|

نگاهی به کتابِ «ازدواج ناشیانه» نوشته‌ آن تایلر

ما فقط بی‌تجربه بودیم

«ازدواج ناشیانه» عنوان اثرِ ارزشمند، خواندنی و قابل تأملی از آن تایلر است. رمانی که با ترجمه‌ اختر اعتمادی از سوی نشر نیماژ منتشر شده است. کتاب درباره‌ زندگی خانوادگیِ «آنتون‌ها»ست. تایلر به شیوه‌ای درخشان می‌تواند به شخصیت‌ها و حال‌وهوای زندگی‌شان نزدیک شود و دنیای آدم‌های معمولی را که هر کدام منحصربه‌فرد هستند به تصویر بکشد.

ما فقط بی‌تجربه بودیم

زری پورجعفریان: «ازدواج ناشیانه» عنوان اثرِ ارزشمند، خواندنی و قابل تأملی از آن تایلر است. رمانی که با ترجمه‌ اختر اعتمادی از سوی نشر نیماژ منتشر شده است. کتاب درباره‌ زندگی خانوادگیِ «آنتون‌ها»ست. تایلر به شیوه‌ای درخشان می‌تواند به شخصیت‌ها و حال‌وهوای زندگی‌شان نزدیک شود و دنیای آدم‌های معمولی را که هر کدام منحصربه‌فرد هستند به تصویر بکشد.

 

آدم‌هایی که هر کدام داستانِ خودشان را دارند، با رنج‌ها، شادی‌ها و تنهاییِ خودشان. نبوغ تایلر در پرداختن به موضوعاتِ به‌ظاهر پیش‌پاافتاده‌‌ زندگیِ روزمره ستودنی است. او با ظرافت و زیبایی از عشق، خانواده، اختلاف نظر، تنهایی، وفاداری، سال‌ها با هم بودن و ماندن، نفرت، آزاررساندن و آزاردیدن، شباهت بچه‌ها به پدر یا مادر، شکاف نسل‌ها، فرصت‌های ازدست‌رفته و گذر زمان نوشته است.

 

تایلر در داستان شخصیت‌ها را داوری نکرده و با جزئیاتی بسیار دقیق از آنها نوشته: از شیوه حرف‌زدن، نشستن، راه‌رفتن، رانندگی‌کردن و عادت‌های آنها. کتاب ده فصل دارد و هر فصل عنوانی جذاب: پدربزرگ هایدی، دنیا به آخر نمی‌رسد، نقطه خنک‌ترِ بالش، کودک قدیمی، مردی که مثل دسر بود و... . تایلر در این رمان ایده‌‌ ازدواج شاد و فانتزی خوشبختی را به چالش کشیده. شبیه آنچه جولین بارنز در رمان «درکِ یک پایان» نوشته: «کلید نیک‌بختی خانوادگی تشکیل‌ندادن خانواده است -یا دست‌کم، خانواده‌ای‌ست که با هم زندگی نکنند». نویسنده در این کتاب نشان می‌دهد وضعیت سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی هر جامعه‌ای تا حد بر فضای خانواده و زندگی دو یا چند نسل از آدم‌ها در آن اثر دارد. شصت سال از زندگیِ خانواده‌ای در آمریکا.

 

صدای مایکل وقتی در ابتدای این داستان بلند گفت: «من تو ارتش اسم نوشتم ماما» و صدای راوی: «خوب، این هم چیز دیگری بود که مردم داشتند به آن عادت می‌کردند: این رابطه‌های عاشقانه زمان جنگ». وقتی جنگ شروع شد پائولین کسی را نداشت که به او بگوید «خداحافظ». هر طرف را نگاه می‌کرد زوج‌ها را می‌دید، پسرها بیرون حوزه‌ نظام‌وظیفه کنار دخترها ایستاده بودند، با افتخار دست در دست هم، اما پائولین تنها بود. تا مایکل را دید: «کل قصه همین بود؟ که پائولین هم پسری را روانه جنگ کند؟» مایکل رفت برای وطن بجنگند. پائولین خسته شد، زد به سرش که تمامش کند: «نامه می‌نویسم و قال قضیه را می‌کنم؛ چه اهمیتی دارد؟ چه فرقی می‌کند که مردم چه بگویند؟ درست همان موقع که داشت دنبال کلمه‌های مناسب می‌گشت، مایکل دچار حادثه شد.

 

نمی‌شد یک مرد را در تخت بیمارستان رها کرد. باید کمی صبر می‌کرد» و در ادامه جواب مثبت او به درخواست ازدواج مایکل. فکرِ اینکه: «شاید این مایکل نیست که کُند است، شاید او عجول و عصبی است». پائولین اعتقاد داشت ازدواج یعنی درهم‌‌آمیختن جان‌ها و مایکل ازدواج را سفری در کنار هم اما به‌موازات هم می‌پنداشت.

 

در نهایت صدای جرج وقتی با نگاهی به زندگی مادرش -پائولین- گفت: «او مثل قهرمان سریال تلویزیونی لوسیل بال خنگ نبود: آدم دوره متفاوتی بود -ترس‌خورده و ترسناک، خشمگین، تلخ، متلاطم، ناراحت، حسود، آزرده، سرگردان و گم‌گشته». و باز صدای مایکل وقتی در پاسخ به دخترش گفت: «می‌شه یه‌ذره انصاف داشته باشی. هرچه از دست‌مون براومد واسه‌تون کردیم. تموم زورمون رو زدیم. ما فقط... بی‌تجربه بودیم؛ فهم درستی نداشتیم، ولی کم نگذاشتیم». پائولین و مایکل در زمان جنگ جهانی دوم همدیگر را پیدا کردند.

 

شاید جنگ جهانی دوم آنها را کنار هم قرار داد. دو قطب متضادی که به هم رسیدند. دو آدم متفاوت: پائولینِ برون‌گرا و پرجنب و جوش و مایکلِ درون‌گرا، کُند و کش‌دار و یک‌جوری تنبل. «این داستان عصر دوشنبه اوائل ماه دسامبر سال 1941 شروع شد». آن دو زوج خوشبختی به نظر می‌رسیدند: «شما دوتا چقدر به هم می‌آین». سفر شگفت‌انگیزِ ازدواج که می‌تواند به مقصدی هولناک هم برسد. ازدواج رابطه پر پیچ‌وخمی است که نیاز به مراقبتی مُدام دارد. زوجِ این داستان رابطه‌شان را بی‌هیچ تجربه‌ و شناختی شروع کردند.

 

ازدواجی ناشیانه. بی‌هیچ ایده و برنامه خاصی. و آیا هر ازدواجی به‌نوعی همین‌قدر ناشیانه نیست؟ کدام زوج می‌دانند که در مسیر زندگی با چه چیزی قرار است روبه‌رو شوند؟ و چطور قرار است با هم کنار بیایند؟ صدای مایکل همان اوائل «وقتی توی سرش داشت خودش را تبرئه می‌کرد: از کجا بدونم تو سر تو چی می‌گذره؟ از کجا بدونم که تو روز تولدت چی دوست داری؟ من فقط بیست‌ودو سالمه، فقط واسه مامان کادو خریدم، مامان همیشه کادویی می‌خواد که به دردش بخوره». شاید هر زوجی را بتوان در ابتدا بی‌تجربه دانست. هیچ دو داستانِ ازدواجی شبیه هم نیستند. آدم‌ها با وجود همه‌ شباهت‌ها، رنج‌های اختصاصی خودشان را دارند. «مطمئنا ازدواج آدم‌های دیگه این‌قدر زمخت و ناشیانه نبوده. دخترانِ بقیه این‌قدر مسئله‌دار نبودند. در زندگی همسایه‌هایش دقت کرد، امیدوار بود نقصی در آنها ببیند. هیچ مورد ناجوری ندید». این صدای مایکل است. مایکل تاریخچه شخصی رنج خودش را دارد. انگار زندگی‌اش نسخه‌ای از اتفاقِ خاصی در گذشته بود: «ادراک توام با ترس و پاییدن دیگران که مبادا بو ببرند خانواده آنتون دچار مشکل شده».

 

ازدواج نقطه‌ شروعی برای داستانِ بلندِ زندگیِ آنها است. داستانی که لحظه‌های غافلگیرکننده‌ بسیاری دارد. مثل وقتی که مایکل تحت تأثیر پائولین قرار گرفت و فکر کرد: «همسرش قدرت شگفت‌انگیزی دارد، زنانی مثل پائولین این سیاره را می‌چرخانند. یا دست‌کم نشان می‌دهند که این سیاره می‌چرخد، هرچند روی محورش لنگ می‌زند». فکرِ اینکه پائولین زن نازنینی است و البته: «خودش هم موجود نازنینی است. حیف که با هم جور نبودند. یا با هم... به‌واقع می‌خواست بگوید با هم مهربان نبودند.

 

همیشه با هم نامهربان بودند؛ اما نمی‌توانست توضیح بدهد چرا». سال‌ها بعد مایکل در توضیح رابطه‌اش با پائولین و در پاسخ به این جمله که «وقتی با هم آشنا شدین مناسب هم بودین» گفت: «یادم نمی‌آد اون‌موقع به چی فکر می‌کردم. شاید فقط یه دوست دختر می‌خواستم و همون موقع پائولین پیدا شد». مثل اتفاقی که برای یکی از دخترهایشان افتاد و رابطه و فضا‌ی آشفته‌ای که به همین دلیل برای چندین دهه در فضای خانواده باقی ماند. داستان‌های تایلر نشان می‌دهند می‌توان صداهایی از زوایایی پنهان در زیست روزمره را با کمک ادبیات شنید. رمان چند دهه از زندگی شخصیت‌ها را در برمی‌گیرد. از نوجوانی تا مرگِ پائولین. تایلر نگاهی عمیق و انسانی به حقیقتِ رابطه و زندگی روزمره دارد. به حقیقتِ عمر و زندگی و سفر پرماجرای ازدواج. با خواندنِ رمان می‌توان به شکل زندگی دیگران نگاه کرد. دیگران چطور زندگی می‌کنند؟ وقتِ خواندن این رمان هم می‌توان به فضا و آدم‌هایی آشنا رسید. شباهتِ رنج‌ها و ریشه‌های مشترک آنها که شاید باعث شود آدم کمتر احساس تنهایی کند.

 

کتاب را می‌توان مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه مرتبط به‌ هم دانست. شکاف بینِ فصل‌ها از نظرِ زمان و فضای داستانی قابل‌توجه است. نقطه‌ پایان هر فصل به صحنه‌ای که به‌شدت تغییر کرده می‌رسد و داستان از جایی که خواننده انتظارش را ندارد ادامه پیدا می‌کند. هر فصل داستان کوتاهی است که حول رویدادی مهم شکل گرفته. در پایانِ شصت سال مایکل به داستانِ خودش فکر می‌کرد. به رابطه‌اش با پائولین و او را آن‌طور که دوست داشت به‌خاطر می‌آورد: «پائولین یا داشت ارزن تو ظرف پرنده‌ها می‌ریخت یا زیر نور آفتاب شاخ و برگ درخت‌هاش را هرس می‌کرد، آفتابی که به طرز غیرقابل توصیفی شبیه آفتاب ماه اوت بود، طلایی مثل یاس زرد و گرم و گداخته».