عصر چریکها: گفتوگوی احمد غلامی با فیروز طاهرزاده
تنها بازمانده
محمود (فیروز) طاهرزاده، از اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق است که ناگفتههایی از سالهای نخستین تأسیس این سازمان دارد. او تعریف میکند که نام سازمان مجاهدین خلق در زمستان 1351 در زندان انتخاب شد و در اول شهریور 1344 توسط محمد حنیفنژاد، سعید محسن و عبدالرضا نیکبین رودسری تأسیس شد.
![تنها بازمانده](https://cdn.sharghdaily.com/thumbnail/KMuC4sWZIg1x/f3RIJfgnyU4T0Uu3o7ve-VbT9FKRjpcKI1vgfm4pfv__5FnUbUVuHI1x6a9YMGSvC-4UOxG1c-sX_Np2WV4AG9c54qCsllJjWoO2vfSlzgh7Zk5lGDR61FKfZAWRG6vKUmmt-rZS6wVD2nEp1z656A,,/taherzadeh-Abbas+Kowsari.jpg)
![روزنامه شرق](/images/Logo-newspaper.jpg)
محمود (فیروز) طاهرزاده، از اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق است که ناگفتههایی از سالهای نخستین تأسیس این سازمان دارد. او تعریف میکند که نام سازمان مجاهدین خلق در زمستان 1351 در زندان انتخاب شد و در اول شهریور 1344 توسط محمد حنیفنژاد، سعید محسن و عبدالرضا نیکبین رودسری تأسیس شد. طاهرزاده روایت دیگری از تأسیس سازمان مجاهدین خلق در جلسهای با حضور هفده نفر در تبریز دارد که از این تعداد سه نفر همان روز اعلام انصراف میکنند و جلسه با چهارده نفر ادامه پیدا میکند و از این تعداد هم بعدها چند نفر دیگر از سازمان کناره میگیرند. طاهرزاده خود را تنها بازمانده سازمان میداند که روایتهای مستند کمتر مطرحشدهای از سازمان و ایام مبارزه دارد. در برنامه «عصر چریکها» به خانه طاهرزاده در تبریز رفتهایم تا او از تجربیاتش از دوران مبارزه چریکی بگوید.
بحثهای زیادی درباره زمان شکلگیری سازمان مجاهدین خلق وجود دارد. گویا شما نظرات متفاوتی درباره زمان تأسیس و چهرههایی که این سازمان را تشکیل دادند دارید. سازمان مجاهدین چه زمانی و توسط چه کسانی تشکیل شد؟
نام سازمان مجاهدین خلق در دی ماه 1351 در زندان انتخاب شد. این سازمان در اول شهریور 1344 توسط محمد حنیفنژاد، سعید محسن و عبدالرضا نیکبین رودسری تأسیس شد. اولین جلسه سازمان نیز در پانزدهم شهریور 1344 در تبریز با حضور 17 نفر منعقد شد. من تنها کسی هستم که این را افشا کردهام چون تنها بازمانده هستم. همان روز اول سه نفر از مدعوین که با آنها تماس گرفته شده بود تا در این جلسه شرکت کنند اعلام انصراف کردند. پیش از جلسه اطلاعاتی از مبارزه و تشکیلات توسط محمد حنیفنژاد و سعید محسن و دوستان دیگر به افراد داده شده بود و همان ابتدا سه نفر کنار رفتند و در حقیقت جلسه با 14 نفر تشکیل شد.
از آن چهارده نفر، بهجز حنیفنژاد و مهندس حبیب یکتا، دیگران را فقط از روی چهره میشناختم و اسامیشان را بعدا به دست آوردم. از این 14 نفر نیز، سه نفر بعدا از سازمان کنارهگیری کردند یا کنار گذاشته شدند. نفر اول یکی از بنیانگذاران سازمان یعنی عبدالرضا نیکبین رودسری بود که سال 1347 از سازمان کنار گذاشته شد. دومین نفر مهندس حبیب یکتا بود که اولین جلسه در خانه ایشان تشکیل شده بود و او هم در سال 1348 از سازمان کنار گذاشته شد.
البته چون من با ایشان مرتبط بودم، حدود یک سال مدارا کردم، اما در سال 1348 ایشان را بهطور کامل از سازمان ایزوله کردیم. نفر دیگری هم از سازمان کنار رفت که من نامش را نمیدانم. در نتیجه از آن تعداد شرکتکنندگان اولیه در جلسه تأسیس سازمان، 11 نفر باقی ماندند که اسامیشان را تا جایی که میدانم و یادم است عرض میکنم: محمد حنیفنژاد، سعید محسن، عبدالرضا نیکبین رودسری، ناصر صادق، حبیب یکتا، احمد رضایی، فیروز طاهرزاده، حسین احمدی روحانی و تراب حقشناس. نام من با عنوان فیروز، اولین نام مستعار سازمان است چون زمانی که محمد حنیفنژاد افراد را به هم معرفی میکرد همینطوری من را با نام فیروز معرفی کرد و این نام تا آخر روی من ماند و من را به این نام میشناسند، نه با نام حسینعلی که اسم شناسنامهای من است و نه نام محمود که در خانواده و اطرافیان به این نام صدا میکنند و مادرم این نام را انتخاب کرده بود.
چرا این جلسه در تبریز برگزار شد؟
این تنها موردی است که در مرکز اسناد، خود رئیس مرکز در آن دوره یعنی در سال 1384 از من سؤال کرد و گفت نام مکان را نگویید تا من بگویم. شروع کرد به نام بردن جاهایی مثل الجزایر، قاهره، بلغارستان و من گفتم هیچکدام نیست، بیست سؤالی نکنید، شما نمیدانید، جلسه حتی در تهران هم تشکیل نشد. تا این را گفتم جابهجا شد و پرسید پس کجا بود؟
گفتم این جلسه در تبریز و در خانه پدری مهندس حبیب یکتا که خالی بود تشکیل شد. یک مقدار پتو و وسایل و کمی هم غذا بردیم، چون دوستان سادهزیست بودند. در همان جلسه خطمشی بهصورت لفظی و شفاهی تعیین شد که بعدا بر همین اساس من استراتژی سازمان را نوشتم. پیشتر اشاره کردم که سه نفر از شرکت در جلسه انصراف داده بودند و علتش شرکت در مبارزه مسلحانه برای سرنگونی نظام شاهنشاهی بود. تا آن موقع هیچ تشکیلاتی با این خطمشی اعلام وجود نکرده بود.
ولی بعد از سال 1342 و جریان پانزده خرداد خیلیها علاقهمند بودند که نحوه مبارزه را تغییر دهند، چون به این نتیجه رسیده بودند که با نظام شاهنشاهی با زبان پارلمانتاریسم نمیشود صحبت کرد و باید طرح دیگری اتخاذ کنیم که آن جز جنگ مسلحانه چیز دیگری نبود. حالا اینکه نحوه انتخاب جزئیات روش چگونه باشد مسئله بعدی است، اما اصل این بود که با نظام شاه باید مسلحانه برخورد کرد.
بنابراین آن چهارده نفر باقیمانده با توافق بر سر این مسئله که باید مبارزه مسلحانه انجام بگیرد، در جلسه شرکت کردند و این اصل را پذیرفتند، چون شرایط جنگ مسلحانه با شرایط یک حزب سیاسی تفاوت ماهوی دارد. این مسئلهای است که هنوز که هنوز است خیلی از کسانی که آن زمان علاقهمند یا سمپات سازمان بودند یا حتی برخی از اعضای پایین سازمان دربارهاش اشتباه میکنند، یعنی مسئله سازمان را با حزب اشتباه میکنند.
در آن جلسه یک سازمان تشکیل شد نه حزب. تشکیلات سازمان براساس فرماندهی است نه رهبری جمعی و حزبی. با توجه به اینکه سازمان شرایط جنگ مسلحانه را پذیرفت، قبول کرد که شدیدا در اختفا کار کند. تمام کسانی که در آن جلسه شرکت کرده بودند با رضایتخاطر روی این مسئله توافق کردند که مبارزه بهصورت مسلحانه باشد و تشکیلات هم بهصورت سازمان باشد و نه حزب.
گویا شما قبل از اینکه سازمان تشکیل شود، آقای حنیفنژاد را میشناختید. آشنایی شما از چه طریقی بود؟
بله. ابتدا توضیح دیگری میدهم. در جریان تظاهراتی که نهضت آزادی با عنوان «اصلاحات آری، دیکتاتوری نه» علیه اقدامات شاه ترتیب داده بود، عدهای دستگیر شدند. در آن دوره ایالات متحده مخصوصا حزب دموکرات آمریکا به این نتیجه رسیده بود که کشورهای نیمه فئودال و نیمه مستعمره قادر به مقابله با رشد کمونیسم و جنگهای مرتبط با براندازی حکومتهای محلی نیستند. در نتیجه آمریکا تغییر روش داده بود که این کشورها را بهسمت دولتهای بورژوازی بکشاند و در این راستا یکی از گزینهها دولت ایران بود که هم نیمه فئودالی و هم نیمه مستعمره بود.
در ابتدا میخواستند شاه را ساقط کنند و علی امینی را آورده بودند و فرض بر این بود که میخواهند در ایران جمهوری اعلام کنند. اما شاه خودش قبول کرد که این تغییرات را انجام دهد و برنامههایی را اعلام کرد. این برنامهها مورد توافق نهضت آزادی هم بود، ولی آنها علیه دیکتاتوری شاه تظاهراتی انجام دادند. در این تظاهرات محمد حنیفنژاد همراه سعید محسن، بستهنگار، آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان دستگیر شدند. برخی به زندانهای سنگین محکوم شدند و برخی هم به هفت ماه زندان. یعنی محمد حنیفنژاد در زمان 15 خرداد در زندان بود.
وقتی زندانش تمام شد، دوران خدمت سربازیاش بود. ایشان به خدمت سربازی اعزام میشود و دوره تعلیماتی نظامی را در تهران همراه سعید محسن میگذراند. بعد از چهار ماه که دوره تعلیمات تمام میشود، مثل همه به رستههای تخصصی تقسیم میشوند. باسوادها معمولا به رسته توپخانه منتقل میشوند. محمد حنیفنژاد به رسته توپخانه میرود و سعید محسن به رسته پیاده زرهی. در نتیجه محمد حنیفنژاد به اصفهان اعزام میشود و سعید محسن به شیراز. وقتی دوره تخصصی توپخانه محمد حنیفنژاد در اصفهان تمام میشود، به لشکر 37 تبریز منتقل میشود که قبلا به نام لشکر 32 شناخته میشد.
درواقع حنیفنژاد به گردان 5 که تیپ 3 زرهی مرند بود منتقل شد. در آن زمان بنده گروهبان سوم یعنی درجهدار توپخانه لشکری در گردان 5 بودم و محمد حنیفنژاد به واحد ما آمد و از همانجا آشنا شدیم. بارها گفته شده که حنیفنژاد با سعید محسن به این نتیجه رسیده بودند که باید پارلمانتاریسم را کنار گذاشت و مبارزه مسلحانه کرد. در زندان این مسئله را به آقای بازرگان هم گفته بودند که ایشان دستش را موقع ترخیص از زندان بهصورت تپانچه درآورده و به این ترتیب گفته بود بیرون که رفتید مبارزه کنید. ایشان خودش به مشی مسلحانه معتقد نبود، اما با این علامت به اینها میگوید که مبارزه مسلحانه کنید.
محمد حنیفنژاد که با این انگیزه به خدمت سربازی آمده بود در گردان 5 با درجهدارها صحبت میکرد. از جمله با درجهداری به نام بیوک قهرمانزاده صحبت میکند که دوست من بود و در جنگ تحمیلی شهید شد و ضمنا عضو کادر نظامی سازمان هم بود. محمد حنیفنژاد از ایشان میپرسد شما چقدر سواد دارید؟ اینجا اصلا درجهدار باسواد هست؟ ایشان میگوید بله، محمود طاهرزاده دهم را تمام کرده. من شبانه تحصیل میکردم. دو، سه روز بعد که به واحد ما آمد، من دوره هدایت آتش را داشتم. در توپخانه کسانی این دوره را میبینند که نسبت به دیگران سواد بیشتری داشته باشند و من دوره قوانین تیر را گذرانده بودم.
در کمیته قوانین تیر که از آتشبارها تشکیل میشد، معمولا من و یک استوار دیگر در گردان مربی بودیم و برای دوستان خود در گردان تدریس میکردیم. حنیفنژاد به کمیته قوانین تیر آمد که هر روز تشکیل میشد. به من گفت اگر قبول بفرمایید میخواهم اینجا با شما قوانین تیر را یاد بگیرم. گفتم اگر فرمانده آتشبار اجازه بدهد مانعی ندارد، بیا شرکت کن، من یاد میدهم. ایشان آمد و ضمن صحبتهایش گفت شنیدهام شما شبانه تحصیل میکنید. گفتم بله، دهم را تمام کردهام و میخواهم امسال یازدهم را بخوانم. گفت اگر مایل باشید حاضرم هندسه و ریاضی به شما تدریس کنم. دستخطش هم هست.
گفتم خوشحال میشوم، چون از تبریز که به اینجا منتقل شدهایم امکانات کم است و خیلی خوشحال میشوم در این دو درس آمادگی داشته باشم. گفت بعدازظهرها که خدمت تمام شد به خانه من در مرند بیا و من هندسه و ریاضی درس میدهم. قبول کردم. مرند هم شهر کوچکی است و آدرس را میشناختم. روز اول که رفتم در مورد هندسه و ریاضی صحبت کرد و من یادداشت برمیداشتم و ایشان هم تدریس میکرد و مسئله هندسی حل میکرد. در ضمن این را هم بگویم که در آن زمان درس کلاس فارسی سربازان بر عهده افسران وظیفه بود که بعدازظهرها تشکیل میشد، اما تدریس حنیفنژاد را در این کلاسها ممنوع کرده بودند، چون ایشان سیاسی بود و بیوگرافیاش را برای گردان فرستاده بودند که کنترل کنند و به این دلیل از تدریس ممنوع شده و بعدازظهرهایش آزاد بود.
بعد از سه جلسه که به خانه حنیفنژاد رفتم، گفت ممکن است به خانه من که میآیی صاحبخانه ناراحت شود و اگر مایل باشی میتوانیم با هم یک خانه بگیریم که راحت باشیم. قبول کردم و ما در محله پایین مرند یک خانه دربست گرفتیم. ساختمانها معمولا گِلی بودند. خانه یک اتاق با دستشویی و حمام داشت. برق داشت اما آب آشامیدنی نداشت، چون مرند هنوز لولهکشی آب آشامیدنی نشده بود. در این خانه دَه ماه با محمد حنیفنژاد همخانه بودیم و این سابقه آشنایی ما است.
وقتی با هم این خانه را گرفتیم، حنیفنژاد به من گفت خانه قبلیات را تخلیه نکن و گاهی برو سر بزن. از همان روز اول میدانستم چون ایشان سیاسی بوده، احتیاط میکند و اینکه میگوید خانه را تخلیه نکن برای این است که وانمود نشود ما با هم همخرج هستیم و همه فکر کنند من در خانه جداگانهای زندگی میکنم و در پادگان رابطهای کاری با هم داریم. قبل از اینکه حنیفنژاد به واحد ما بیاید، من بهعلاوه شش نفر از درجهداران ارتش، به علت نارضایتیها و تحقیرهایی که در حق درجهدارها انجام میشد، حالت عصیان داشتیم و تصمیم گرفته بودیم در شرایط مناسب شورش مسلحانه کنیم.
یکی از این شش نفر درجهدار، همان قهرمانزاده بود که گفتم بهعنوان استاد درسهای عملی محمد حنیفنژاد انتخاب شده بود. نام این شش نفر را در مرکز اسناد ذکر کردهام. آنها بعدا به سازمان پیوستند و اولین هسته نظامی سازمان شامل من و این شش نفر درجهدار بود. اما محمد حنیفنژاد از این قضیه مطلع نبود و من هم به او نگفته بودم و بعد از اینکه قرار شد سازمان تشکیل شود به محمد حنیفنژاد گفتم ما چنین تصمیمی داشتیم. قبل از این ما چند درجهدار در تبریز خانهای در کوچه پستخانه قدیم روبهروی مسجد صمصامخان نزدیک به محلهای که بدنام بود، انتخاب کرده بودیم و جلساتمان را آنجا میگذاشتیم که ضداطلاعات شک نکند.
در جلساتمان طرح میریختیم که کجا اقدام کنیم و چه کسی را بزنیم. میدانستیم که اگر اقدام مسلحانه کنیم کشته یا دستگیر و اعدام میشویم، اما میخواستیم کارمان پیامی باشد برای نظام و ارتش شاهنشاهی که اینهمه درجهدارهایش را تحقیر نکند. کسی که با رضایت قلبی آمده و استخدام شده و خدمت میکند لزومی ندارد اینهمه تحقیر شود، چون با تحقیر علاقه را در درجهدارها از بین میبردند. به هرحال ما قصد عصیان داشتیم، اما آن موقع این را به حنیفنژاد نگفتم.
انگار دست تقدیر دو جریان را به هم پیوند داد. محمد حنیفنژاد با کشف ما در ارتش به این نتیجه رسید که میتوان جنگ مسلحانه در ایران راهاندازی کرد و قبل از آن هرچه بود استدلالهای ذهنی و فکری بود و در عمل کاری نشده بود. اما وقتی قهرمانزاده و من را میبیند و با ما صحبت میکند و متوجه میشود از رژیم دل خوشی نداریم، به این نتیجه میرسد که میشود مبارزه مسلحانه را راهاندازی کرد چون در ارتش هم نارضایتی وجود دارد و این مهمترین نکته در تشکیل سازمان بود. خیلی از دوستان از این موارد خبر ندارند. مثلا نمیدانند که ما دو نفر به نام محبی داریم. یکی سرهنگ جعفر محبی از لشکر 92 زرهی اهواز و یکی سروان علی محبی که از فامیلهای سعید محسن بوده و در لشکر 64 ارومیه حضور داشت.
نوع رفتار محمد حنیفنژاد در سازمان چطور بود؟
پیدایش رفتارها و خصوصیات اجتماعی از خانواده شروع میشود. ایشان در یک خانواده بسیار آرام، بدون برخورد و بیشتر در سکوت رشد کرده بود که برای تربیت کودکان خیلی لازم است. محمد حنیفنژاد در خانوادهای به دنیا آمد و رشد کرد که همیشه آرام بود و از قِبل همین آرامش، متفکر شده بود. بعدها هم در زندگیاش مواردی را کسب کرده بود که متکی به قاطعیت و نظرات خودش بود. اینکه میگویند خشن بوده یا اخلاق تندی داشته، درست نیست. خیلی تودار، آرام و مهربان بود. نه آدم بشاش و خندهرویی بود و نه اخمو و گریان. شخصیت بسیار عادی و نرمال داشت.
از چه زمانی برنامههای مطالعاتی سازمان شروع شد و حنیفنژاد از چه زمانی درباره مارکسیسم و ماتریالیسم تحقیق کرد و این تفکر را پذیرفت؟
اولین برنامه سازمان یک برنامه دوساله از سال 1344 تا 1346 بود. برنامه آموزشی تربیت کادرهای همهجانبه. در مدت این دو سال هیچگونه نظریهای جز جزوه «مبارزه چیست» که توسط عبدالرضا نیکبین رودسری بهخوبی تنظیم شده بود، در کار نبود. مطالعات ما بیشتر روی کتابهایی بود که جنبه مبارزاتی داشت و همچنین کتابهایی که بر اساس آنها میشد مسائل داخلی را تبیین کرد، مثل «عینالدوله و رژیم مشروطه» یا «انسان گرسنه» ژوزوئه دوکاسترو یا کتابهایی از فرانتس فانون و کتابهایی در حوزه اقتصاد.
برای مثال اولین آموزش من اینطور بود که محمد حنیفنژاد از پیدایش اولین اجتماعات بشر شروع کرد و بعد به دورانهای بردهداری، فئودالیسم و سرمایهداری رسید و اتحادیههای اقتصادی را با من کار کرد. همزمان مطالعه قرآن و نهجالبلاغه هم بود. یعنی تمام استنادات ما به چیزهایی بود که در دسترسمان بود، بهخصوص از نظر اعتقادی به قرآن و نهجالبلاغه استناد میکردیم. اینکه میگویند اینها التقاطی و دوگانه بودند درواقع تبلیغاتی برای کوبیدن سازمان و این فرهنگ ملی-میهنی است و اصلا اینطوری نبود. ما بیهیچ ریاکاری مسلمان بودیم.
از سال 1346 که مطالعات مارکسیسم در سازمان بهتدریج شروع شد، بهخاطر استفاده از علم بود. بنده به ماتریالیسم تاریخی معتقدم، چون بهجز این روش تاریخ را نمیشود بیان کرد مگر اینکه به وقایعنگاری مورخینی که دعاگوی ذات ملوکانه بودند اکتفا کنیم. ما به روش دیالکتیکی اعتقاد داشتیم و میخواستیم بر این اساس واقعیتهای تاریخی را بفهمیم تا بفهمیم که چگونه این مملکت به اینجا رسیده و ما مبارزاتمان را باید بر چه مبنایی قرار دهیم. ویژگی مهم جریان این بود که ما هرگز به خارج وابسته نشدیم، حتی در دوره مطالعات مارکسیستی هم نمیتوان گفت که چون جزوات بیشتر از مائو بود پس ما چینی بودیم. اینگونه نبود، ما خیلی از نوشتههای لنین و استالین را هم خواندهایم.
مارکس هم خواندهایم. من میتوانم از «چه باید کرد» لنین برای شما صحبت کنم. اما از نظر فلسفی هرکس اعتقادات خودش را دارد. همه باید بدانند روشنفکران ما در آن دوره بیشتر تحت تأثیر جو مارکسیسم جهانی بودند. از این نظر کسانی که تغییر موضع دادند، قبل از اینکه به فرهنگ مارکسیسم و گفتههای لنین و مارکس آگاهی و تسلط داشته باشند، بیشتر تحت تأثیر این جو عمومی و جهانی به مارکسیسم گرایش پیدا کردند. بنیاد هویتی این افراد وقتی به دانشگاهها رفتند بیشتر تکان خورد، چون جو دانشگاهها آن روزها، یا سکولار و غیرمذهبی بود یا مارکسیستی بود و مارکسیسم در دانشگاهها بیشتر تسلط داشت. از این نظر باید گفت که گرایشات بخش روشنفکری سازمان به مارکسیسم، ناشی از مطالعاتشان در سازمان نبود.
البته این مطالعات تأثیر داشت، اما اکثر روشنفکران آن زمان به مارکسیسم گرایش داشتند و حتی اگر اعضای کانون نویسندگان ایران را در نظر بگیرید میبینید که در میان آنها دو نفر مذهبی هم وجود ندارد و همهشان مارکسیستاند. بنابراین اشتباه است که گفته شود اینها التقاطی بودند. ما مذهبی بودیم و اعتقادات محمد حنیفنژاد هم خیلی محکم بود. همینطور استدلالهایش در مورد قرآن برای ما بسیار آموزنده و علمی و به دور از جهل و خرافات بود. محمد حنیفنژاد شدیدا به رواج جهل و خرافات اعتراض داشت.
با توجه به اینکه شما در ارتش بودید و با سابقه سیاسی محمد حنیفنژاد هم آشنا بودند، آیا بهخاطر ارتباط با او به شما مشکوک نشدند یا زندانی نشدید؟
ارتباط من و حنیفنژاد تا حد امکان مخفیانه بود و رعایت میکردیم کسی متوجه نشود که ما همخرج هستیم. 10 ماه را اینطور گذراندیم، یعنی از آبان 1343 تا پانزدهم تیر 1344 با محمد حنیفنژاد همخانه بودم. در این مدت به من آموزش میداد و کتابهایی که او برای آموزش استفاده میکرد، بعدها کتابهای رسمی آموزشی سازمان شد؛ مثل «جهانی میان ترس و امید» تیبورمند یا آثار فرانتس فانون و «عینالدوله و رژیم مشروطه». مسئولین سازمان بعدتر این کتابها را برای مطالعه به افراد میدادند و پس میگرفتند.
قبل از اینکه محمد حنیفنژاد در پانزدهم تیرماه از خدمت مرخص شود، سه روز برای تصفیهحساب آنجا بود و قبل از آنکه به تهران برود قرار گذاشتیم آخر تیرماه به خانه من در تبریز بیاید و من هم از مرند به تبریز بروم. ایشان به تهران رفت و وقتی برگشت گفت با دوستان صحبت کردهام و قرار است سازمان ایجاد کنیم. گویا با سعید محسن که همزمان با محمد حنیفنژاد خدمتش تمام شده بود، سراغ عبدالرضا نیکبین رودسری میروند و در اول شهریورماه سه نفری تصمیم میگیرند که سازمان ایجاد کنند. آنها تا پانزدهم شهریور با تعدادی از افراد تماس میگیرند که در اولین جلسه سازمان شرکت کنند.
این منجر به این شد که افراد به تبریز آمدند و جلسهای که ذکر کردم تشکیل شد که من هم در آن حضور داشتم و به این صورت سازمان تشکیل شد. منتها من چون نظامی بودم، یک سال پس از تشکیل سازمان به دوره اطلاعات اعزام شدم. یعنی رفتارم طوری بود که هیچگونه شک و شبههای نسبت به من وجود نداشت و من در سال 1345 دوره توجیهی اطلاعات دیدم. قبلا یک دوره چهار ماهه اطلاعات عادی دیده بودم، اما این دوره توجیه اطلاعات بود و از دوره قبلی برتر بود و متشکل از سی درجهدار و بیست افسر بود. من کارنامه این دوره را گرفتم.
به هر حال من و دیگر افراد ارتش چون نظامی بودیم یا دوره اطلاعات دیده بودیم و به مسائل امنیتی در ارتش آشنا بودیم، به حد کافی در حفظ خود کوشا بودیم. جالب است که بگویم من در بازجوییها فقط یک اشتباه کردم که آنهم به چشم نیامد، ولی بهجز آن در همه بازجوییها خیلی حرفهای پاسخ دادم. قبل از تماس با هر کسی مسائل امنیتی را رعایت میکردیم. این ویژگی ما نظامیها در مقایسه با دوستان روشنفکر ما در دانشگاه بود. با وجود اینکه شش نفر بدون اعتراف من در سال 1350 دستگیر شدند و به زندان آمدند، فقط چهار نفر از آنها به هفت ماه زندان محکوم شدند. به این نکته توجه داشته باشید که من هم در پادگان مسلح دستگیر شده بودم. با کلت یک آمریکایی که کِش رفته بودم و در کمرم بود دستگیر شدم.
با این وصف پنج سال زندان گرفتم. از دوستان دیگر هم چهار نفر، هفت ماه حبس گرفتند و بقیه از دو هفته تا چهار ماه در بازداشت بودند و محکومت قضائی نگرفتند. این ناشی از حرفهایبودن ما در بازجوییها بود، در حالی که بعدا افشا شد من به سازمان تیانتی داده بودم و زمان بازداشت کلتِ مستشار آمریکایی در کمر من بود. آن زمان مستشاران آمریکایی در ایران بودند. یک روز یکی از این مستشاران که در حال مستی نشسته بود، کلتش از جلدش بیرون زده بود و یکی از دوستان نظامی ما با نام میراخوان خاقانی، مستشار را میبیند که حرفهای رکیک و بیربط میزند. از طرف دیگر قهرمانزاده هم وسط تیراندازی بوده و برای استراحت کار را تعطیل کرده و آنجا بود. خاقانی به قهرمانزاده میگوید این مستشار به ما فحش میدهد.
قهرمانزاده هم میگوید من حالش را میگیرم و دور میزند و اسلحهاش را یواشکی برمیدارد و لای پارچهای کهنه میپیچد و به خاقانی میدهد که جایی گم و گور کند. خاقانی هم کلت را زیر یک بوته چال میکند و برمیگردد. زمانی که مستشار میفهمد اسلحهاش نیست، تا ساعت 3 و 4 عصر میدان تیر و همهجا را میگردند. جستوجو که تمام میشود، قهرمانزاده کلت را از زیر بوته درمیآورد و جای دیگری میبرد. به دلیل اینکه اگر بهنحوی خاقانی دستگیر شد و اعتراف کرد که کلت را جایی چال کرده، قهرمانزاده بتواند انکار کند و بگوید چون کتک خورده از ترسش مرا معرفی کرده. گزارش ضداطلاعات هم اینطوری است که یا کلت همراه مستشار نبوده یا چون مست بوده جای دیگری گم کرده است.
با وجود این، خاقانی در این مورد دستگیر میشود. البته او قبلا هم یک بار دستگیر شده بود. قبل از اینکه حنیفنژاد به واحد ما بیاید و من با او همخرج شوم، خودمان هم فعالیتهای کمی داشتیم. مثلا اعلامیه کاپیتولاسیون آیتالله العظمی خمینی را آن زمان با کاربن سهبرگ کپی میکردیم و به هر نفر 30 عدد میدادیم، بعد در پاکت میگذاشتیم و زمان اذان به خانهها میانداختیم. چون آن ساعت برق نبود و تردد در محلات کم بود. تعدادی از این اعلامیهها را در پادگان مرند و تبریز و مراغه پخش کرده بودیم.
وقتی خاقانی اعلامیه را میخوانده، یکی از دوستان و همدورهایهای ما که بعدا مشخص شد جزو ضداطلاعات است او را میبیند. این باعث میشود که خاقانی دستگیر شود و خاقانی میگوید من این برگه را پیدا کردهام. همانجا یک درجهدار به نام علیقلی حبیبزاده را هم دستگیر میکنند و شدید شکنجه میکنند. حبیبزاده تا آخر سکوت کرد و طوری ترسانده بودنش که دیگر با کسی حرف نزد. حتی از زندان که آزاد شدم او همانطور توی خودش بود.
ولی خاقانی چون قبلا با ما بود و آگاهی داشت، شجاع بود و نمیترسید. اما چون پیش از این او را گرفته بودند، دوباره بازداشت شد و سه ماه و نیم در بازداشت بود. اسلحهای که قهرمانزاده برداشته بود، چون جزو اسلحههای استاندارد ارتش شاهنشاهی بوده، یک جلد برایش درست میکنند و در اسلحهخانه جزو کلتها میگذارند، فقط شماره سریالش فرق داشته و مال ما نبوده و آمریکایی بوده است. من این کلت را از اسلحهخانه برداشتم و با همین اسلحه در پادگان صالحآباد کرمانشاه دستگیر شدم.
خاقانی یک بار دیگر هم آنجا دستگیر میشود. یک بار هم سال 1350 یک هفته بعد از من دستگیر میشود. نه بهخاطر اعتراف من، بلکه به خاطر اینکه ما همیشه در دیدرس ضداطلاعات بودیم و کسانی را هم که به من نزدیک بودند دستگیر کرده بودند. خاقانی آنجا هم بازجویی شد. از آن شش نفر درجهدار دو نفر یعنی آقای خاقانی و آقای اربابی هنوز زنده هستند. اربابی هفت ماه زندان رفته بود. خاقانی در مجموع یک سال بازداشت بود، اما محکومیت قضائی نداشت. ضمنا خاقانی خیلی هم شکنجه شده بود. همسر خاقانی را جلوی زندان در حالی که بچه شیرخوارهاش را در آغوش داشته هل میدهند و هر دو به زمین میافتند و سر بچه به زمین میخورد و فوت میکند. خاقانی بعد از آن دیگر بچهدار نشد. آنقدر او را زده بودند که 12 روز خون ادرار میکرد. من هم دندههایم شکسته است.
شما چند سال زندان بودید؟
من شش سال زندان بودم. پنج سال محکومیت داشتم و یک سال هم ملی کشیدم. اولینبار در کرمانشاه دستگیر شدم که به زندان باغشاه بردند. بعد یک شب در قزلقلعه بودم، به زندان اوین منتقل شدم و 21 روز در اوین بودم، بعد چهار ماه در جمشیدیه بودم، سه روز به زندان موقت شهربانی که الان موزه عبرت شده منتقلم کردند و بعد من را به زندان قصر بردند که بیشتر از سه ماه آنجا بودم و سپس به زندان وکیلآباد مشهد منتقل شدم. دو سال و خردهای در آنجا بودم.
بعدا متوجه شدم احتمالا من هم قرار بوده جزو آن یازده اعدامی در تپههای اوین باشم. چون نوزده روز مانده به عید 1353 مرا از مشهد نمیدانم به کجا منتقل کردند. من را در یک اتاق در تهران نگه داشتند و بعد سوار قطار تهران- تبریز شدیم، اما وسط راه در زنجان پیادهام کردند. سه ماه در زنجان در داخل ساواک زندانی بودم. آنجا غذا خوب میدادند و تخت هم داشتم، اما با کسی ملاقات نداشتم. بعدها فهمیدم که احتمالا من هم یکی از گزینههای اعدام در تپههای اوین بودم، چون قبل از انتقال من به تهران، معاون ساواک در خراسان با دست محکم به شکم من ضربه زد چون من روزه بودم، و با ادبیات مخصوص خودش گفت فلانفلانشده میدانیم چهکارهای، فقط سرت را بنداز پایین و زندگی کن! آن زمان هیچچیزی از من لو نرفته بود.
آن کلت هم مسئله داشت. در مورد کلتی که از مستشار آمریکایی دزدیده شده بود، اگر خاقانی یا قهرمانزاده که دستگیر شده بودند دهان باز میکردند مسئله کلا زیر و رو میشد و ضداطلاعات زیر سؤال میرفت. یا در ماجرایی دیگر احمد کبرآبادی به من کلی تیانتی داده بود و گفته بود یک اسلحه هم میدهم. ایشان اهل سنندج و متولد بغداد بود. به او گفته بودند فلانفلانشده تو سنی هستی با شیعهها چه کار داری! احمد هم گفته بود من محمود را میشناسم، مرد است.
به علی قسم اگر بگوید تو را بزنم، میزنم! میخواهم بگویم که ما اینطور بازجویی پس میدادیم و میگفتیم ما دوست و رفیق هستیم، اما از مسائل سیاسی خبر نداریم. اینها برای ما مسئله نبود، بهخصوص که ما مذهبی بودیم و آنها دنبال مارکسیستها بودند، چون قبلا سازمان افسری حزب توده لو رفته بود و برای همین دنبال مارکسیستها بودند و ما مذهبی بودیم. بعد از اینکه از زندان آزاد شدم و بعد از انقلاب فهمیدم که من خیلی مورد حمایت بودهام. ضداطلاعات از همان اول همهچیز را میدانست.
با اینکه میدانستند مخالف هستیم ما را پوشش داده بودند. بعد از انقلاب وقتی برای مصاحبه به ستاد مشترک ارتش دعوت شدم مرحوم رحیم نیکبخت از کارشناسان مرکز اسناد، دستنوشتهها و تکهکاغذهایی که بعد از انقلاب نگه داشته بودم تنظیم کرد که کتاب شود و نامش را هم خودم گفتم. وقتی این کتاب تنظیم شد یک نسخه را به ارتش دادم که مطالعه کنند. بعد جلسهای تشکیل داده بودند که در آن جلسه همه افسر ارشد و امیر بودند. یکی از امیرها کتاب را دستش گرفت و گفت آقای مهندس، همکار سابق، این را دوستان شما نمیفهمند، اما شما چرا اینقدر مورد حمایت بودید؟
گفتم این را از کسانی که حمایتم میکردند باید بپرسید نه از من! من آمدم یک بار گذشتهام را روز به روز مرور کردهام. اما قبل از اینکه آن امیر ارتش این را به من بگوید یکی از کسانی که با من مصاحبه میکرد به موردی اشاره کرد که جرقهای در ذهنم زده شد. زمانی که در کرمانشاه دستگیر شدم مرا به تهران انتقال دادند. ماه رمضان تازه تمام شده بود و حدود ساعت سه و نیم صبح با دو جیپ از کرمانشاه حرکت کردیم که یکی از جیپها اسکورت بود. در گردنه اسدآباد صبح خیلی زود که هنوز آفتاب نزده بود به یک قهوهخانه رفتیم که گفتم اجازه دهید پوتینهایم را دربیاورم و نماز بخوانم. گفتند دستهایش را باز کنید، اما پابندش را باز نکنید و پوتینهایت را هم درنیاور. اجر نماز اینطوری بیشتر است.
پرسیدند صبحانه چه میخوری؟ گفتم نان و پنیر و چای شیرین. افسری از تهران برای بردن من آمده بود، بعدا متوجه شدم همان روز دستگیری از ضداطلاعات لشکر خیلی حمایتم کردهاند. افسر گفت صبحانه کره و تخممرغ بدهید، گفتم نه همان نان و پنیر و چای شیرین میخورم. رئیس ضداطلاعات لشکر گفت اینها زاهدند و پول ما را مکروه میدانند و نان و پنیر را هم از سر ناچاری میخورد. خبرنگار به من گفت حتما شما را میشناختند. دیدم درست میگوید، اگر من را نمیشناخت که نمیگفت اینها زاهد هستند. متوجه شدم قبل از آن خیلی زیر نظر بودهام و خودم هم احساس کرده بودم، ولی فکر میکردم اشتباهی صورت گرفته که زیر نظرم.
بخش نظامی سازمان در حدود دو ماه و خردهای قبل از خود تشکیلات ضربه خورد. اینها همه با مدارک مستند است. یکی از اعضای نظامی اشتباهی کرده و ضداطلاعات لو رفته بود. متوجه میشوند تحت نظر هستند. برنامهای در لشکر 92 زرهی میریزند که تمام افسران نگهبان لشکر، رؤسای پاسدار و افسر گشت که خود سرهنگ جعفر محبی بود، از دوستان نظامی یا افراد نامطلع باشند. همان شب سلاحهای سبک اسلحهخانهها را خالی میکنند و به زاغهای در اهواز میبرند. یک مقدار فشنگ برای اسلحههای سبک و مسلسل برمیدارند و با شانزده ماشین ارتشی از اهواز حرکت میکنند که به کاخ نیاوران حمله کنند. طبیعتا صبح وقتی میبینند که در اسلحهخانهها باز است بلافاصله اعلام آمادهباش میکنند و با تهران تماس میگیرند. از آن شانزده ماشین، چهار ماشین با خود سرهنگ محبی به تهران میرسند.
هشت ماشین به قم میرسند و چهار ماشین کمی قبل از قم بودند. اینها توسط لشکر گارد که منطقه را محاصره کرده بودند متوقف میشوند. آنهایی که با سرهنگ به تهران رسیده بودند بدون اینکه بتوانند کاری کنند دستگیر میشوند. هشت ماشینی هم که در قم بودند و بیشترین مهمات در آنها بود، توسط لشکر گارد خلع سلاح میشوند و 14 نفر از درجهداران در دادگاه صحرایی به اعدام محکوم میشوند که در صحرای قم مدفون هستند. این افراد پانزدهم اردیبهشت ماه 1350 اعدام میشوند. سربازهایی را که مطلع نبودند برمیگردانند و تعدادی را هم دستگیر میکنند. هیچ اطلاعاتی از بازجویی و زندان و قبر این افراد در دست نیست.
یک نفر از این افراد که الان هم زنده است خیلی شکنجه شده و درست راه نمیرود. از ایشان پرسیدم فلانی کجاست؟ گفت بعد از انقلاب به خانهشان رفتم و به من گفتند از زمانی که گفته به مأموریت میرود دیگر نیامده و ما هم به هر جا سر زدهایم گفتند اطلاعی نداریم. فقط از یک نفر خبر دارم که بعد از دستگیری برای بازجویی به تهران آوردند. کپی یک گزارش از فردی که آزاد شده در دست من است. در این سند ضداطلاعات ارتش لشکر اهواز گزارشی به دادیار زندان داده است.
آنجا به جعفر محبی و تعداد شرکتکنندگان در کودتا اشاره شده که 210 نفر ذکر شده که شامل سرباز، درجهدار و افسر است. آن زمان من کرمانشاه بودم و وقتی احساس کردم ممکن است مشکلی پیش بیاید، یک خانه گرفتم. در کرمانشاه سه خانه داشتم. یک خانه با مادرم بودم. یک اتاق با تعدادی از دوستان داشتم. یک خانه جدا هم در یک محله پرت گرفته بودم که جلسات را آنجا برگزار میکردیم که این خانه لو رفت. من یک مقدار وسایل موردنیاز جنگهای چریکی را در آن خانه انبار کرده بودم که ضداطلاعات کشف کرده و برده بود.
در آنجا قمقمه، فانوسقه، پوتین، اورکت و خلاصه وسایل برای پنجاه نفر چریک موجود بود که همه را پیدا کردند. این وسایل را جمع کرده بودیم که اگر قرار شد جنگهای چریکی در کردستان راهاندازی کنیم وسایل ابتدایی در سرما داشته باشیم. هر کسی که با من مصاحبه کرده، بدون استثنا در آخر به من گفته آقای طاهرزاده سازمان این چیزی است که شما میگویید یا آن چیزی که به عراق رفتند؟ گفتم از خودشان بپرسید. تنها بازمانده سازمان من هستم و خودشان هم میدانند. همهشان من را میشناسند. حتی بهمن بازرگانی در مصاحبههایش از من نام برده است. همه میگویید که کتبی، شفاهی را باطل میکند. من برای هر گفتهام مدرک دارم. حتی در مورد چهارده نفر که گفتم اعدام شدند، نامه رسمی و کددار ارتش را دارم.
چه سالی از سازمان مجاهدین خلق جدا شدید؟
اواخر سال 1358 از سازمان جدا شدم. در جلسهای مسعود رجوی و دیگران را دیدم و فهمیدم که اینها اینکاره نیستند و باید یک دولت خارجی هدایتشان کند. آنقدر پیاده و کمسواد بودند که به خاک دشمن رفتند. عراق اگر نظام علاقهمند به ایران هم داشته باشد در نهایت دشمن ژئوپلیتیک ایران است، چون دوسوم خاک عراق سرزمین اصلی ایران است.
چه زمانی با مسعود رجوی جلسه داشتید؟ چه کسانی در جلسه شرکت داشتند؟
سال 1358 بود. مهدی ابریشمچی، محمد حیاتی، عباس داوری، مهدی فیروزیان، محمود احمدی، موسی خیابانی، مسعود رجوی و من. این را هم بگویم که من مسعود رجوی را به مرکزیت سازمان آوردم. من در زندان این کار را کردم و هیچکدام نمیتوانند نفی کنند. از بهمن بازرگانی دعوت نکرده بودیم. درست یک هفته بعد از اینکه من را به زندان قصر بردند، فکر کنم در روز 22 یا 23 مرداد ماه، مسعود رجوی درخواست تشکیل جلسه داد که من اسامی را نوشتم و ثبت شده است.
کسانی که آنجا بودند زنده هستند. مسعود رجوی آن زمان در زندان ایزوله و بایکوت بود. من درخواست جلسه دادم، چون من تنها بازمانده بودم و کسی روی حرفم حرف نمیزد. آنجا میگوید فیروز تنها و قدیمیترین عضو سازمان است و مسئولیتها باید تقسیم شود. مسعود رجوی، موسی خیابانی، فتحالله خامنهای، کاظم شفیعیها، رضا باکری، حسین خسروشاهی و من آنجا بودیم و اسامی را نوشتم. مرکزیت ما دو بخش داشت: بخش مسلط و غیرمسلط. رجوی و حتی بهمن بازرگانی تا سال 1348 در بخش ستادی مرکزیت بودند. از بخش مسلط سازمان که فرمانده است، تنها من مانده بودم.
در بخش غیرمسلط رسول اسماعیلزاده هم مدتی در مرکزیت بود. علی میهندوست، محمود عسگریزاده و علی باکری هم در بخش غیرمسلط بودند. اینها ستادی آمده بودند. در آن جلسه گفتم رجوی باشد و تا این را گفتم گل از گل رجوی شکفت. نکته اینجاست که چرا همه او را بایکوت کرده بودند، در حالی که من بیش از همه میدانستم او خانه محمد حنیفنژاد را لو داده است. اینجا باید به موضوع دیگری اشاره کنم. حاج محمد حسن عبد یزدانی، معرفِ موسی خیابانی به سازمان، بسیار اعجوبه بود. ایشان ظاهری داشت که وقتی کسی نگاهش میکرد تصور میکرد خیلی چیزی حالیاش نیست.
مذهبی هم بود. زمانی که او را برای بازجویی میبردند خیلی گیر نمیدادند. یک بار در زمان بازجویی از او، یک نفر دیگر را هم به بازجویی میآورند و یزدانی را رها میکنند و به سراغ آدم جدید میروند. چندین پرونده هم آنجا بوده است. یزدانی پروندهها را که نگاه میکند میبیند یکی برای مسعود رجوی است. آن را باز میکند و میبیند یک کروکی کشیده شده که خانه محمد حنیفنژاد است. مسعود رجوی هم آدرس را لو داده و هم اسامی را گفته بود. منشأ شک به رجوی در زندان از همینجا، از محمدحسن عبد یزدانی شروع میشود. یک سال بعد که یزدانی از زندان آزاد میشود، روی اسکناس پنج تومانی از مسعود رجوی امضای یادگاری میگیرد که با آن امضا در پرونده مطابقت بدهد.
چون فکر میکند شاید ساواک آن پرونده را گذاشته باشد که نفاق ایجاد کند، اما بعدا میبیند امضاها مطابقت دارد و رجوی لو داده است. محمد حنیفنژاد صبح 30 مهر دستگیر شد و من 23 آبان دستگیر شدم، یعنی حدود سه هفته بعد. در این 21 روز من در انفرادی بودم و کسی را ندیدم. با این حال من در جلسه زندان، رجوی را به خاطر این آوردم که فکر میکردم امروز ضربه خوردهایم و همه سرویسهای جاسوسی دنیا دنبال این هستند که از کار سازمان سر در بیاورند. در آن شرایط به نظرم او نسبت به بقیه ضعیفتر بود و با این کار میخواستم او را در سازمان حفظ کنیم. حتی میدانیم که رجوی جزو اعدامیها بوده و من کپیِ نامه نصیری را دارم که نوشته عفو شود.