درباره کتاب «سوزان سانتاگ در جدال با مرگ» دیوید ریف
کنشگر همچون سانتاگ
دوگانههای ادبیات بسیارند، ازجمله آنها سارتر/کامو است؛ سوزان سانتاگ در مقام منتقد این بار جانب سارتر را میگیرد و از سارتر علیه «خوبیِ» کامو دفاع میکند. به نظر سانتاگ کامو در نوشتهها و تأملاتش با طرح رابطه تنگاتنگ ادبیات و اخلاق میکوشد خواننده را با مقوله اخلاق روبهرو کند، در این صورت کامو ادبیات را وسیلهای میداند برای عبور از ادبیات. «ادبیات برای من همهچیز نیست اما بگذارید دستکم وسیلهای باشد».
![کنشگر همچون سانتاگ](https://cdn.sharghdaily.com/thumbnail/nn6ysH4AjPMK/f3RIJfgnyU4T0Uu3o7ve-VbT9FKRjpcKI1vgfm4pfv__5FnUbUVuHI1x6a9YMGSvC-4UOxG1c-sX_Np2WV4AG9c54qCsllJjWoO2vfSlzgh7Zk5lGDR61FKfZAWRG6vKZh5VnMiky3c4zKww-o9Q6A,,/2944762.jpg)
![روزنامه شرق](/images/Logo-newspaper.jpg)
نادر شهریوری (صدقی)
دوگانههای ادبیات بسیارند، ازجمله آنها سارتر/کامو است؛ سوزان سانتاگ در مقام منتقد این بار جانب سارتر را میگیرد و از سارتر علیه «خوبیِ» کامو دفاع میکند. به نظر سانتاگ کامو در نوشتهها و تأملاتش با طرح رابطه تنگاتنگ ادبیات و اخلاق میکوشد خواننده را با مقوله اخلاق روبهرو کند، در این صورت کامو ادبیات را وسیلهای میداند برای عبور از ادبیات. «ادبیات برای من همهچیز نیست اما بگذارید دستکم وسیلهای باشد».1 اتفاقا این همان کاری است که سارتر با صراحت بیشتری انجام میدهد؛ سارتر نیز میکوشد با تحمیل معنا-اخلاق به متن، همان «خوبیِ» کامو را استمرار بخشد، اما سانتاگ در سارتر چیزی را پیدا میکند که سخت او را تحت تأثیر قرار میدهد و آن آزادی اگزیستانسیالیستی است: «آزادی خودبسنده»، آزادی خودبنیاد، از آن نوع آزادی که به خاطر خودِ آزادی اهمیت پیدا میکند. نوعی خودبسندگی؛ خودبسندگی همان آزادی است که همچون تمام آثار هنری به خود بسنده میکند و ارتباطی به معنا ندارد و اگر معنایی به آن داده میشود آن را باید در تفسیر مفسران جستوجو کرد.
سانتاگ (1933-2004) در زمانه پرتنشی زندگی کرد؛ زمانهای که امید و ناامیدی، زندگی و مرگ دوشادوش هم بودند. او چندان معاصر سارتر و کامو نبود، اما اگزیستانسیالیسم سارتری فضای آن زمانه را به تسخیر خود درآورده بود. ایدههای اگزیستانسیالیستی صرفا ایدههای ذهنی نبودند، بلکه ایدههایی بودند که در عین حال به درد زندگی، مرگ، عشق، دوستی و مبارزه میخوردند و این با شخصیت و ایدههای سانتاگ همخوانی داشت. ازجمله ایدههای اساسی اگزیستانسیالیستی مسئله «مرگ» است. به نظر سارتر ما تنها به وسیله مرگ محدود شدهایم و دقیقا به خاطر همین نیستی است که به هستی خود پی میبریم یا به آن آگاهی پیدا میکنیم. مرگ شمشیری است که هر لحظه ممکن است فرود آید و زندگی آدمی را درهم بپیچد، اما حضور آن اجتنابناپذیر و حتی لازم است، چون زندگی حیات خود را در مرگ جستوجو میکند. آنتوان روکانتن، قهرمان رمان «تهوع» سارتر، وارد کافهای میشود و از پیشخدمت کافه میخواهد صفحهای را که آنتوان دوست میدارد و برای او تداعی خاطرههایی است، بگذارد. وقتی صفحه زیر سوزن گرامافون میچرخد آنتوان سرشار میشود، نتها در نظمی مقدر یکی پس از دیگری میآیند و محو میشوند، اما مرگ آنها ضامن حیات ملودی میشود؛ باید بگذرند، باید بمیرند تا ملودی جان بگیرد، تنها در این صورت زندگی استمرار پیدا میکند. مرگ از نگاه اگزیستانسیالیستی سارتر همواره بُعدی متفاوت پیدا میکند، چون مرگ اگرچه در کنار «عشق»، «دوستی» و... قرار میگیرد، اما ابهام متافیزیکی آن بیشتر است. از این نظر مرگ میتواند نقطه شروع برای «خودشدن» یا به تعبیر سانتاگ «خودبسندهبودن» باشد. درحالیکه عشق، دوستی، خطرکردن و... در موقعیتی به مراتب پایینتر از مرگ قرار میگیرند، چون به ندرت و گاه اصلا پیش نمیآید که عشق، دوستی، رفاقت و... بر تنهایی مرگ و «خودبسندهبودن» آن غلبه کند.
دیوید ریف در کتاب «سوزان سانتاگ در جدال با مرگ» گزارشی از روزهای آخر زندگی مادرش ارائه میدهد. گزارش او روایتی سرراست از زندگی زنی است که به مرگ همچون ابهامی متافیزیکی مینگرد و تأملات و یادداشتهایش درباره نیستی، نوری به هستی میافکند. دیوید درباره مادرش میگوید زندگی سختی داشته و همینطور کودکی ناشاد، حس اینکه مطرود است و دوست داشته نمیشود، کودکی که کودکی نکرده و همیشه در فردا زندگی کرده است. از این نظر شباهتی به زندگی مارگریت دوراس (1914-1996) داشته است. این هر دو نویسنده با حساسیتی بیشتر از معمول همزمان با مسئولیتی اجتماعی در عین حال واجد نوعی «خودبسندگی» بودند، از آن نوع بسندگی که به آزادی و رهایی از قید و بند ارتباط پیدا میکند. دوراس نیز در انتخاب دوگانه سارتر/کامو، بیشتر جانب سارتر را میگیرد. اگرچه بهکرات علیه او موضع میگیرد، اما او نیز همچون سانتاگ به این باور میرسد که لزومی ندارد آدمی خود را با حقیقت پیوند زند درحالیکه آنچه اهمیت دارد خود زندگی است. «زندگی شوخیبردار نیست، چون بسیار مهمتر از آن است که بهطور جدی درباره آن حرف بزنیم». زندگی در سانتاگ اهمیتی بیش از حد پیدا میکند، شاید از آنرو که همواره مواجه با مرگ و نیستی است. «سرطان یار قدیمی او بود، او کهنهکار بود، زیاد میدانست، دقیقتر بگویم او به اندازه کسی که به خود وفادار است به کسب اطلاعات وفادار بود. در اینجا ریشهدارترین اعتقاد مادرم نسبت به خودش نهفته، ایمان به توانایی خویش در پذیرش و درک حقایق و سپس رویارویی با آنها».2 ایمان به توانایی خویش رؤیایی اگزیستانسیالیستی است؛ رؤیایی که توانایی آدمی را تا بدان حد میداند که میتواند سرنوشت خویش را بیافریند، رؤیایی که ممکن است به تحقق نپیوندد، اما او را «خودبسنده» میکند تا سفر یگانه فرصت را بپیماید و بر شعله سوختن خویش تا جرقه واپسین بماند.* ایده به خود بسندهکردن یا به تعبیری سادهتر به خود متکیبودن، یعنی با چشمان هستی به نیستی نگریستن، هستیِ سانتاگ را شکل میدهد. او در همینجاست که حساب خود را از مسیحیت و مارکسیسم جدا میکند. سانتاگ در مسیحیت و یهودیت و همینطور مارکسیسم وعده جهانی دیگر، فراتر از جهان موجود را میبیند که وجود مستقل و خودبسنده این جهان را برنمیتابد. به نظر سانتاگ وعده جهانی دیگر در دل باورمندان امید به وجود میآورد، درحالیکه در جهان خودبسنده یا آدمی که میخواهد به خود بسنده کند، امید فینفسه وجود ندارد، چون جهانی مستقل و نه وابسته وجود دارد که وعده به جهانی دیگر نمیدهد. «امید به اینکه بهرغم موقعیتهای تراژیک اینجهانی، جهانی دیگر سر برمیآورد، در جهانی که یهودیت و مسیحیت به تصویر میکشند هیچ رخداد اتفاقی و مستقلی وجود ندارد».3 در اینجا سانتاگ میان جهان واقعی، جهانی که در آن زندگی میکند، بیمار میشود و سرطان میگیرد، با جهانی که وعده میدهد فرق قائل میشود. سانتاگ این جهان را با ناامیدی اما ناامیدی فعال -ناامیدی که بیتفاوت نمیماند- میپذیرد. از نظرش این جهان مستقل، جهان خودبسنده، جهانی که به خود متکی است و نه نیروی ماورایی که او را برهاند، جهانی مملو از تراژدی است، اما هرچه هست واقعی است، جهانی که در آن عدالتی وجود ندارد و همینطور امید؛ امیدی که بنا بر ماهیت خود وعده میدهد. اتفاقا بیماری سانتاگ از این جهت اهمیت پیدا میکند که او بدون امید با بیماری و در پی آن عدم روبهرو میشود. از این نظر سانتاگ را میتواند به یک معنا «کنشگر مرزی» در نظر گرفت. مقصود از موقعیت مرزی، موقعیتی است که وجود یا هستی با ناکامی بهصورت حاد یا عدم روبهرو میشود؛ موقعیتهایی مانند رنج، پوچی، یأس، عدم قطعیت در کار جهان و مرگ موقعیتهایی مرزیاند که همزمان ما را به موقعیت نهایی میرسانند که طی آن آدمی میکوشد با خود روبهرو شود یا چنانکه سانتاگ در روزهای منتهی به مرگ خود گفته بود، میکوشد «بیمار مطلع و فعالی باشد».4 این مسئله به بیماری و مرگ وجهی متفاوت میدهد، زیرا آدمی در آن لحظات نهایی با نگرههایی تازه از هستی روبهرو میشود که تا قبل از این دریافت نکرده است.
اهمیت سوزان سانتاگ در صداقتش بود، اینکه نمیخواست به خود دروغ بگوید. او اگرچه در زندگیاش و همینطور فعالیتها و نوشتههایش دنیای بهتری را در سر میپروراند، اما صراحت و روشنیاش چیز دیگری به او میگفت. «او از نظر سیاسی و فراتر از آن دیدگاه اکولوژی، امید بزرگتری در سر نداشت جز اینکه جهان بهتر شود، منتهای مراتب ظن قوی به او میگفت که احتمالا بسیار بدتر خواهد شد».5
* به نقل از شعری از شاملو با عنوان «شکاف»
1. «یادداشتها» جلد 1 آلبر کامو، ترجمه خشایار دیهیمی
2، 4، 5. «سوزان سانتاگ در جدال با مرگ» دیوید ریف
3. «علیه تفسیر» سوزان سانتاگ، ترجمه مجید اخگر