گفتوگو با رضا کیانیان درباره دغدغههای این روزهایش
جلوی هنر را نمیتوان گرفت
رضا کیانیان در همه سالهای رفته ثابت کرده است علاوه بر حضورش در عرصه تصویر، همواره دغدغههای اجتماعی دارد. فعالیتهای گستردهاش در حوزه حفظ محیط زیست ازجمله مواردی است که حرکتهای مردمی گستردهای را در این عرصه شکل داده است و همچنان پیگیرش است. بهانه گفتوگو با رضا کیانیان، نامزدشدنش بهعنوان بهترین بازیگر مکمل مرد برای فیلم «بچه مردم» در جشنواره چهلوسوم فیلم فجر بود.


بهناز شیربانی: رضا کیانیان در همه سالهای رفته ثابت کرده است علاوه بر حضورش در عرصه تصویر، همواره دغدغههای اجتماعی دارد. فعالیتهای گستردهاش در حوزه حفظ محیط زیست ازجمله مواردی است که حرکتهای مردمی گستردهای را در این عرصه شکل داده است و همچنان پیگیرش است. بهانه گفتوگو با رضا کیانیان، نامزدشدنش بهعنوان بهترین بازیگر مکمل مرد برای فیلم «بچه مردم» در جشنواره چهلوسوم فیلم فجر بود. صحبتهای ما با او از همینجا آغاز شد و در ادامه درباره دیگر موضوعات اجتماعی گفتوگو کردیم که شما را به خواندن آن دعوت میکنیم:
در جشنواره چهلوسوم فیلم فجر در فیلم «بچه مردم» حضور کوتاهی داشتید. هرچند که سالهاست ثابت کردهاید اساسا کوتاه و بلندبودن نقش برای شما چندان اهمیت ندارد و مهم تأثیرگذاری نقش است. نقش کوتاهی که در فیلم «بچه مردم» ایفا کردید، بسیار چشمگیر بود و نظرات مثبت فراوانی داشت و نامزد دریافت سیمرغ هم شدید. اصلا جشنواره امسال را پیگیری کردید؟
من بعد از آقای کاپشنپوش اول دیگر جشنواره نرفتم.
اصلا خوشحال شدید که امسال در جشنواره نامزد دریافت سیمرغ بودید؟
وقتی فلهای نامزد میکنند، لذتش هم از بین میرود. فکر کنید هشت نفر برای نقش مکمل مرد نامزد شدند! معنی این کار چیست؟ قاعده این بخش نامزدشدن سه نفر است. میخواهند از هشت نفر، نهایتا به سه اسم برسند و در نهایت یک نفر برنده شود. به نظرم وضعیت کمی شبیه همان دوران آقای کاپشنپوش اول است که نشان بدهند ما چقدر نامزد داریم. خوب داشته باشید. وقتی چنین وضعیتی را میبینم، دیگر برایم جشنواره لذتی ندارد.
پس به نوعی جشنواره فجر برای شما دیگر اهمیت سابق را ندارد.
فکر نمیکنم برای دیگران هم اهمیت داشته باشد، چون به نظر من جشنواره فیلم فجر با رفتن آقای خاتمی، جانش را از دست داد. بسیاری آن دوران را به خاطر دارند. از ازدحام مردم شیشه سینماها میشکست. مردم از صبح مقابل سالنهای سینما صف میبستند، گاهی از شب تا صبح، تا یک بلیت برای یک فیلم پیدا کنند. کارگردانهای صاحبنامی وجود داشتند و مردم علاقهمند بودند ببینند با چه کاری در جشنواره فجر حضور دارند. یا بازیگران صاحبنام چه فیلمی در جشنواره دارند. همینطور فیلمنامهنویس، آهنگساز، تدوینگر، صدابردار، صداگذار و... . همه این موارد آن زمان مهم بود. ولی بعدتر اهمیت خودش را از دست داد.
نهتنها در ایران، بلکه در جهان هم همین شد. زمانی که آقای احمدینژاد آمد، متأسفانه دیگر فیلمهای ایران به جشنوارههای جهانی راه پیدا نکردند و تعداد اندکی از ساختههای سینمای ایران به جشنوارههای جهانی راه پیدا کردند یا حتی قاچاقی به فستیوالها فرستاده میشدند. اما قبل از آن اگر یک جشنواره جهانی فیلمی از ایران نداشت، قطعا چیزی کم داشت و جشنوارههای جهانی کوشش میکردند حتما فیلمی هم از ایران داشته باشند. اما هنر را هیچکس نمیتواند خفه کند و هنر همیشه زنده است، چراکه معتقدم هنر با آدم متولد میشود. در نهایت هنر راه خودش را پیدا میکند.
آن دوره کارگردانهای صاحبنام کمکم از جشنواره کنار گذاشته شدند، ولی در عوض یک گروهان کارگردان جوان به سینمای ایران معرفی شدند که جای آنها را پر کنند. همین کارگردانهای جوانی که الان اسم و رسم دارند، همان زمان رشد کردند و دیده شدند. جلوی هنر را نمیتوان گرفت. علتش هم این است که هنر با ما متولد میشود. پنج هنر هست که هنرهای اصلی یا مادر لقب گرفتهاند و با هر بچهای متولد میشوند. جلوی هر بچهای کاغذ و مداد بگذارید، نقاشی میکشد، بدون اینکه کسی به او یاد داده باشد. جلوی هر بچهای خمیر یا ماده شکلگیرنده بگذارید، برای شما مجسمه درست میکند. هر بچهای بازیهای نمایشی انجام میدهد.
هر بچهای از موسیقی لذت میبرد و زمزمه میکند و هر بچهای را هم که موسیقی ریتمیک برایش پخش کنید، میرقصد. این پنج هنر را نمیتوان حذف کرد، چراکه با ما متولد میشوند. پسر من وقتی کوچک بود، با «انجز انجز انجز وعده» که از تلویزیون پخش میشد، میرقصید. به هر حال ریاکشن نشان میداد. بشر چیزهای دیگری مثل کلمه، شعر، ادبیات، عکاسی و سینما هم اختراع کرد. الان هم دوران دیجیتال هنر هشتم است. هنر دیجیتال ایجاد شده. حرف من این است که پنج هنری که نام بردم، با ما متولد میشوند اما با ما نمیمیرند، چراکه پشت سر ما باز هم متولد میشوند. همه حکومتهای جهان هرکدام خواستند هنر را سرکوب کنند، خودشان رفتند و در آخر هنر ماند.
وقتی از اوضاع و احوال سینمای ایران صحبت میکنیم، بد نیست به این موضوع هم اشاره کنیم که در این سه، چهار سال اخیر چقدر سینمای اجتماعی ما به حاشیه کشیده شده است. در اکرانهای ما سینمای کمدی غالب شد که اساسا هم کمدیهای مبتذلی هستند و از سینمای اجتماعی کمتر نشانی در اکران باقی مانده است. از این نظر به این موضوع اشاره میکنم که خود شما هم همواره در فیلمهایی حضور پیدا کردید که اساسا حرف یا موضوعی اجتماعی را مطرح میکرده است. اختصاصا به فیلمی مثل «آژانس شیشهای» اشاره میکنم. برای این فیلم سیمرغ گرفتید یا فیلمهایی شبیه به این که تأثیرگذاری لازم را روی مخاطب دارد و تبدیل به یک جریان شدند و هنوز هم دربارهاش حرف میزنیم و فیلمهایی هستند که نمیتوان آنها را از حافظه تصویری مخاطب پاک کرد یا منکرش شد. از این نظر هم درباره شرایط حال حاضر سینمای ایران صحبت کنیم.
ایران صاحب یک سینمای اجتماعی بود که البته هنوزم هم هست که شکل ایران بود و اصلا برای ایران بود. هر جای جهان میرفت، بدون اینکه در تیتراژ آن را ببینیم، متوجه میشدیم فیلم ایرانی است. طیفهای مختلفی هم داشت. از فیلمهای آقای کیارستمی بود تا فیلمهای اجتماعی ساخته آقای فرهادی یا مجید مجیدی و خیلی از کارگردانهای دیگر. فیلمهای آنها امضا داشتند. این سینما همچنان هست، ولی فعلا در محاق است. ولی بعد باز خواهند آمد، چراکه هیچکس نمیتواند جلوی هنر را بگیرد. نکته دیگر این است که در شرایط حاضر بخش خصوصی توان ساختن فیلم را ندارد.
ساخت یک فیلم ساده درحالحاضر دستکم پنج میلیارد هزینه دارد و این هزینه تا 50 میلیارد هم میرود. طبعا به حضور سرمایهگذار نیاز است.حالا سرمایهگذار اگر توان پرداخت چنین مبلغی را هم داشته باشد، قبل از آن باید فیلمنامه تصویب شود. خیلی چیزها را نویسنده نباید بگوید، بازیگران و عوامل کار باید تأیید شوند، چون شورای پروانه ساخت برای همین وجود دارد. سانسوری پیش از ساخت فیلم اعمال میشود که به تهیهکننده و کارگردان اعلام میکنند که مثلا فلانی نباشد، بهتر است یا فلانی باشد، بهتر است. چرا نصیحت میکنید؟ رک و راست بگویید نباشد. به هر حال شوراهای مختلفی قبل ساخت و نمایش فیلم وجود دارند. با وجود این پروسه کدام سرمایهگذار میتواند با چه اطمینانی به بازگشت سرمایهاش فیلم بسازد؟ همان سرمایهگذار با همان سرمایه میتواند هر جنسی را که در بازار وجود دارد، بخرد و شش ماه یا دو ماه یا دو روز بعد، دو برابر آن را بفروشد.
وقتی چنین انتخابی در بازار هست، کسی که پولش را صرف ساخت فیلم میکند، به نظر من آدم مهمی است که نمیرود تجارت کثیفی را که برای ما تورم به وجود میآورد، دنبال کند. سالها پیش مجلهای به نام تجارت فردا که هنوز هم فعال است، از من برای مصاحبه دعوت کرد. به آن دوستان گفتم که من اصلا اقتصاد سرم نمیشود. خیلی اصرار کردند و بعد پیشنهاد من این بود که دستکم فردی را بیاورید که من با او صحبت کنم که از اقتصاد سررشته دارد. آن زمان، معاون اتاق بازرگانی برای این گفتوگو پیشنهاد شد. ایشان هم از چپهای سابق بود. قبل از اینکه بحث شروع شود، این سؤال را مطرح کردم که فارغ از هر چیزی، من الان 50 میلیون تومان پول دارم. با این مبلغ چه کار کنم که فردا 45 میلیون تومان نشود و همینطور روزهای بعد کمتر نشود.
پاسخ این بود که کاری ندارد، یا سکه بخرید یا دلار یا ملک. گفتم شما به من پیشنهاد میدهید که من پیادهنظام تورم شوم؟ وقتی دلار بخرم، از الان به بعد باید مدام دعا کنم که دلار پایین نیاید یا هر چیز دیگری که پیشنهاد خریدش مطرح میشود و همه چیز مثل همین روزها که همه طلا میخرند، دعا میکنند طلا قیمتش پایین نیاید. خودبهخود بدون اینکه متوجه باشند، همه پیادهنظام تورم شدهاند. از همان 45 هزار تومانی که آقای احمدینژاد میداد که آقای کروبی میخواست 50 تومان بدهد، از همانجا همین ماجرا شروع شد که این 45 تومان را بگیریم. این 45 هزار تومان باعث میشد مردم گداپرور و نوکر تورم شوند. دوباره برگردم به اینکه چرا تهیهکننده سینما باید پولش را در سینما سرمایهگذاری کند که هیچ معلوم نیست سال آینده آیا اکران میشود یا خیر؟
اصلا اکران شود، اکران نوروزی هم به آن بدهند یا عید فطر، زمانهایی که اکران بهتری دارند. به هر حال سرمایهای که سرمایهگذار یک فیلم میگذارد، باید یک سال صبر کند تا سال آینده فیلم اکران شود. سال آینده سه برابر سرمایهاش باید فروش داشته باشد، چون بخشی از آن برای شهرداری، عوارض و مالیاتهای مختلف هزینه میشود و بخشی برای سینمادار و تهیهکننده است. اگر سه برابر سرمایه که گذاشته، در اکران فروش کند، سال آینده به بودجه سال گذشتهاش میرسد. مگر اینکه شش برابر فروش کند که به دو برابر سرمایه گذشتهاش برسد. یا 9 برابر فروش کند که به سه برابر سرمایهای که گذاشته، برسد. باز هم میبینیم همان پول را دستمال کاغذی بخرد و بفروشد، چند برابر سود میکند؛ یعنی سرمایهگذاری روی ساخت فیلم، هیچگونه توجیه اقتصادی برای سینمای بخش خصوصی ندارد.
تنها توجیه اقتصادی که وجود دارد، همین فیلمهای کمدی است و اگر فیلم کمدی مقداری عمق داشته باشد که تماشاگر را به فکر وادار کند، تماشاگر حتما آن را نمیبیند، چراکه تماشاگر آنقدر خسته است که دوست دارد دو ساعت از شرّ تمام فضاهای اجتماعی پیرامونش خلاص شود. در جهان هم این اتفاق افتاده. اگر میدانستم چنین سؤالی میپرسی، حتما سرچ میکردم و با آمار میگفتم که با وجود بحرانهای اقتصادی که در آمریکا و اروپا بوده، چگونه دولت به سینما کمک کرد که بخش خصوصی بتواند روی پای خودش بایستد. یک راهش کمکهایی است که جشنوارهها به فیلمسازان میکنند. مثلا یک فیلمساز ایرانی فیلمی میسازد و توجهها را جلب میکند، به این فیلمساز کمک میکنند که فیلم بعدی را بسازد. متأسفانه بعضی روزنامهها و تفکراتی در ایران وجود دارند که فکر میکنند فیلمی که جشنوارههای خارجی تأیید میکنند، حتما سیاهنمایی کرده یا به ضرر مملکت است.
درصورتیکه فیلمهای آقای کیارستمی یک ذره سیاهنمایی نیست. اتفاقا تمام آن سفیدنمایی است و زیادی هم سفیدنمایی است. اینقدر عاشقانه، انسانی و عارفانه است که انسان را آرام میکند. حتی آقای کیارستمی میگفت: «خوشحال میشم یک نفر زمان دیدن فیلم من خوابش ببره»، یعنی اینقدر آرام شود. این فیلمها را که در جهان حلواحلوا میکردند، پس سیاهنمایی نبود. پس یک چماقی درست کردند این دوستان برای اینکه سینمای ایران را محدود کنند و با کشورهای دیگر ارتباطی نداشته باشد و در داخل هم آن را کوبیدند و شد چیزی که الان وجود دارد. حالا وزارت ارشاد برای این چه برنامهای دارد؟ سازمان برنامه و بودجه برای این چه برنامهای دارد؟ کمیسیون فرهنگی مجلس برای این چه برنامهای دارد؟ من چند بار با برخی آقایان در دورههای گذشته کمیسیون فرهنگی مجلس دیدار داشتم. آنها اصلا سینما نمیرفتند. کنسرت هم نمیرفتند. معدود فیلمهایی برای آنها نمایش میدهند و یک نفر هم قبل از نمایش فیلم به این دوستان میگوید این فیلمی که میبینید، کدام پلان چه منظوری دارد.
یعنی با ذهنیت میبینند.
بله با ذهنیت میبینند. تا زمانی که کمیسیون فرهنگی مجلس با مردم عجین نباشد، متوجه نمیشود چرا بودجه برای سینما ضروری است. وزارت ارشاد ما هم بهجای اینکه در مجلس این را متوجه دوستان کند که سینما یعنی چه و چه کمکی به جامعه میکند، تا آنها متوجه تأثیرگذاری سینما نباشند، این حرفها فایدهای ندارد. همیشه در دورانهای رکود اقتصادی در آمریکا یکسری فیلمهای ابرقهرمانی رشد میکنند. چرا؟ برای اینکه حال مردم را خوب کنند. این مفهوم را منتقل کنند که توی آمریکایی میتوانی روی پای خودت بایستی و حتما پیروز میشوی و پیروز هم میشوند. حالا در دوران رکود اقتصادی در کشور ما، سینما را کلا کنار میگذارند، بهجای اینکه از این سلاح استفاده کنند.
نهتنها فیلمهای ابرقهرمانی در دوران رکود اقتصادی آمریکا ساخته میشود، که با هزار بدبختی و گرفتاری که دارد، بالاخره پیروز میشود. خودم گاهی که این فیلمها را میبینم اشک در چشمانم جمع میشود. ما چه میسازیم؟ روشنفکر ما فیلم تلخ میسازد و در فیلم تلخی که روشنفکر ما میسازد، هیچگونه امیدی وجود ندارد. در یکی از این فیلمها که اسمش خاطرم نیست، پسری در دوره راهنمایی درس میخواند و از مدرسه اخراجش میکنند. حداقل بذار بره مدرسه! خودمان هم به این تفکر سیاهی کمک میکنیم. من همیشه میگویم تفکری که سینمای ما را میکوبد، تفکری که معتقد است فیلمهای ایرانی سیاهنما هستند و خارج نمایش داده میشوند، باید از این فیلمها حمایت کند؛ چون این فیلمها میگویند تو هیچ راه نجاتی نداری، همینی که هست پس بساز. اینکه پیغام خوبی برای آن شکل از تفکر است، ولی آنها همین را هم طاقت نمیآورند. یعنی ما به لحاظ مدیریتی هم سینمای ایران را نمیشناسیم. اندک آدمهایی در معاونت سینمایی یا سازمان سینمایی آمدند که سینما را میفهمیدند یا حداقل فرهنگ را میفهمیدند.
در چه دورهای این بیشتر بود؟
این اواخر دوره آقای انتظامی خوب بود. دوره سیفالله داد. همین آقای فریدزاده که رئیس سازمان سینمایی حال حاضر است، خوشحال بودیم از انتصاب ایشان چون خانواده بسیار فرهنگی و فرهیختهای دارد، ولی سینما را نمیشناسد و از کسی هم برای شناخت سینما کمک نمیگیرد. چند وقت یک بار از طرف این لشکرهای سایبری موجی راه میافتد که سلبریتیها را بکوبند. این ماجرا هم از دوره آقای احمدینژاد شروع شد. چرا از آن دوره شروع شد؟ چون اختلاسها از آن دوره رونمایی شد. برای اینکه اختلاسها را بپوشانند راه جاده خاکی را درست کردند. مثلا سه هزار میلیارد یعنی چقدر؟ اینقدر که متوجه این رقم نبودیم میگفتند این مبلغ مثلا چند کامیون هجدهچرخ میشود اگر تمام آن 10 هزار تومانی باشد. یا اگر دور ایران را 10 هزار تومانی بچینید باز اضافه میآید. به این شکل بود که تازه متوجه میشدیم سه هزار میلیارد یعنی چه. اما مردم 100 میلیون را خوب میفهمند.
زمان آقای احمدینژاد میگفتند فلان فوتبالیست 100 میلیون گرفته و در فلان لیگ بازی میکند. مردم میگفتند ای مال مردم خور. این را میگفتند چون سه هزار میلیارد را متوجه نمیشدند. ملت به فلان بازیگر یا فوتبالیست فحش میدادند، اما متوجه نبودند مبلغی که فلان بازیگر گرفته برای کل سال اوست. اول تقسیم بر 12 کن و بعد مالیاتش را کم کن، بعد ببین چقدر میماند. بعد موجی راه افتاده که شما هنرمندان مالیات نمیدهید. بله ما دوره آقای خاتمی مالیات نمیدادیم، ولی بعدش از ما مالیات میگرفتند. در اکثر کشورهای پیشرفته از هنرمندان مالیات نمیگیرند؛ چون هنرمند تولید فرهنگ میکند. به همین دلیل باید هنرمند را آزادتر گذاشت و کمکشان کرد که تولیدات فرهنگی بیشتری داشته باشند. مثلا در آمریکا شرکتهای تجاری که باید مبلغی مالیات بدهند، اعلام میکنند که بخشی از مالیاتشان را به تولیدات فرهنگی کمک میکنند. دولت از آنها میپذیرد و مالیات نمیگیرد؛
چون میداند اگر به تولید فرهنگ کمک کند، جامعه بافرهنگتر و آرامتر میشود. قتل، جنایت و دزدی کم میشود. برعکس، ما در ایران به کمک لشکرهای سایبری این را به مردم القا میکنیم که یک کارگر مالیات میدهد و مالیات را روی حقوقت اعمال میکنند، ولی فلان هنرمند مالیات نمیدهد و همینطور دشمنی بین اقشار مختلف مردم ایجاد میکنند. در واقع مردم را به جان هم میاندازند و خودشان اختلاسهای بزرگ میکنند؛ چون دیگر این اختلاسها دیده نمیشود و سرمان گرم چیزهای دیگر است. وقتی میگویند یک دکل نفتی گم شده، مردم نمیدانند دکل نفتی چقدر هست؟ مگر گوگلارث وجود ندارد؟ با همین سیستم میتوان متوجه شد اصلا دکل کجا رفت. خیلی ساده است. همین الان هم میشود آن دوره را سرچ کرد و همهچیز را دید. ولی مردم به خاطر فقر موجود در جامعه ما متوجه رقمهای بزرگ نمیشوند. حق هم دارند، وقتی کسی برای نان شبش محتاج است، به او میگویند فلان فوتبالیست و هنرمند چه زحمتی میکشد که اینقدر پول میگیرد؟ جلوی دوربین میرود و یک لگد به توپ میزند و فلانقدر میگیرد و دیگران حس میکنند ما حق آنها را میخوریم.
به سؤال شما برگردیم. تورم باعث میشود نتوانیم فیلم بسازیم. تورم باعث میشود بخش خصوصی از بین برود. جشنوارهها از رونق بیفتند و همه چیز به بخش دولتی خلاصه میشود. برمیگردم به دوره آقای احمدینژاد، ریلگذاریای ایشان انجام داد که معاونت سینمایی را به سازمان سینمایی تبدیل کرد. چرا؟ ظاهرش این بود که میگوییم سازمان سینمایی تا بودجه بیشتری بگیریم. بودجه را از چه کسی میگیرند؟ دولت، نه تهیهکننده. پس بودجه دست دولت است و سینما دولتی میشود. بعد هم آن جمله طلایی که میگویند ما پولش را میدهیم و میگوییم چی بساز. الانم هم همه چیز دست فارابی است. یکی از کارگردانهایی که دوست نزدیک من است، دو سال پیش یک سناریو به من داد. درباره زندگی پرویز ثابتی بود. من به دلیل تجربیات زندانی که آن زمان داشتم این آقا را میشناختم. سناریویی نوشته بود که کاملا دور از واقعیت بود. اصلا نمیداند ساواک یعنی چه و ثابتی کیست. به این دوست گفتم اگر پولش را دوست داری بساز، ولی مزخرف است، چون حتی یک ذرهاش هم واقعیت ندارد.
به جایگاه هنرمندان اشاره کردید، فکر میکنم در دو سه سال گذشته فاصله معناداری بین هنرمندان و مردم ایجاد شده است. خیلی از همکاران شما ممنوعالکار شدند و امکان حضور در تصویر و سینما را ندارند و اصلا دوباره برگشتن به گذشته و چیزهایی که پیش از این تجربه کردیم الان کمی ناممکن به نظر میرسد. در مورد بسیاری از دوستان و همکاران شما این مورد وجود دارد. به نظر میرسد ترمیمکردن و آشتی برقرارکردن در این شرایط کار راحتی نیست. نگاه شما به این موضوع چیست؟
هنرمند اصلا کارش آشتیدادن است. هنرمند جهان را به آشتی و صلح دعوت میکند. هنرمند مردم را به جنگ دعوت نمیکند. در سال 1401 خیلی از هنرمندان از آن اعتراضات حمایت کردند، ولی اسمش را اغتشاشات گذاشتند، در صورتی که واقعا اعتراض بود و تا وقتی مفهوم آن اتفاقات چیزی غیر از اعتراض باشد، نمیتوانیم با مردم آشتی کنیم. در هنر هم میبینیم. در تئاتر همان زمان میگفتیم اجازه بدهید روی صحنه کلاهگیس گذاشته شود و اجازه نمیدادند. الان خودشان اصرار میکنند کلاهگیس بگذارید. در بعضی از این سریالها و تئاترها در گذشته اگر دست یا بدن زن و مرد به هم میخورد، آن صحنه را درمیآوردند. الان این مورد دیگر نیست و هیچکس تحریک نمیشود، چون طبیعی است. سالها پیش با تلویزیون کار میکردم که الان دیگر با این رسانه همکاری ندارم؛
چراکه به اعتقاد من در تلویزیون یک زندگی تقلبی از مردم ایران نشان داده میشود و اگر الان یک سریال را در تلویزیون نشان بدهید و همان سریال را روی مانیتور به مردم در خیابان نشان بدهید هیچ اثری از مردم واقعی در آن سریالها نمیبینید. اصلا پلتفرمها کمکم به سمت ساخت سریالهایی میروند که شکل مردم است. آیا مثلا وقتی پلتفرمها این سریالها را میسازند باعث میشود به حاکمیت لطمه بخورد؟
خیر. اتفاقا مستحکمتر میشود؛ چون مردم خیالشان راحتتر میشود. مردم تمام جهان رفاه میخواهند، هیچ چیز دیگری نمیخواهند. حقوقش را به موقع بگیرد، خانه و ماشین داشته باشد، پول سفر داشته باشد، به هیچ چیز دیگر کار ندارد. تمام مردم جهان همین هستند. اگر رفاه داشته باشند، به سیاست چه کار دارند؟ 80 درصد مردم آمریکا پاسپورت ندارند، حتی اصلا نمیدانند غیر از آمریکا جای دیگری هم هست. اگر به مردم رفاه بدهند زندگی میکنند. به ما هم رفاه بدهند چه کار به سیاست داریم. اگر هنرمند و فوتبالیستی در 1401 از حرکت مردمی حمایت کردند چرا میبریم زیر اخیه؟ آشتی کنید با هم.
در سه سال گذشته کمتر کار کردید. این کمکاری دلیل خاصی داشت؟
بله. کدام فیلم را باید بازی کنم؟ شما لیست بدهید من بازی کنم. مثلا فیلمهای کمدی که الان هست، جای من اینجا نیست. نه اینکه شأن من نیست، چون معتقدم این فیلمها هم باید باشند. سینما باید رنگینکمانی برای تمام اقشار و مردم باشد. باید همهشکل فیلمی تولید شود و یکی از این ژانرها هم کمدی است. زمانی که همه شکل فیلمی برای مردم در دسترس باشد، آن زمان مردم هستند که تصمیم میگیرند کدام یکی را ببینند، خود به خود برخی از آنها فروش نمیرود، بعد از آن تهیهکنندهاش طور دیگری فیلم میسازد. قبل از انقلاب بازار آزاد سینما وجود داشت. فیلمفارسی بود. فیلمهای روشنفکران ایرانی موج نو بود.
فیلم آمریکایی همزمان با آمریکا در ایران اکران میشد. فیلم اروپایی همزمان با اروپا اینجا اکران میشد. فیلم هندی همزمان با هندوستان در ایران نمایش داده میشد. زمانی که من جوان بودم، فیلمهای عربی هم نشان میدادند. همه اینها بود. آیا مردم فاسد میشدند؟ کدام یکی از فیلمها ضرر میکردند؟ همه سود میبردند، چون بازار آزاد وجود داشت، نه دولتی. بازار دولتی وقتی به وجود میآید که عدهای تنگنایی درست میکنند که همهچیز باید از فیلتری رد شود و همانجاست که اختلاسها و دزدیها شکل میگیرد. چون قبلش طرف میداند که تا دو روز دیگر قرار هست چه چیزی گران شود. ما نمیدانیم ولی افرادی میدانند و قبلش آن را میخرند.
الان شبکه نمایش خانگی اتفاق بهتری است؟
شبکه نمایش خانگی بله. سالیان سال بود میخواستند شبکه خانگی تلویزیونی راهاندازی کنند. مانع ایجاد میشد. الان درست شد و چه اتفاقی افتاد؟ مردم خوشحالتر و آرامتر شدند. مردم وقتی شب به خانه میرسند و سریال تماشا میکنند و سرگرم میشوند قطعا حال بهتری دارند. من هم اصلا شغلم ایجاد همین سرگرمی است. من خیلی سعی میکنم در رانندگی خلاف نکنم. ولی یک بار وارد طرح شدم. پلیس خواست ماشین را کنار بزنم. همزمان با من، ماشین دیگری هم ایستاد. پلیس من را دید و سلام کرد و گفت: «بهخاطر اینکه شبها وقتی میرم خونه، زنم باهام دعوا نمیکنه و سریال تماشا میکنه برو»، شخص دیگری که همزمان با من پلیس نگهش داشت، اعتراض کرد که چرا من را جریمه نکردند. پلیس گفت: «اون یه چیزی به ما میرسونه تو چی رسوندی؟» به هر حال ایجاد تفریح کار خیلی مهمی است. باید برای مردم تفریح درست کرد.
فکر میکنم در این مدت سرگرم نوشتن بودید. خاطرم هست در گفتوگویی به خاطره نوشتن کتابی درباره ناصر ملکمطیعی و فردین اشاره کردید که اصلا آن کتاب چطور به وجود آمد. تا بعدتر که بحث آموزش بازیگری خیلی جدی برای شما به شکل نوشتن مقاله و کتاب ادامه پیدا کرد. نوشتن در زندگی شما پررنگ است. بیشتر وقت شما این روزها صرف نگارش کتاب میشود؟
هر نویسندهای دوست دارد وقتی چیزی مینویسد، بازخوردی داشته باشد. یکی بگوید چقدر بد بود، خوب بود یا حتی فحش بدهد، اگر تعریف هم بکنند که چه بهتر. ولی باور میکنید اینهمه کتاب راجع به بازیگری نوشتم. هیچ نشریه و منتقدی در موردش حرف نزد. یکی از کتابهایم به اسم «بازیگری در قاب» شامل 10 مصاحبه است. پنج فیلمبردار و پنج تدوینگر. وقتی که منتشر شد یکی از دوستان ایرانی من که در سوئد زندگی میکند کتاب را به دانشکده هنرهای دراماتیک... ارائه داده بود و آنها بلافاصله من را برای برگزاری ورکشاپ دعوت کردند. در ایران چه کسی چنین کاری کرد؟ انگار نه انگار چنین کتابی چاپ شده است. میفهمم که کتابها را میخوانند، فروش هم رفته. ولی همین شکلی میفهمم. یکی نیست چیزی بنویسد که بد بود یا خوب بود و باعث میشود انگیزه من از دست برود.
یک بار آقای سعید قطبیزاده مقالهای نوشت که واقعا از او ممنونم. آن هم زمانی بود که مجله فیلم 10 تا بازیگر زن و 10 بازیگر مرد تاریخ سینمای ایران انتخاب کرده بود و یکی از آنها هم من بودم. به منتقدان گفته بودند که راجع به این بازیگران بنویسند و هیچکس راجع به من نمینوشت، میدانید چرا؟ برای اینکه فکر میکردند اگر بنویسند، جواب خواهم داد و فقط سعید قطبیزاده نوشت و من یکی از بهترین مقالاتی که نوشتم در جواب همان مطلبی بود که آقای قطبیزاده نوشته بود. دیالوگ برقرار شد. اگر نمینوشت من هم مقاله را نمینوشتم. متأسفانه کشور ما کشور مونولوگ است. وقتی پا به دبستان میگذاری باید گوش کنی و اصلا حق نداریم سؤال بپرسیم. قبل از دبستان، در خانواده هم به همین شکل است. من مینویسم انگار نه انگار میتواند دیالوگ برقرار شود.
در معاشرتها خیلی از کتابها صحبت میشود، ولی نوشتاری نیست. همین مجله فیلم که دوستان من هستند و نصف این مقالاتی را که الان کتاب شده، قبلا در مجله فیلم نوشتم و چاپ شده است. مجله فیلم چرا این کتابها را نقد نمیکند؟ مقصودم این است که خیلی شوق و شور نوشتن دارم، اما یواش یواش سرد شدم. یک عالمه نوشته ناتمام دارم، اما انگیزهای ندارم تمامشان کنم. چند وقت پیش در همان رونمایی اول مقالهای درباره داود امیری، فیلمبرداری که سرطان گرفت و در اوج شکوفاییاش فوت کرد، نوشتم که بخشی از آن را عباس یاری خواند و من گریه کردم. متوجه شدم چه مقاله جالبی نوشته بودم. خودم از نوشته خودم تعجب کردم. این خوب نیست.
دیروز قبل از انجام این مصاحبه کارهای شما را مرور میکردم، شما با چند کارگردان مشخص سالها تجربه کار داشتید. ابراهیم حاتمیکیا، کیومرث پوراحمد، کمال تبریزی، بهمن فرمانآرا. نحوه انتخاب شما برای تجربههای متعدد اینچنینی چیست؟ این از اعتماد میآید یا تجربههای خوبی که پیش از این داشتید؟
تمام اینها شروعش را من انتخاب نکردم، انتخاب شدم. مثلا در فیلم «آژانس شیشهای» آتیلا پسیانی بازیگردانی و انتخاب بازیگر را انجام میداد. ساخت فیلم عقب افتاد و زمانی شد که قرار بود آتیلا برای اجرای نمایشی به هلند برود. ابراهیم حاتمیکیا از آتیلا پسیانی خواست شخص دیگری را جای خودش بگذارد. آتیلا اسم من را آورده بود. ابراهیم حاتمیکیا هم گفته بود کیانیان که فیلسوف است. مقالههایی مینویسد که حتما وقتی سر کار حاضر شود میخواهد حرفهای گنده گنده بزند. بالاخره حاتمیکیا راضی شد که من سر کار حاضر شوم. با هم کار کردیم و خیلی اتفاق خوبی افتاد. در «آژانس شیشهای» تمام بازیها خوب است. قصد تعریفکردن ندارم. میخواهم بگویم اتفاق خوب چطور شکل میگیرد. ما دو گروه داشتیم؛ بازیگران اصلی و بازیگران فرعی. من با هر دو تمرین میکردم و چون پروسه تولیدش کمی بیشتر طول کشید به نفع من شد که همه بازیگران در نقش خودشان بهاصطلاح جا بیفتند و هم تمام دیالوگهایی که در فیلمنامه بود تغییر کرد و شد چیزهایی که در فیلم هست.
همسر شما در این فیلم بازی کردند.
همسرم کوتاه بازی کرد. دختر برادر همسر من هم بود و نقش یکی از بلیتفروشها را بازی میکرد. با ابراهیم حاتمیکیا در فیلم «روبان قرمز» هم کار کردیم و من انتخاب بازیگران را انجام دادم. کاری که آسان ولی در عین حال بسیار سخت بود. چون اول قرار نبود آقای پرستویی بازی کند، قرار بود آقای جمشید هاشمپور آن نقش را بازی کند. آقای هاشمپور با آن سیستم بازی آشنایی نداشت. در واقع با تمرین قبل از بازی راحت نبود. آن زمان پرویز پرستویی سر فیلمی بود که آقای پوراحمد میخواست درباره شاه بسازد که هیچوقت ساخته نشد. بعد برای بازیگر زن چند نفر قرار بود بازی کنند که نشد و بالاخره قرعه به نام خانم آزیتا حاجیان افتاد و بازی کرد. تا اواسط کار من بازیگردانی هم انجام میدادم. اما از جایی به بعد اختلافی بین من و آقای حاتمیکیا پیش آمد و من از جایی به بعد تصمیم گرفتم دیگر بازیگردانی نکنم. روزش را هم به خاطر دارم. 15 آذر بود. با آقای حاتمیکیا کار نکردم تا فیلم «گزارش یک جشن» که این فیلم هم توقیف شد. در دوران آقای شمقدری فیلم را از تهیهکننده خریدند و انداختند در انبار و هیچوقت نشان ندادند و نمایش داده نخواهد شد.
«گزارش یک جشن» را دوست داشتید؟
بله فیلم خوبی بود. به نظر من حاتمیکیا کارگردان بسیار خوبی است. هرکسی حق دارد هر جوری فکر کند و این برای خودش محترم است. ولی هرکسی نمیتواند کارگردان خوبی باشد و حاتمیکیا کارگردان خوبی است و واقعا کارش را بلد است. «گزارش یک جشن» هم خوب بود. با آقای کمال تبریزی برای اولینبار نمیدانم سریال کار کردم یا فیلم اما در فیلم «یک تکه نان» وقتی با هم جور شدیم، اتفاقی بین ما افتاد که خیلی جالب بود. در فیلم «همیشه پای یک زن در میان است» به من گفت: «رضا فیلمنامهای هست، شخصیتی داره که مدیر یک مؤسسهای هست و نمیدونیم اینو چه کار کنیم. همینجوری خیلی لوسه، میتونی راجع بهش فکر کنی؟».
از کمال چند روز فرصت خواستم و ایدههایی دادم. او هم ایدههایی داد و شد چیزی که در «همیشه پای یک زن در میان است» میبینید. در نظرخواهی منتقدان آن زمان این شخصیت مزورترین شخصیت تاریخ سینمای ایران نام گرفت. فیلمهای بعدی با کمال تبریزی هم همین بود. سر فیلم «یک تکه نان» حبیب رضایی بازیگردانی میکرد و درباره شخصیتهایی در فیلمنامه صحبت شد که قصد داشتند هر سه را یک نفر بازی کند. من هم برای سه شخصیت، نقشه کشیدم سه تا از عرفایی که در همین زمان حاضر بودند انتخاب کردم و پیشنهاد دادم و این نقشها را کپی کردند. بعد هم این ماجرا با آقای تبریزی ادامه پیدا کرد. با آقای فرمانآرا برای اولینبار فراخوانده شدم برای «خانهای روی آب». زمانی که قصد داشت «بوی کافور، عطر یاس» را بسازد، از بازیگران زیادی برای ایفای نقش اصلی دعوت کرد و جالب بود وقتی فیلمنامه را برایم تعریف کرد، پیشنهاد دادم که خودش آن را بازی کند.
چون این نقش خیلی شخصی است و فهمیدم خیلیها این پیشنهاد را به آقای فرمانآرا داده بودند و چقدر هم خوب بازی کردند. تا زمان «یک بوس کوچولو» که آقای فرمانآرا من را صدا کرد و گفت سناریویی دارد و همبازی من جمشید مشایخی است. آقای مشایخی از جوانی پیر بازی میکرده و در ضمن آقای مشایخی را بهاصطلاح دوربین دوست دارد. چنین موجودی که همه میدانند پیر است و همه هم دوستش دارند، چطوری کنار او بازی کنم که سنم از او بیشتر باشد؟
اما درونم فروریختهتر از او باشد؟ آقای فرمانآرا همهچیز را به خودم سپرد و من هم عاشق چالشهای این مدلی هستم. شیرجه بزنم در استخرهای ناشناخته یا نهرهایی که نمیدانم چیست. سختترین بازی عمرم را در «یک بوس کوچولو» تجربه کردم. تا زمانی که مونتاژ این فیلم تمام نشد و آقای فرمانآرا به من زنگ نزد که نقش درآمده من دل و رودهام در حلقم بود. خاطرم هست ایذه بودم و آقای فرمانآرا زنگ زد که نقش درآمده و من از شوق جیغ کشیدم و خوشبختانه وقتی فیلم را دیدم متوجه شدم اتفاقی که باید افتاده است. جملهای آقای فرمانآرا دارد که به من میگوید: «خب چیکار کنم هر نقشی که بدم بازی میکنی، مجبورم مگه یکی دیگه رو بیارم؟». دو کارگردان را خیلی حسرت میخورم همکاری نکردم. داریوش مهرجویی و ناصر تقوایی. یک بار خیلی نزدیک بود که با داریوش مهرجویی کار کنم ولی نشد. فکر میکنم این دو نفر جایگاه رفیعی در سینمای ایران دارند.
شما سالهای زیادی در سینمای ایران بازیگردانی کردید. فکر میکنم این سؤال را میتوان راحتتر از شما پرسید که آیا در نسل جوان بازیگری استعداد میبینید؟ فکر میکنید آینده سینمای ایران با حضور بازیگرانی که پا به عرصه سینما میگذارند، میتواند مسیر بهتری را طی کند؟
من همیشه امیدوارم. چون معتقدم که حتما بازیگران خوبی همین الان هستند و خواهند آمد. اما یک نکته وجود دارد. قبل از دوران آقای خاتمی مقالهای برای مجله فیلم نوشتم که سرمقاله شد. بحثم این بود که بازیگر در گروه به وجود میآید. بازیگر زاییده نمیشود. آنهایی که چهره و قامت زیبا دارند به سینما میآیند، برخی از آنها ماندگار میشوند و برخی میروند. ولی قاعدتا آنهایی میمانند که همیشه بودهاند. اما کسی که قرار است بازیگر شود و نقشهایی را به عمق ببرد و متفاوت بازی کند، در گروه به وجود میآید. در زمان قبل از آقای خاتمی هرچه گروه تئاتری بود همه از هم پاشیده بود.
در دوران آقای خاتمی دوباره گروههای تئاتری شکل گرفتند. نگاه کنید چقدر بازیگر خوب از این گروهها بیرون آمدند. باز دو مرتبه این گروهها از هم پاشیدند و به شکل زیرزمینی درآمدند. ولی همچنان گروههای تئاتری ادامه دارد. عمده بازیگران ما از این گروهها بیرون میآیند و چرا خوب نباشند؟ این امیدوارکننده است. همانطورکه کارگردانهای جوان به سینما اضافه میشوند یا طراحان صحنه. طراحان صحنه دوران من کمتر کار میکنند، اما بچههای جوانتر که دستیاران آنها بودند، الان سینما و سریالها را فتح کردهاند و خیلی هم خوب هستند.
اتفاق جالبی که در تمام این سالها جدی پیگیرش هستید، پرداختن به مسائل محیطزیستی است. دغدغه پررنگ شما که همچنان ادامه دارد، جریانهای مردمی هستند که ایجاد کردید و اتفاقا مردم را سر ذوق آوردید که به این قبیل مسائل توجه کنند، چطور اتفاق افتاد؟ چرا این مسئله برای شما مهم است؟
چرا مهم است را نمیدانم. ولی محیط زیست مثل استنشاق هواست. مثل خوردن آب است. آب نخورید، هوا تنفس نکنید، میمیرید. برای اینکه هوا تنفس کنید، محیط زیست سالم لازم دارید. باید از آب حافظت کنید. آب همیشه در فرهنگ ما مقدس بوده است. باید از آن حفاظت کنیم. این موارد من را به سمت مسائل محیطزیستی کشانده است. وقتی اسم انقراض یک حیوان به میان میآید، ظاهرش این است که فقط یک حیوان منقرض میشود، اما با منقرضشدن این حیوان، یک چرخه در طبیعت از کار میافتد. وقتی این چرخه از کار بیفتد، بخشی از زندگی ما نابود میشود. مثلا پلنگ آسیایی یا یوزپلنگ، وقتی یوزپلنگ نباشد، جوندگان بیابانها زیاد میشوند که ریشه محصولات کشاورزی را میخورند.
این جوندگان وقتی زیاد شوند، کشاورزی ما دستخوش تغییرات میشود. همهچیز در طبیعت با نظم خاصی چیده شده است. آب در کشور ما علاوه بر مقدسبودنش همیشه حیاتی بوده است، چراکه همیشه کم بوده و آب را همیشه در قناتها و آبانبارها مخفی میکردند تا در معرض خورشید قرار نگیرد و بخار نشود. من سالها پیش در ارومیه پدیده جالبی دیدم. زمانی که روی دریاچه ارومیه کار میکردم، متوجه این موضوع شدم. طبیعتا رودخانهها بین دو تا کوه و ته دره هستند. با یک سیستمی آب کمکم و حوضچه به حوضچه از کف دره به سمت بالا هدایت میشد که به نظرم پدیده حیرتانگیزی بود. نمیتوانم سیستمش را کامل توضیح بدهم، چون درموردش تحقیق نکردم. متأسفانه بعد از انقلاب سیستم آبی کشور ما دچار مشکل شد.
آبها در معرض خورشید قرار گرفتند و با سدسازیهای بیرویه، آب جمعشده در آنها مثل یک دریاچه بزرگ عمل میکند و بخار میشود و به سمت بالا حرکت میکند. این ابر معلوم نیست کجا میرود، معلوم نیست در همان شهر یا مملکت میبارد؟ یا کشوری دیگر. در بسیاری از کشورها وقتی سد میسازند، وقتی آفتاب زیاد است روی آبها توپهای پلاستیکی میگذارند که باعث میشود آب تبخیر نشود. به همین دلیل و به علت رعایتنکردن یکسری اصول، دریاچههای ما خشک شد و ذخایر سدی ما به درجه نگرانکنندهای رسیده است. بعد به سراغ ذخایر زیرزمینی رفتیم. نقشه چاههای عمیق ایران را ببینید. در تمام این سرزمین یک جا را پیدا نمیکنید که چاه عمیق حفر نشده باشد، به جز کویرها. برای چه اجازه حفر چاههای عمیق داده شد؟ آب این چاهها هم در حال اتمام است. بعد به سراغ آبهای ژرف رفتیم که قرنها طول کشیده آبها در آن جمع شود، آبی که برای نسلهای بعد ذخیره شده است، با خالیکردن آبهای ژرف، فروکش زمین بیشتر میشود. چند سالی است که زایندهرود خشک شده، گاوخونی که خشک شد، همینطور پیش برود، اصفهان غیرقابل سکونت میشود. شهر زیبایی که هیچکس در آن نیست و مثل فیلمهای وسترن گوله خار در آن رد میشود.
اصلا نقشه شهری اصفهان بر مبنای مادیهاست. مادیها یعنی رودخانههای کوچولویی که ما خودمان دستساز از رودخانه زایندهرود آب را به محلات کشیدیم. نقشه جامع شهری اصفهان براساس مادیها شکل گرفته است. شیخ بهایی هم مبدع این کار بوده. در خراسان فروکشهای زمین وحشتناک است، خوزستان و ارومیه، پرآبترین استانهای کشور ما بودند و الان بیآبترین استانهای کشور ما هستند. فقط هم بهخاطر سدهایی که ایجاد شد. زمانی که درباره دریاچه ارومیه کار میکردم 92 تا سد بود که این تعداد سد باید حقابه به دریاچه ارومیه بدهند. حقابه را نمیدادند، چه کار میشود کرد؟ دریاچه ارومیه خشک شود، کشاورزی نابود میشود و باد نمکها را تا تهران میآورد. این موارد دغدغه من است. برای دریاچه ارومیه کمپین درست کردم به اسم «من دریاچه ارومیه هستم». از مردم خواهش کردم به کمپین یک میلیون امضا برای سازمان ملل بپیوندند. مثلا سالی بود که پنج سرباز ایرانی را تروریستها در پاکستان گروگان گرفته بودند.
من و آقای حبیب احمدزاده یک میلیون و 700 هزار تا امضا جمع کردیم و به سازمان ملل دادیم. سه روز بعد آزادشان کردند. فقط یکی از آنها کشته شده بود. این یعنی سازمان ملل به اموری رسیدگی میکند. برای دریاچه ارومیه هم امضا جمع میکردم. نمیتوانستیم جلوی در خانههای مردم برویم و امضا جمع کنیم. با خودم فکر کردم میتوانم این موضوع را در برنامه «خندوانه» مطرح کنم و از مردم خواستم امضا کنند. از عادل فردوسیپور کمک خواستم در برنامه «نود» این موضوع را مطرح کنم. بعد عدهای شروع کردند به اینکه اگر پیامکی مبنی بر دعوت مردم به امضاکردن فرستاده میشود، من میلیاردی از آن درآمد دارم! این موضوع را با آقای آذریجهرمی مطرح کردم و خواهش کردم پیامک رایگان به من بدهند. این موضوع امکانپذیر نبود، چراکه فقط نیروی انتظامی پیامک مجانی دارد. آنقدر صحبت کردم که ایشان راضی شد پیامک رایگان به من بدهد. بعد پیامک رایگان را در این برنامهها اعلام کردم و بعد سیل پیامکها شروع شد که به یک میلیون و 800 هزار تا امضا رسید. در عرض سه ماه من و آقای حبیب احمدزاده و چند تا از بچههای ارومیه امضاها را به نمایندگی سازمان ملل تقدیم کردیم و بعد از مدت کوتاهی ژاپن سه میلیون دلار برای احیای دریاچه ارومیه به ما کمک کرد.
ایراد من این بود که روی این پول نظارت نکردم. اگر با نظارت ما این کار انجام میشد، میتوانستیم متوجه شویم سه میلیون دلار کجا رفت؟ آن زمان خود آقای کلانتری اعلام کرد این سه میلیون دلار به ما داده شده است. آقای کلانتری آن سه میلیون دلار کجاست؟ برمیگردم به نکته دیگری از آقای احمدینژاد که از آن زمان سلبریتیزدایی شروع شد و واژه سلبریتی تبدیل به فحش شد. او متوجه نمیشد یا میشد، مخصوصا سرمایه ملی را نابود میکرد. چون یک سلبریتی سرمایه ملی است؛ یعنی اگر به جای رضا کیانیان، آقای دیگری این کمپین را راه میانداخت، نمیتوانست اینقدر امضا جمع کند. من میتوانم این امضاها را جمع کنم.
پس من سرمایه ملی هستم. منم که کشورم را دوست دارم. برادری خودم را هم ثابت کردهام؛ چرا سلبریتی میشود فحش؟ همین آقایان فوتبالیست چقدر کمکهای ملی کردند. مهمترین آن آقای دایی است. این سرمایهسوزی چه معنوی چه غیرمعنوی همینطور ادامه داشت و به نظر من از دوره آقای احمدینژاد شروع شد. در خانه سینما را بست، در انجمن روزنامهنگاران را بست. هرجا انجمن صنفی بود بسته شد. دشمن رسمی هر نوع فرهنگی بود و این حاصلش است. حالا فکر کنید اگر همان فعالیتها ادامه داشت، الان چقدر ما پیشرفت کرده بودیم، چقدر جلو بودیم و چقدر میتوانستیم کمکهای بینالمللی را جذب کنیم. محیط زیست مهمترین آنهاست. خودم، همسرم، پسرم و اقوامم همه ما احتیاج داریم، پس برای خودم این کار را انجام میدهم اما بهواسطه شغلم میتوانم وسیعتر کمک کنم.
شرایط زندگیمان سخت است و هر روز سختتر میشود. تورم رشد نمیکند بلکه جهشی است و بیچاره و ساقطمان کرده. ارزش پول ملی به پایینترین سطح تصور رسیده و متأسفانه با ادامه این شرایط پایینتر هم خواهد رفت. چند سالی است خرید خانه به رؤیا تبدیل شده است. احتیاجات روزمره، هر روز از دسترسمان دورتر میشوند. هر روز شیب سقوط به زیر خط فقر تندتر میشود. طبقه متوسط در معرض نابودی است. «چه باید کرد»؟ ناامید شویم؟ خب بعدش چه میشود؟ حتما ناامیدتر میشویم و این شیب ناامیدی ادامه خواهد داشت تا خودمان را بکشیم! یا تا جایی که آنقدر بیرحم شویم و دیگران را بکشیم؟ متأسفانه آمار دزدی و جرم و جنایت همراه با تورم، هر روز بالاتر میرود و رشد میکند. این آمار نشان میدهد که اکثر مردم همان راه دزدی و دستکردن در جیب دیگران حتی همراه با بیرحمی و قتل را برگزیدهاند.
هر زمان به این ماجرا فکر میکنم یاد انیمیشن «کارخانه هیولاها» میافتم. هیولاهایی که از «ترس» کودکان نیرو میگرفتند و قویتر میشدند. تورم ما را به همان کودکان ترسو تبدیل کرده است. آیا در این شرایط میتوانیم «امید»مان را از دست ندهیم و هیولای گرانی را ضعیفتر کنیم؟ چه کنیم؟
۱- با شرایط همراه شویم و ما هم در حد توانمان شروع به چاپیدن و دستکردن در جیب مردم کنیم؟
۲- ناامید شویم و غصه بخوریم و نهایتا یا خودکشی کنیم یا به ناکجا فرار کنیم؟
۳- شرافت خودمان را حفظ کنیم و با دزدان همدست نشویم و فقیرتر شویم.
فکر میکنم راه چهارمی هم هست. «امید»مان را از دست ندهیم و دزدی نکنیم، «فقیر» میشویم ولی «حقیر» نشویم! حقارت، یعنی قبول تبدیلشدن به پیادهنظام دزدان بزرگی که امروز بر همه ثروتها پنجه انداختهاند. یا اینکه «امید» داشته باشیم و کوشش کنیم روزی روزگاری شرایط مملکت درست شود.
فکر میکنم برای حقیرنشدن چارهای جز «امید» نداریم. برای بیرونرفتن از این سیاهچاله چارهای نداریم جز اینکه «کورسوی نور» را گُم نکنیم. یاد فیلم «بتمن برمیخیزد» افتادم. همان فیلمی که آزادی خواهان در سیاهچالی مخوف گرفتار بودند و کسی نمیتوانست از آن نجات یابد. همان که بالاخره بتمن با تمرینهای طاقتفرسا بیرون آمد و طناب رهایی را برای نجات دیگران به سیاهچال روانه کرد. میدانیم که قهرمانی در کار نیست. بتمن نداریم. آن نوع امید، برای فیلمها و قصههاست. برای روحیهدادن به مخاطب است. ولی ما میتوانیم امید داشته باشیم، آن هم از نوع «جبری»اش برای حفظ خود کوشش کنیم تا بتوانیم طاقت بیاوریم! همه میدانیم روزی از این وضع برون خواهیم شد. هیچ شرایطی، هیچوقت، همانطورکه هست باقی نمانده و نخواهد ماند. و اگر شرافتمان را حفظ کرده باشیم، حتما طناب را برای نجات دیگران هم خواهیم فرستاد.