیدی باشند از تفکر و پویایی و تغییر جامعه. وقتی آدمی در بستر جنگ کودکیاش را گذرانده که قرار است منبع شادی و امید بزرگسالیاش باشد، آن جامعه نور و روشنایی را سختتر مییابد. الکسیویچ با این کتاب جلوی نمایندگان قدرت میایستد.
به آنها گوشزد میکند که ظلم و ستم هر چقدر هم جامعه را به ورطه نابودی بکشاند اما باز قدرت ناسالم پایدار نیست. زندگی را هر چقدر هم به سمت نیستی و نابودی بکشانند، کودکان آن را ادامه خواهند داد. اینجاست که ادبیات میتواند در دل سیاست هم لرزه بیاندازد. لحن و ادبیاتی که مستحق گرفتن نوبل ادبی میشود با اینکه رمان و قصه نبوده و عین واقعیت است. این جمله به نظر درست است که با نگاه به گذشته دیگران زندگی کرد، اما نباید از یاد برد که با عبور از تجربیات قبلی، رو به آینده جلو رفت. کودکان آینده هستند و این کودکانند که نسل تازهنفس بشر را ادامه میدهند. در سال 1989 پیماننامه کودکان در مجمع عمومی ملل متحد تصویب شد و دولتها موظف شدند حقوق پایه کودکان را بدون تبعیض اجرا کنند. بعد از گذشت اینهمه سال میتوان گفت وضعیت کودکان دنیا در تناقضات گستردهای به سر میبرد.