|

مغاک زندگی بدون دیگران

«انزوا نه امنیت،‌ بلکه مرگ است، اگر کسی نمی‌داند که زنده‌اید زنده نیستید». نیل هیلبورن، شاعر صحنه پیرمرد آمریکایی‌ روی صندلی چرخ‌دارش از دختر فروشنده می‌پرسد که چه نوع قهوه‌ای دوست دارد.

مغاک زندگی بدون دیگران

خشایار بیگی

 

«انزوا نه امنیت،‌ بلکه مرگ است، اگر کسی نمی‌داند که زنده‌اید زنده نیستید».

نیل هیلبورن، شاعر صحنه

پیرمرد آمریکایی‌ روی صندلی چرخ‌دارش از دختر فروشنده می‌پرسد که چه نوع قهوه‌ای دوست دارد. بعدا به من می‌گوید که از پاسخش خوشحال شد چون در جوابش نگفته بود که چه قهوه‌ای بهتر است. برای پیرمرد این مهم بود که آن نوع قهوه‌ای را بخرد که به ذائقه آن فروشنده غریبه خوش‌تر می‌آید، وگرنه که خودش قهوه‌خور قهاری است و بهتر از هرکسی می‌داند (یا فکر می‌کند که می‌داند) کدام قهوه بهتر است. یادم آمد که در اولین روزهای آشنایی با من برای کمک حرفه‌ای به او، از من هم می‌خواست که برایش قهوه درست کنم. حالا بعد از یک سال و اندی پیگیری‌های درمانی،‌ دیگر خانه‌نشین نیست و می‌تواند به کمک من و صندلی چرخ‌دارش به خرید برود و نظر دیگران را جویا شود. اما یک قهوه‌خور و قهوه‌شناس کارکشته چه نیازی به نظر یک غریبه دارد؟

برخلاف شعارهای شیک و دهن‌پرکن روان‌شناسی مد روز همچون «خودت باش» یا «برای خودت زندگی کن»، انسان در کنه وجودش زنده‌بودن را فقط با دیگران می‌تواند تجربه کند. دیگرانی که به کمک آنها دنیا حضور می‌یابد، دیگرانی که همراهی و یا حداقل تجسم همراهی‌شان برای ادراک دنیای بیرون همچون اندام‌های حسی بدن ضروری‌اند: ما از چشم دیگران می‌بینیم، با گوش دیگران می‌شنویم، با کام دیگران می‌چشیم،‌ با زبان دیگران تکلم می‌کنیم، با بدن دیگران لمس می‌کنیم و الخ. و برعکسش، مرگ اغلب فقط پرده آخری از تراژدی غیبت دیگران است‌ و اینجا منظورم از مرگ فقط مرگ روحی و روانی نیست. تحقیقات نشان می‌دهد‌ آن دسته از سالمندان یا بیماران مزمنی که به‌تنهایی زندگی می‌کنند، در برابر نوسانات درجه هوای خانه‌شان بسیار حساس‌تر و آسیب‌پذیرتر هستند تا آن سالمندان یا بیمارانی که روابط اجتماعی نزدیک و مستحکمی دارند. شاید به این دلیل که حتی سردی و گرمای هوا را ما نه به صورت مستقیم، بلکه به واسطه دیگران حس می‌کنیم و به آن واکنش مناسب نشان می‌دهیم. همین امر درمورد کیفیت تغذیه،‌ خواب،‌ تحمل درد،‌ پیگیری‌های درمانی، بحران‌های روحی و دیگر چالش‌های سلامتی هم صدق می‌کند.

در شرایط شخصی یا اجتماعی که با انزوای شدید و طولانی همراه هستند،‌ همچون بیماری مزمن،‌ مهاجرت اجباری، زندان انفرادی و...، فرد منزوی به‌ کشتی رها‌شده‌ای می‌ماند که بدون نقشه و قطب‌نما به هر سو سرگردان است و در این سرگردانی خودش را عن‌قریب در گرداب نابودی و مرگ تجسم می‌کند و چه‌بسا که از فرط درماندگی به پیشواز این گرداب برود؛ خودکشی.

خودکشی در این معنا نه پیامد روان‌شناختی بیماری افسردگی، بلکه انعکاس وجودی و انسان‌شناختی مغاک ناشی از نبود دیگران است: زندگی همان حضور دیگری در ما و با ما‌ست و مرگ خودخواسته تلاشی نافرجام برای درنوردیدن عمق بی‌پایان مغاک انزوا.