مروری بر «آتن و اورشلیم» نوشته لف شستوف
در جستوجوی حقیقت
«بهپشتنگریستن پایانِ فلسفه است، فلسفه باید بدون ترس پیشروی کند، بیآنکه چیزی را به حساب آوَرَد، بیآنکه به پیرامون برگردد تا به چیزی بنگرد». لف شستوف در کتاب «آتن و اورشلیم» به تمایز تاریخی دین یا فلسفه میپردازد و معتقد است این دو کلمه در مفهومِ «فلسفه دینی»، به یک معنیاند و همپوشانی دارند. و همزمان به یک اندازه رازآلودند
![در جستوجوی حقیقت](https://cdn.sharghdaily.com/thumbnail/XI7LWdkbxjdk/f3RIJfgnyU4T0Uu3o7ve-VbT9FKRjpcKI1vgfm4pfv__5FnUbUVuHI1x6a9YMGSvC-4UOxG1c-sX_Np2WV4AG9c54qCsllJjWoO2vfSlzgh7Zk5lGDR61FKfZAWRG6vKl1huIIhrYftD2nEp1z656A,,/Capture.jpg)
![روزنامه شرق](/images/Logo-newspaper.jpg)
پارسا شهری: «بهپشتنگریستن پایانِ فلسفه است، فلسفه باید بدون ترس پیشروی کند، بیآنکه چیزی را به حساب آوَرَد، بیآنکه به پیرامون برگردد تا به چیزی بنگرد». لف شستوف در کتاب «آتن و اورشلیم» به تمایز تاریخی دین یا فلسفه میپردازد و معتقد است این دو کلمه در مفهومِ «فلسفه دینی»، به یک معنیاند و همپوشانی دارند. و همزمان به یک اندازه رازآلودند. «آیا سزاوارتر نیست قیاسی دوشاخ (یا ذوالقرنین) را اینگونه پیش نهیم: آتن یا اورشلیم، دین یا فلسفه؟ اگر بخواهیم به حکم تاریخ چنگ زنیم، پاسخ روشن خواهد بود». از نظر شستوف، تاریخ به ما میگوید که بزرگترین نمایندگان روح بشر، به مدت حدودا دو هزار سال، همه کوششهایی را که برای به ستیزه کشاندن آتن با اورشلیم صورت گرفت رد کردند، و همواره به عطف «و» بین آتن و اورشلیم اذعان کردهاند و سرسختانه «یا» [بین آن دو] را باطل دانستهاند. اورشلیم و آتن، دین و فلسفه عقلانی، همیشه با صلح و صفا کنار هم زیستهاند. و این صلح و صفا برای انسانها پشتیبان گرامیترین آرزوهایشان بود، چه این آرزوها برآورده شده باشند، چه نه». و بعد میپرسد آیا میتوان به داوری تاریخ تکیه کرد؟ تاریخ در داوریهایش خود را با چه چیزی راهنمایی میکند؟ مورخان از دید شستوف میل دارند باور کنند که تاریخ هرگز داوری نمیکند، آنان تنها به روایت «آنچه رخ داده» بسنده میکنند؛ چیزهایی را از گذشته بیرون میکشند و «فکتها»یی را پیشروی ما میگذارند، بنابراین، مورخان نیستند که «احکام» را بیان میکنند؛ حکمها از خودِ فکتها میآیند یا پیشاپیش در آنها گنجانده شدهاند. از این نظر فکت از دید مورخان «دادگاه فرجامین و برین است؛ محال است از آن به کس یا چیز دیگری رجوع و درخواست فرجامخواهی کرد» اما از نظر شستوف، فکتها همانقدر بسیاری از فلاسفه را به خواب مغناطیسی فرو برده که دانشمندان را. «به سخن آنها گوش دهیم: فکتها خود پیشاپیش حقیقت هستند، اما فکت چیست؟ چطور باید فکت را از افسانه یا فراورده خیال تمییز داد؟ درست است، فلاسفه امکان هذیانها، سرابها، رؤیاها و... را میپذیرند؛ و با این حال بهندرت دریافتهاند که اگر مجبور باشیم فکتها را از توده دادههای مستقیم یا غیرمستقیم آگاهی جدا کنیم، به آن معناست که فکت به خودی خود آن دادگاه فرجامین را تشکیل نمیدهد». به نظر شستوف این امر یعنی ما خودمان را با برخی هنجارهای ازپیشساخته در برابر هر فکتی قرار میدهیم، با نظریهای که پیششرط امکان جستوجو و یافتن حقیقت است، اما آن هنجارها کداماند؟ این نظریه چیست؟ یا شاید پرسشهای دیگری باید درانداخت: آیا ما بهراستی دنبال فکتهاییم؟ شستوف میگوید بیشتر فیلسوفان پیشِ پایِ فکت، پیشِ پایِ «تجربه» به زانو میافتند. البته برخی فلاسفه و نه شمار کمی از آنها، بهروشنی دیدهاند که فکتها در بهترین حالت فقط مواد خامیاند که به خودی خود نه شناخت به بار میآورند، نه حقیقت و ضرورتا باید به آنها قالب داد یا حتی دگرگونشان کرد، پس به فلاسفه متقدم اشاره میکند: به افلاطون ارجاع میدهد که «عقیده» را از «شناخت» جدا میکرد و از ارسطو نقل میکند که شناخت نزد او شناخت امر کلی بود. یا دکارت که از «حقیقت ازلی ابدی» آغاز میکرد و اسپینوزا که تنها سومین گونه شناخت را ارزشمند میدانست و لایبنیتس که «حقایق واقع» را از «حقایق عقل» تمییز میداد. در کانت این اعتراف را میخوانیم: «تجربه که خرسند است به اینکه به ما بگوید چه چیزی هست و به ما نمیگوید که چه چیزی ضروری است، به ما شناخت نمیدهد؛ نهتنها خرسندکننده نیست، بلکه عقلِ ما را که با میل و حرارت مشتاقِ احکامِ کلی و ضروری است خشمگین هم میکند». شستوف معتقد است تجربه و فکت ما را خشمگین میکند؛ چون به ما شناخت نمیدهد. شناخت چیزی است سراسر متفاوت با تجربه یا فکت و تنها شناختی که هرگز کامیاب نمیشویم در تجربه یا فکت پیدایش کنیم، چیزی است که عقل با همه توانش به دنبالِ آن است. در اینجا از نظر شستوف، این پرسش بنیادی پیش میآید که «فلسفه انتقادی کجا از فلسفه جزمی متمایز میشود؟». او به ستیز معنادار بین لایبنیتس و دکارت اشاره میکند. اینکه دکارت در نامههای خود چند بار این عقیدهاش را بیان میکند که حقایق ابدی از ازل و به اراده خودشان وجود ندارند، بلکه آنها را خداوند آفرید، به همان سان که او هر چیزی را که از هستیِ واقعی یا ایدئال برخوردار است آفریده، و مینویسد: «اگر بپذیرم که ممکن نیست کوهی بدون دره وجود داشته باشد، ازآنرو نیست که بهراستی ناممکن است به گونه دیگری باشد، بلکه تنها ازاینرو که خدا به من عقلی داده که نمیتواند جز این بپذیرد که هرجا کوهی هست درهای هم هست». اما به گفته شستوف، لایبنیتس که همیشه توجهی همدلانه به عقاید دیگران ابراز میداشت، همواره خشمگین بود؛ هم از دکارتی که به خود اجازه داد از چنین چیزهای پوچ و یاوهای دفاع کند، حتی اگر شده فقط در نامههای خصوصیاش. شستوف در اینجا این مسئله را پیش میکشد که اگر دکارت «برحق باشد» و حقایق ازلی ابدی مستقل و خودآیین نباشند، بلکه وابسته به اراده، یا خوشایند آفریدگار باشند، آنگاه فلسفه یا چیزی که فلسفه مینامیمش چگونه میتواند ممکن باشد؟ رویهمرفته حقیقت چگونه امکانپذیر است؟ «وقتی لایبنیتس خودش را به جستوجوی حقیقت میگمارد، اغلب خود را به اصل پادگویی و اصلِ جهتِ کافی مسلح میکند، درست همانگونه که به گفته خودش یک ناخدای کشتی با قطبنما و چند نقشه به دلِ دریا میزند. این دو اصل را لایبنیتس سربازان شکستناپذیرش خواند. اما اگر یکی از این اصلها به لرزه درآمد، حقیقت را چگونه باید جستوجو کرد؟ ارسطو مطمئنا درباره کوه دکارتیِ بیدره میگفت چنین چیزهایی ممکن است گفته شوند ولی نمیتوانند اندیشیده شوند. لایبنیتس میتوانست به ارسطو چنگ زند، اما این کار از دید او بسنده نبود.
او نیازمند برهان بود، اما ازآنجاکه پس از فروافتادن اصلِ پادگویی و اصلِ جهتِ کافی خودِ انگاره برهان یا برهانپذیری دیگر چیزی جز یک سراب یا پَرهیب نبود، تنها یک کار برای او ماند که بکند؛ اینکه خشمگین شود. مسلما خشم گونهای برهان شخصبنیاد است؛ پس نباید هیچ جایی در فلسفه داشته باشد. اما وقتی بحث بر سرِ آخرین دارایی است، انسان درباره برهان خیلی سختگیری به خرج نمیدهد، به این شرط که به هر راهی در محافظت از خود کامیاب شود».