راست و چپ تخيلي در ايران
کمال اطهاري- پژوهشگر اقتصاد توسعه
شنبهشب 12 مرداد، دوستي به من زنگ زد که مشايخي در مقالهاي در «شرق» تو را نقد کرده است. گفتم مطمئني، گفت بله! در سايت اخبار روز مقاله را يافتم. ابتداي مقاله او را که ميخواندم، فکر کردم چه خوب شد درسگفتار جاري پرسش (نظريهها و تحولات مکتب وابستگي...) را گذاشتهام و جواب مشايخي که برايش احترام شخصي بسيار قائلم، خودبهخود بهطور اثباتي داده خواهد شد؛ اما هنگامي که با شگفتي در انتهاي متن ديدم او هنوز درحالیکه اين درسگفتار برگزار نشده، درباره محتوا و نتيجه آن سخن گفته است، خود را ناچار به پاسخ ديدم. تا عصر دوشنبه، مقاله مخاطب راستگراي مشايخي را نخوانده و نامش را هم نميدانستم. درواقع به نظرم رسيد تيغکشيدن مشايخي بر روي نقش بورژوازي ملي در توسعه، براي نقدش کافي است. بهعلاوه اين نقد خودبهخود جواب مخاطب راستگراي او نيز هست.
بههرصورت مقاله قوچاني را دوشنبه عصر خواندم. من يک بار در نشريه مهرنامه (احتمالا 1392، به خواهش خود او در آن زمان که هنوز تختهبند سياست حزبي نشده بود)، در مقاله «چون کشتي بيلنگر کژ ميشد و مژ ميشد» رويکردش را با اين مقدمه نقد کرده بودم: کسي که خواب آشفته ميبيند، پيوسته از پهلوي راست به چپ و از چپ به راست ميغلتد؛ تا زماني که بيدار شود. ناهوشيار نيز گاه به راست و گاه به چپ ميچمد؛ اما هوشيار در پويشي پيوسته، راه چپ يا راست را برميگزيند. در واقع جناحهاي سياسي در ايران هنوز خواب چپ و راست را ميبينند؛ چون به دليل فقدان نظريه و عمل اجتماعي (پراکسيس)، هنوز خواب آنها به آرزو [برگرفته از هگل، براي اجتماعيکردن رابطه انسانها] بدل نشده است؛ يعني بيلنگرِ نظريه و عمل اجتماعي و پشتيباني طبقاتي، تنها کژ و مژ ميشوند، نه راست يا چپ. در پاسخ به پرسش مهرنامه، من در اين نوشته ميکوشم نشان دهم که اين شيوه نامگرايانه (نوميناليستي) براي ناميدن جناحها- راست مدرن براي دولت روحاني و ديگر انواع راست محافظهکار و تکنوکراتيک و... و نيز اصلاحطلبان بهعنوان چپ جديد- خوابهايي است که جناحها براي خود ميبينند؛ نه واقعيت؛ و
معبرانشان آنها را با تعبيرهاي نادرست به راه خطا ميبرند. پيشازاين هم دستکم در دو سرمقاله مهرنامه «برخاستن دولتها از دندههاي چپ و راست» با اين شيوه نامگذاري روبهرو شده بوديم که در واقع تقليل تحليل اجتماعي به سياسي و ترفيع نامجازِ تفسير سياسي به تحليل اجتماعي است. البته همانطور که فرويد و يونگ ميگويند، خواب ريشه در واقعيت دارد؛ اما بيان ضمير ناخودآگاه از آن است، نه خودآگاه.
من هنوز هم بر اين باورم که نوشتههاي قوچاني، تقليل تحليل اجتماعي به سياسي و ترفيع نامجازِ تفسير سياسي به تحليل اجتماعي است؛ اما معتقدم هرکس در ايران بورژوازي ملي را جزء نيروهاي محرک توسعه بداند، قابل گفتوگو است؛ هرچند که بنيانگذار فقيد حزبش خود کمر به نابودي نمايندگان آن بسته بوده باشد.
يک، عادل مشايخي در مقاله «سرمايهداري عليه سرمايهداري» ادعايي موهوم، با نفي امکان وجود بورژوازي ملي در کشورهاي پيراموني، بالاخره به مباحثات بيهوده صد سال اخير درباره نقش آن در فرايند توسعه از سوی لنين، مائو، پولانزاس، آندره گوندر فرانک، سمير امين، امانوئل والرشتاين، پيتر ايوانز و... پايان بخشيد. بهعلاوه به نظر خود، جواب اين معادله يکمجهولي را بالاخره در يک کلام داد؛ توسعه يعني سوسياليسم دموکراتيک. با اين احکام او به سبک بلانکيستهاي شجاع، ديگران را از ايستادن در ايستگاههاي سر راه برحذر داشت و داهيانه خواهان آن شد که بليتي يکسره براي خود و مردم جهان براي رسيدن به سوسياليسم دموکراتيک تهيه کنند. در درسگفتارهايم، سالها است کوشيدهام با زباني علمي و منضبط در چارچوب يک برنامه پژوهشي، به طور مشخص (concrete) و ايجابي، ضرورت و شيوه تدوين «برنامه جايگزين توسعه» را به روشنفکران راديکال ارائه دهم. با اين هدف که در حوزه عمومي اين گفتمان جاي سخنان فلسفي- انتزاعي و روايت رؤياهايي رهاييبخش را بگيرد که اينک به افيون روشنفکران تبديل شده است؛ چراکه بسياري تکرار رؤياي بهشتي زميني را براي تحققش کافي ميدانند و به
نام چپ ترويج ميکنند و غير آن را تقبيح؛ در ميان آنها بهویژه کساني هستند که سرمايه را نه يک رابطه اجتماعي بلکه روح دانسته و درنتيجه به جنگ ارواح ميروند!
دو، گفتم بلانکيستهاي شجاع؛ لنين در بيماري کودکي چپروي، پس از نقل گفته آنها، ابتدا نقد انگلس را ميآورد و بعد نقدهاي خود را: بلانکيستها: ما کمونيست هستيم؛ زيرا ميخواهيم بدون توقف در ايستگاههاي بين راه و بدون تندادن به مصالحه که فقط روز پيروزي را به تعويق مياندازد و دوران بردگي را طولاني ميکند، به هدف خود نائل شويم. پاسخ انگلس: بلانکيستها از آن نظر کمونيست هستند که خيال ميکنند چون خودشان ميخواهند از روي ايستگاههاي بين راه جستن کنند، ديگر همه چيز روبهراه است و اگر در همين روزها کار «آغاز شود»... و حکومت به دست آنها بيفتد، آنگاه پسفردا «کمونيسم برقرار خواهد شد»... . چه سادهلوحي کودکانهاي است که انسان ناشکيبايي شخصي خود را استدلال تئوريک جلوهگر کند! بخشي از پاسخ لنين نيز چنين است: جنگ در راه سرنگوني بورژوازي بينالمللي، جنگي که صد بار دشوارتر، طولانيتر و بغرنجتر از سرسختانه جنگ معمول بين دولتهاست- درعينحال در همان پيش امتناعورزيدن از مانور و استفاده از تضاد منافع (حتی تضاد موقتي) بين دشمنان و مصالحه... . اين موضوعي بياندازه مضحک نيست؟ آيا اين شبيه نيست به اينکه ما به هنگام صعود از کوهي
دشوار که تاکنون اکتشاف نشده و پاي کسي به آنجا نرسيده است، از پيش امتناع ورزيم از اينکه گاهي با پيچوخم بالا برويم، گاه به عقب بازگرديم و از سمت انتخابشده صرفنظر کنيم و سمتهايي گوناگون را آزمايش کنيم؟
در جايي ديگر از کتاب، لنين به اين گفته کمونيستهاي «چپ» آلمان که «بايد هرگونه بازگشتي را بهسوي شکلهاي مبارزه پارلماني که از لحاظ تاريخي و سياسي کهنه شده است با قاطعيت رد کرد»، چنين پاسخ ميگويد: سرمايهداري را از دهها سال پيش از اين ممکن بود و با حق کاملي هم ممکن بود «از لحاظ تاريخي و سياسي کهنهشده» اعلام نمود، ولي اين امر بههيچوجه لزوم مبارزه بسيار طولاني و بسيار سرسخت را بر زمينه سرمايهداري منتفي نميسازد... استناد به مقياس جهاني- تاريخي در مورد مسئله سياست عملي، فاحشترين خطاي تئوريک است.
مشايخي و همه کساني که با استناد به مقياس جهاني- تاريخي، ميخواهند از روي ايستگاههاي بين راه جستن نمايند، نبايد فراموش کنند که بهخصوص پس از فروپاشي سوسياليسم دولتي، ما هنوز در پاي همان کوهي دشواريم که تاکنون اکتشاف نشده و پاي کسي بدانجا نرسيده است. پس از انقلاب سوسياليستي اکتبر 1917 گمان ميرفت که قوانين اقتصادي و اجتماعي نظام سوسياليستي کشف و ابداع شده است، اما اکنون همه نظريهپردازان بزرگ سوسياليسم معتقدند که قواعد اقتصادي و اجتماعي سوسياليسم کشف نشده است.
بايد توجه داشت بخشي مهم از انگيزه نومارکسيستها براي طرح اوليه نظريه وابستگي در واکنش به انواع سوسياليسم دولتي بوده و اصولا اين نظريه براي توسعه کشورهاي پيراموني در چارچوب نظام جهاني سرمايهداري مطرح ميشود نه براي برپايي مستقيمِ سوسياليسم در يک کشور پيراموني. انکشافات بعدي نظريه وابستگي نيز پس از شکست نسخهها و راهبردهاي اوليهاش چون «راهبرد جايگزيني واردات» و با تأييد لزوم حضور در بازار جهاني صورت ميپذيرد. قواعد اقتصادي و اجتماعي سوسياليسم بهتدريج با مبارزه طبقاتي در بطن نظام سرمايهداري و همراه با توسعه در همين متن و زمينه کشف خواهد شد؛ نه بيرون از آن، نه با سوسياليسم در يک کشور و نه با توسعهنيافتگي.
نظريههاي راديکال توسعه نيز بهجاي تکرار استناد به مقياس جهاني- تاريخي، بهطور مشخص به تبيين و ترسيم همين مسير بر زمينه نظام جهاني سرمايهداري پرداختهاند. پس دعوت به بهشتِ سوسياليسم دموکراتيک، دعوت به ناکجاآباد است نه توسعه. مارکس نيز در مانيفست خود دعوت عجولانه به سوسياليسم را -قبل از تعريف ايجابي راه طولاني و غيرقابل جهشِ رسيدن به آن- سوسياليسم تخيلي خردهبورژوايي ميخواند که با احساساتي رقيق تنها بهطور سلبي سرمايهداري را نقد ميکنند و با بزرگکردن خطر بورژوازي، مترسک مطلوب استبداد براي ترساندن مردم و تبعيت از خود ميشوند.
سه، حال براي آنکه بدانيم بهرهگيري از سرمايهداري عليه سرمايهداري توهم است يا نه، به مارکس در نبردهاي طبقاتي در فرانسه رجوع ميکنيم: مبارزه ضد سرمايه در شکل مدرن توسعهيافتهاش، در نقطه اوج آن (يعني) مبارزه مزدبگير صنعتي ضد بورژوازي صاحب صنعت، در فرانسه رويدادي فرعي است؛ پس از ايام فوريه (1848) چنين رويدادي از آن رو نميتوانست تعيينکننده محتواي ملي انقلاب باشد که مبارزه ضد صور بهرهکشي ثانوي سرمايه... برضد اشراف مالي بود. پس کاملا منطقي است که پرولتارياي فرانسه خواسته باشد از منافع خود در کنار منافع بورژوازي دفاع کند، بهجاي آنکه بخواهد منافع خود را در حکم منافع کل جامعه جا بزند و پرچم سرخ را جلوتر از پرچم سه رنگ برافرازد. کارگران فرانسوي قادر به برداشتن هيچ گامي به جلو، يا حتی کمکردن يک مو از سر بورژوازي نخواهند بود... پيش از آنکه انبوه ملت که ميان پرولتاريا و بورژوازي قرار دارند... ناگزير به پيوستن به پرولتاريا به عنوان پيشتاز خود شوند.
چهار، من مقاله قوچاني را مجموعهاي ناساز از سخنان درست و نادرست ميدانم، اما تلاش مشايخي براي بازنماياندن تناقضات انديشه او و نيز تناقضات چپگراياني که به تفوق سرمايه نامولد بر سرمايه مولد و وجود بورژوازي ملي در ايران قائلاند، خود دچار کاستيها و تناقضاتي اساسي است و نميتواند در انديشه و عمل از پس راست برآيد که مقوم آن ميشود. مباني اصلي بينشي و منشي اين تناقضات را در بندهاي يک و دو پرداختم و اينک تجلي آنها را در استدلالهاي او نشان ميدهم:
الف، هيچگاه قبول نتيجه منطقي ناگزير و گريزناپذير قبول وجود تفوق سرمايه نامولد بر سرمايه مولد و وجود بورژوازي ملي در ايران اين نيست که شرط کافي توسعه در ايران پيروزي بورژوازي ملي بر بورژوازي نوکيسه سوداگر است؛ و در نتيجه وظيفه سياسي ما «دفاع از سرمايهداري در برابر سرمايهداري» است. همانطور وقتي لنين در دو تاکتيک سوسيال- دموکراسي در انقلاب دموکراتيک ميگفت: فکر تجسس راه نجات براي طبقه کارگر در چيزي بهجز ادامه تکامل سرمايهداري، فکري است ارتجاعي. در کشورهايي مانند روسيه آنقدر که به طبقه کارگر از کافينبودن تکامل سرمايهداري آسيب ميرسد از خود سرمايهداري نميرسد. ازينرو وسيعترين، آزادترين و سريعترين تکامل سرمايهداري مورد علاقه مسلم طبقه کارگر است... انقلاب بورژوازي از لحاظ معيني براي پرولتاريا بيشتر سودمند است تا براي بورژوازي. منظورش دفاع مطلق طبقه کارگر از سرمايهداران يا انحلال سياسي احزاب چپ نبود. تنها کساني که ديدگاهي بهشدت اکونوميستي و منطقي صوري دارند (چه چپ چه راست) ضرورت تاريخي آزادترين و سريعترين تکامل سرمايهداري را در يک جامعه، با نفي موضع مستقل طبقه کارگر و ديگر اقشار پيشرو اشتباه
ميگيرند. راستها و نيز چپهاي تسليمطلب (شبيه منشويکها) ميگويند اگر چنين است، هر موضعي مستقل راه توسعه را مسدود ميکند. چپهايي که در واقع همان باور را دارند، براي فرار از آن مجبور ميشوند بگويند در يک کشور پيراموني با شرايط ايران چيزي بهنام بورژوازي ملي نميتواند شکل بگيرد و اصولا وجود بورژوازي ملي را در ايران افسانه دانسته؛ چين را هم سرمايهداري دولتي بخوانند که زدن چنين برچسبي آرزوي هر راستي است. نقلقولهاي بسياري از همه نظريهپردازان چپ درباره نادرستي اين احکام ميتوان آورد که در حوصله اين پاسخ نيست. پاسخ به کوتاهي اين است که مارکسيسم ميگويد درک ضرورت مايه آزادي است و چون نميتوان از سرمايهداري به سوسياليسم دموکراتيک جهش کرد، الزاما توسعه جامعه ما نيز در گروي آزادترين و سريعترين تکامل سرمايهداري است. حال با درک اين ضرورت با روششناسي ديالکتيکي لنين، اگر نيروهاي پيشرو براي چنين تکاملي که براي مردم منافعش بيشتر از خود بورژوازي هم ميتواند باشد، تلاش کنند، هم راه تکامل جامعه را کمدرد و رنجتر ميکنند و هم «هژموني» لازم را براي پيمودن راه طولاني سوسياليسم بهدست ميآورند. البته همانطور که لنين
معتقد بود، اين نه يک توطئه بلکه توافق است. به علاوه تضميني ندارد که حتما اين هژموني به دست آيد. ولي اين دليل کنارگذاشتن ضرورت نميشود، چون هر درجه از تکامل سرمايهداري به منزله يک درجه نزديکشدن به سوسياليسم هم هست و به همان ميزان از درد و رنج مردم در تکامل تاريخي ميکاهد. بديهي است که اين منطق ديالکتيکي را راست متوجه نشود؛ اما بر چپي که خطر تدريس کتاب سرمايه را ميپذيرد، روا نيست.
ب، درباره چين به کوتاهي بگويم که اکنون تضاد عمده بيروني چين بين توسعه اقتصاد سوسياليستي و رشد در اقتصاد جهانيشده سرمايهداري، و تضاد دروني آن بين سوسياليسم دموکراتيک و شبهدموکراتيک کنوني براي کاملشدن مديريت اجتماعي توليد است. در اين ميان از آنجا که تضاد دروني مقدم است، حل تضاد بيروني به دروني وابسته است. البته از آنجا که هيچکدام از اين تضادها اکنون براي چين آنتاگونيستيک نيست، به حل فراياز آنها اميد بيشتري ميتوان داشت، هرچند تاريخ به هيچکس تضميني نداده و نميدهد.
پ، اعتقاد به افسانهبودن بورژوازي ملي در ايران و تقليل آن به دعواي جناحي ديگر نوبر تحليل در اين زمينه است. من به اين اکتفا ميكنم که ايران اولين کشور پيراموني است که در آن ابتدا انقلاب دموکراتيک مشروطه به پيروزي رسيد و بعد مليکردن نفت که هردو توسط نمايندگان بورژوازي ملي به انجام رسيده است. شکستهاي سياسي آنها هم مهم نيست و ماهيت قضيه را عوض نميکند، چون انقلاب بورژوايي فرانسه هم يک قرن دچار شکست بود. اما بزرگترين تناقض وي (که به بند الف برميگردد) در همين نفي ريشه دارد: به قول مارکس و لنين، سرمايه يک رابطه اجتماعي است که زيرساختهاي سخت و نرم آن (بازار، بانک، حق مالکيت، رابطه قانوني کار و سرمايه، بندر و...) در چارچوب ملي برپا ميشود. شکلگيري همه کشورهاي سرمايهداري و حتي بازگشت دولت حمايتگر ترامپ مؤيد نظر آنها و همه نظريهپردازان وابستگي و توسعه است. از آنجا که جهيدن از سرمايهداري ناممکن است، اگر بورژوازي ملي در چارچوب دولت ملي موجوديت نيابد، شکلبندي اقتصادي- اجتماعي سرمايهداري ظهور نخواهد کرد و برپايي سوسياليسم در کشوري عقبمانده ممکن نيست. نتيجه اينکه سوسياليسم دموکراتيک مشايخي نيز هيچوقت در
کشورهاي پيراموني مانند ايران قابل تحقق نخواهد بود. يعني مشايخي با افسانه و غيرممکن دانستن بورژوازي ملي، سوسياليسم دموکراتيک را به رؤيا و تخيلي غيرممکنتر تبديل ميکند. پس حتي اگر حرف مشايخي درباره افسانهبودن بورژوازي ملي در ايران صحت داشته باشد، براي تحقق سوسياليسم دموکراتيک، وي جلوتر و پيگيرتر از همه راستها براي ظهور آن بايد بکوشد!
ت، مارکس در مانيفست گفته بود بورژوازي در پي جهانيشدن است: بورژوازي با توپخانه کالاي ارزان ديوار چين را فرو ميريزد. اما اکنون اين چين است که با توپخانه کالاي ارزان، اقتصاد ايالات متحده آمريکا را چنان فرو ريخته که ميخواهد دور خود ديوار تعرفه بکشد. اين به قول انگلس طعنه تاريخ است. بايد به مشايخي گفت که نظام اقتصادي جهاني (که مساوي امپرياليسم اقتصادي هم نيست) به سوي چندقطبيشدن پيش ميرود که يکي از اقطاب آن چين شده است، سرمايهداري دولتي بودن يا نبودن آن هم فرقي ندارد. به قول تنگ شيائوپينگ، گربه بايد موش بگيرد، چه سياه باشد چه سپيد! در اين ميان به قول سمير امين کشورهاي پيراموني مانند ايران در متن اين نظام جهانيشده سرمايهدارانه بايد براي جهانيشدن توافقي (negotiated globalization) تلاش کنند که در صورت حصول به آن، جهان خواهد توانست راه طولاني سوسياليسم را بپيمايد. اشتباه بزرگ و مشترک قوچاني و مشايخي اين است که دولت توسعهبخش (developmental state) را که اقتصاددانان توسعه، کشورهاي ژاپن، کرهجنوبي و... و چين را با همه تفاوتهاي آنها داراي آن دانستهاند، با دولت رانتير يکي دانسته و سرمايهداري دولتي ميخوانند.
اين خصلتنماي راست و چپ تخيلي در ايران است. در اين ميان به نظر ميرسد راست تخيلي ريگي به کفش دارد، چون به نام حمايت از بورژوازي ملي به جاي اندک درافتادني با بورژوازي رانتي سوداگر (با خودش در دولت و با بورژوازي مستغلات رانتي) به کوبيدن حماسههاي رهايیبخش ملي ميپردازد؛ گويا نميداند يا نميخواهد بداند بورژوازي ملي بدون پشتيباني (نه تابعيت) طبقه کارگر و متوسط مستقل و بدون حماسه انقلابي، امکان شکلگيري ندارد. چپ تخيلي نيز در نقطه مقابل به دنبال جهيدن به ناکجاآبادي تعريفنشده و تاکنون ناموجود در جهان، به نام سوسياليسم دموکراتيک است. رويکردي که مارکس در ايدئولوژي آلماني، آن را نشاندن تحليل فلسفي- انتزاعي به جاي واقعيت ميخواند. شايد از همين روست که اين روزها جامعه فرياد برميآورد: به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را؟
شنبهشب 12 مرداد، دوستي به من زنگ زد که مشايخي در مقالهاي در «شرق» تو را نقد کرده است. گفتم مطمئني، گفت بله! در سايت اخبار روز مقاله را يافتم. ابتداي مقاله او را که ميخواندم، فکر کردم چه خوب شد درسگفتار جاري پرسش (نظريهها و تحولات مکتب وابستگي...) را گذاشتهام و جواب مشايخي که برايش احترام شخصي بسيار قائلم، خودبهخود بهطور اثباتي داده خواهد شد؛ اما هنگامي که با شگفتي در انتهاي متن ديدم او هنوز درحالیکه اين درسگفتار برگزار نشده، درباره محتوا و نتيجه آن سخن گفته است، خود را ناچار به پاسخ ديدم. تا عصر دوشنبه، مقاله مخاطب راستگراي مشايخي را نخوانده و نامش را هم نميدانستم. درواقع به نظرم رسيد تيغکشيدن مشايخي بر روي نقش بورژوازي ملي در توسعه، براي نقدش کافي است. بهعلاوه اين نقد خودبهخود جواب مخاطب راستگراي او نيز هست.
بههرصورت مقاله قوچاني را دوشنبه عصر خواندم. من يک بار در نشريه مهرنامه (احتمالا 1392، به خواهش خود او در آن زمان که هنوز تختهبند سياست حزبي نشده بود)، در مقاله «چون کشتي بيلنگر کژ ميشد و مژ ميشد» رويکردش را با اين مقدمه نقد کرده بودم: کسي که خواب آشفته ميبيند، پيوسته از پهلوي راست به چپ و از چپ به راست ميغلتد؛ تا زماني که بيدار شود. ناهوشيار نيز گاه به راست و گاه به چپ ميچمد؛ اما هوشيار در پويشي پيوسته، راه چپ يا راست را برميگزيند. در واقع جناحهاي سياسي در ايران هنوز خواب چپ و راست را ميبينند؛ چون به دليل فقدان نظريه و عمل اجتماعي (پراکسيس)، هنوز خواب آنها به آرزو [برگرفته از هگل، براي اجتماعيکردن رابطه انسانها] بدل نشده است؛ يعني بيلنگرِ نظريه و عمل اجتماعي و پشتيباني طبقاتي، تنها کژ و مژ ميشوند، نه راست يا چپ. در پاسخ به پرسش مهرنامه، من در اين نوشته ميکوشم نشان دهم که اين شيوه نامگرايانه (نوميناليستي) براي ناميدن جناحها- راست مدرن براي دولت روحاني و ديگر انواع راست محافظهکار و تکنوکراتيک و... و نيز اصلاحطلبان بهعنوان چپ جديد- خوابهايي است که جناحها براي خود ميبينند؛ نه واقعيت؛ و
معبرانشان آنها را با تعبيرهاي نادرست به راه خطا ميبرند. پيشازاين هم دستکم در دو سرمقاله مهرنامه «برخاستن دولتها از دندههاي چپ و راست» با اين شيوه نامگذاري روبهرو شده بوديم که در واقع تقليل تحليل اجتماعي به سياسي و ترفيع نامجازِ تفسير سياسي به تحليل اجتماعي است. البته همانطور که فرويد و يونگ ميگويند، خواب ريشه در واقعيت دارد؛ اما بيان ضمير ناخودآگاه از آن است، نه خودآگاه.
من هنوز هم بر اين باورم که نوشتههاي قوچاني، تقليل تحليل اجتماعي به سياسي و ترفيع نامجازِ تفسير سياسي به تحليل اجتماعي است؛ اما معتقدم هرکس در ايران بورژوازي ملي را جزء نيروهاي محرک توسعه بداند، قابل گفتوگو است؛ هرچند که بنيانگذار فقيد حزبش خود کمر به نابودي نمايندگان آن بسته بوده باشد.
يک، عادل مشايخي در مقاله «سرمايهداري عليه سرمايهداري» ادعايي موهوم، با نفي امکان وجود بورژوازي ملي در کشورهاي پيراموني، بالاخره به مباحثات بيهوده صد سال اخير درباره نقش آن در فرايند توسعه از سوی لنين، مائو، پولانزاس، آندره گوندر فرانک، سمير امين، امانوئل والرشتاين، پيتر ايوانز و... پايان بخشيد. بهعلاوه به نظر خود، جواب اين معادله يکمجهولي را بالاخره در يک کلام داد؛ توسعه يعني سوسياليسم دموکراتيک. با اين احکام او به سبک بلانکيستهاي شجاع، ديگران را از ايستادن در ايستگاههاي سر راه برحذر داشت و داهيانه خواهان آن شد که بليتي يکسره براي خود و مردم جهان براي رسيدن به سوسياليسم دموکراتيک تهيه کنند. در درسگفتارهايم، سالها است کوشيدهام با زباني علمي و منضبط در چارچوب يک برنامه پژوهشي، به طور مشخص (concrete) و ايجابي، ضرورت و شيوه تدوين «برنامه جايگزين توسعه» را به روشنفکران راديکال ارائه دهم. با اين هدف که در حوزه عمومي اين گفتمان جاي سخنان فلسفي- انتزاعي و روايت رؤياهايي رهاييبخش را بگيرد که اينک به افيون روشنفکران تبديل شده است؛ چراکه بسياري تکرار رؤياي بهشتي زميني را براي تحققش کافي ميدانند و به
نام چپ ترويج ميکنند و غير آن را تقبيح؛ در ميان آنها بهویژه کساني هستند که سرمايه را نه يک رابطه اجتماعي بلکه روح دانسته و درنتيجه به جنگ ارواح ميروند!
دو، گفتم بلانکيستهاي شجاع؛ لنين در بيماري کودکي چپروي، پس از نقل گفته آنها، ابتدا نقد انگلس را ميآورد و بعد نقدهاي خود را: بلانکيستها: ما کمونيست هستيم؛ زيرا ميخواهيم بدون توقف در ايستگاههاي بين راه و بدون تندادن به مصالحه که فقط روز پيروزي را به تعويق مياندازد و دوران بردگي را طولاني ميکند، به هدف خود نائل شويم. پاسخ انگلس: بلانکيستها از آن نظر کمونيست هستند که خيال ميکنند چون خودشان ميخواهند از روي ايستگاههاي بين راه جستن کنند، ديگر همه چيز روبهراه است و اگر در همين روزها کار «آغاز شود»... و حکومت به دست آنها بيفتد، آنگاه پسفردا «کمونيسم برقرار خواهد شد»... . چه سادهلوحي کودکانهاي است که انسان ناشکيبايي شخصي خود را استدلال تئوريک جلوهگر کند! بخشي از پاسخ لنين نيز چنين است: جنگ در راه سرنگوني بورژوازي بينالمللي، جنگي که صد بار دشوارتر، طولانيتر و بغرنجتر از سرسختانه جنگ معمول بين دولتهاست- درعينحال در همان پيش امتناعورزيدن از مانور و استفاده از تضاد منافع (حتی تضاد موقتي) بين دشمنان و مصالحه... . اين موضوعي بياندازه مضحک نيست؟ آيا اين شبيه نيست به اينکه ما به هنگام صعود از کوهي
دشوار که تاکنون اکتشاف نشده و پاي کسي به آنجا نرسيده است، از پيش امتناع ورزيم از اينکه گاهي با پيچوخم بالا برويم، گاه به عقب بازگرديم و از سمت انتخابشده صرفنظر کنيم و سمتهايي گوناگون را آزمايش کنيم؟
در جايي ديگر از کتاب، لنين به اين گفته کمونيستهاي «چپ» آلمان که «بايد هرگونه بازگشتي را بهسوي شکلهاي مبارزه پارلماني که از لحاظ تاريخي و سياسي کهنه شده است با قاطعيت رد کرد»، چنين پاسخ ميگويد: سرمايهداري را از دهها سال پيش از اين ممکن بود و با حق کاملي هم ممکن بود «از لحاظ تاريخي و سياسي کهنهشده» اعلام نمود، ولي اين امر بههيچوجه لزوم مبارزه بسيار طولاني و بسيار سرسخت را بر زمينه سرمايهداري منتفي نميسازد... استناد به مقياس جهاني- تاريخي در مورد مسئله سياست عملي، فاحشترين خطاي تئوريک است.
مشايخي و همه کساني که با استناد به مقياس جهاني- تاريخي، ميخواهند از روي ايستگاههاي بين راه جستن نمايند، نبايد فراموش کنند که بهخصوص پس از فروپاشي سوسياليسم دولتي، ما هنوز در پاي همان کوهي دشواريم که تاکنون اکتشاف نشده و پاي کسي بدانجا نرسيده است. پس از انقلاب سوسياليستي اکتبر 1917 گمان ميرفت که قوانين اقتصادي و اجتماعي نظام سوسياليستي کشف و ابداع شده است، اما اکنون همه نظريهپردازان بزرگ سوسياليسم معتقدند که قواعد اقتصادي و اجتماعي سوسياليسم کشف نشده است.
بايد توجه داشت بخشي مهم از انگيزه نومارکسيستها براي طرح اوليه نظريه وابستگي در واکنش به انواع سوسياليسم دولتي بوده و اصولا اين نظريه براي توسعه کشورهاي پيراموني در چارچوب نظام جهاني سرمايهداري مطرح ميشود نه براي برپايي مستقيمِ سوسياليسم در يک کشور پيراموني. انکشافات بعدي نظريه وابستگي نيز پس از شکست نسخهها و راهبردهاي اوليهاش چون «راهبرد جايگزيني واردات» و با تأييد لزوم حضور در بازار جهاني صورت ميپذيرد. قواعد اقتصادي و اجتماعي سوسياليسم بهتدريج با مبارزه طبقاتي در بطن نظام سرمايهداري و همراه با توسعه در همين متن و زمينه کشف خواهد شد؛ نه بيرون از آن، نه با سوسياليسم در يک کشور و نه با توسعهنيافتگي.
نظريههاي راديکال توسعه نيز بهجاي تکرار استناد به مقياس جهاني- تاريخي، بهطور مشخص به تبيين و ترسيم همين مسير بر زمينه نظام جهاني سرمايهداري پرداختهاند. پس دعوت به بهشتِ سوسياليسم دموکراتيک، دعوت به ناکجاآباد است نه توسعه. مارکس نيز در مانيفست خود دعوت عجولانه به سوسياليسم را -قبل از تعريف ايجابي راه طولاني و غيرقابل جهشِ رسيدن به آن- سوسياليسم تخيلي خردهبورژوايي ميخواند که با احساساتي رقيق تنها بهطور سلبي سرمايهداري را نقد ميکنند و با بزرگکردن خطر بورژوازي، مترسک مطلوب استبداد براي ترساندن مردم و تبعيت از خود ميشوند.
سه، حال براي آنکه بدانيم بهرهگيري از سرمايهداري عليه سرمايهداري توهم است يا نه، به مارکس در نبردهاي طبقاتي در فرانسه رجوع ميکنيم: مبارزه ضد سرمايه در شکل مدرن توسعهيافتهاش، در نقطه اوج آن (يعني) مبارزه مزدبگير صنعتي ضد بورژوازي صاحب صنعت، در فرانسه رويدادي فرعي است؛ پس از ايام فوريه (1848) چنين رويدادي از آن رو نميتوانست تعيينکننده محتواي ملي انقلاب باشد که مبارزه ضد صور بهرهکشي ثانوي سرمايه... برضد اشراف مالي بود. پس کاملا منطقي است که پرولتارياي فرانسه خواسته باشد از منافع خود در کنار منافع بورژوازي دفاع کند، بهجاي آنکه بخواهد منافع خود را در حکم منافع کل جامعه جا بزند و پرچم سرخ را جلوتر از پرچم سه رنگ برافرازد. کارگران فرانسوي قادر به برداشتن هيچ گامي به جلو، يا حتی کمکردن يک مو از سر بورژوازي نخواهند بود... پيش از آنکه انبوه ملت که ميان پرولتاريا و بورژوازي قرار دارند... ناگزير به پيوستن به پرولتاريا به عنوان پيشتاز خود شوند.
چهار، من مقاله قوچاني را مجموعهاي ناساز از سخنان درست و نادرست ميدانم، اما تلاش مشايخي براي بازنماياندن تناقضات انديشه او و نيز تناقضات چپگراياني که به تفوق سرمايه نامولد بر سرمايه مولد و وجود بورژوازي ملي در ايران قائلاند، خود دچار کاستيها و تناقضاتي اساسي است و نميتواند در انديشه و عمل از پس راست برآيد که مقوم آن ميشود. مباني اصلي بينشي و منشي اين تناقضات را در بندهاي يک و دو پرداختم و اينک تجلي آنها را در استدلالهاي او نشان ميدهم:
الف، هيچگاه قبول نتيجه منطقي ناگزير و گريزناپذير قبول وجود تفوق سرمايه نامولد بر سرمايه مولد و وجود بورژوازي ملي در ايران اين نيست که شرط کافي توسعه در ايران پيروزي بورژوازي ملي بر بورژوازي نوکيسه سوداگر است؛ و در نتيجه وظيفه سياسي ما «دفاع از سرمايهداري در برابر سرمايهداري» است. همانطور وقتي لنين در دو تاکتيک سوسيال- دموکراسي در انقلاب دموکراتيک ميگفت: فکر تجسس راه نجات براي طبقه کارگر در چيزي بهجز ادامه تکامل سرمايهداري، فکري است ارتجاعي. در کشورهايي مانند روسيه آنقدر که به طبقه کارگر از کافينبودن تکامل سرمايهداري آسيب ميرسد از خود سرمايهداري نميرسد. ازينرو وسيعترين، آزادترين و سريعترين تکامل سرمايهداري مورد علاقه مسلم طبقه کارگر است... انقلاب بورژوازي از لحاظ معيني براي پرولتاريا بيشتر سودمند است تا براي بورژوازي. منظورش دفاع مطلق طبقه کارگر از سرمايهداران يا انحلال سياسي احزاب چپ نبود. تنها کساني که ديدگاهي بهشدت اکونوميستي و منطقي صوري دارند (چه چپ چه راست) ضرورت تاريخي آزادترين و سريعترين تکامل سرمايهداري را در يک جامعه، با نفي موضع مستقل طبقه کارگر و ديگر اقشار پيشرو اشتباه
ميگيرند. راستها و نيز چپهاي تسليمطلب (شبيه منشويکها) ميگويند اگر چنين است، هر موضعي مستقل راه توسعه را مسدود ميکند. چپهايي که در واقع همان باور را دارند، براي فرار از آن مجبور ميشوند بگويند در يک کشور پيراموني با شرايط ايران چيزي بهنام بورژوازي ملي نميتواند شکل بگيرد و اصولا وجود بورژوازي ملي را در ايران افسانه دانسته؛ چين را هم سرمايهداري دولتي بخوانند که زدن چنين برچسبي آرزوي هر راستي است. نقلقولهاي بسياري از همه نظريهپردازان چپ درباره نادرستي اين احکام ميتوان آورد که در حوصله اين پاسخ نيست. پاسخ به کوتاهي اين است که مارکسيسم ميگويد درک ضرورت مايه آزادي است و چون نميتوان از سرمايهداري به سوسياليسم دموکراتيک جهش کرد، الزاما توسعه جامعه ما نيز در گروي آزادترين و سريعترين تکامل سرمايهداري است. حال با درک اين ضرورت با روششناسي ديالکتيکي لنين، اگر نيروهاي پيشرو براي چنين تکاملي که براي مردم منافعش بيشتر از خود بورژوازي هم ميتواند باشد، تلاش کنند، هم راه تکامل جامعه را کمدرد و رنجتر ميکنند و هم «هژموني» لازم را براي پيمودن راه طولاني سوسياليسم بهدست ميآورند. البته همانطور که لنين
معتقد بود، اين نه يک توطئه بلکه توافق است. به علاوه تضميني ندارد که حتما اين هژموني به دست آيد. ولي اين دليل کنارگذاشتن ضرورت نميشود، چون هر درجه از تکامل سرمايهداري به منزله يک درجه نزديکشدن به سوسياليسم هم هست و به همان ميزان از درد و رنج مردم در تکامل تاريخي ميکاهد. بديهي است که اين منطق ديالکتيکي را راست متوجه نشود؛ اما بر چپي که خطر تدريس کتاب سرمايه را ميپذيرد، روا نيست.
ب، درباره چين به کوتاهي بگويم که اکنون تضاد عمده بيروني چين بين توسعه اقتصاد سوسياليستي و رشد در اقتصاد جهانيشده سرمايهداري، و تضاد دروني آن بين سوسياليسم دموکراتيک و شبهدموکراتيک کنوني براي کاملشدن مديريت اجتماعي توليد است. در اين ميان از آنجا که تضاد دروني مقدم است، حل تضاد بيروني به دروني وابسته است. البته از آنجا که هيچکدام از اين تضادها اکنون براي چين آنتاگونيستيک نيست، به حل فراياز آنها اميد بيشتري ميتوان داشت، هرچند تاريخ به هيچکس تضميني نداده و نميدهد.
پ، اعتقاد به افسانهبودن بورژوازي ملي در ايران و تقليل آن به دعواي جناحي ديگر نوبر تحليل در اين زمينه است. من به اين اکتفا ميكنم که ايران اولين کشور پيراموني است که در آن ابتدا انقلاب دموکراتيک مشروطه به پيروزي رسيد و بعد مليکردن نفت که هردو توسط نمايندگان بورژوازي ملي به انجام رسيده است. شکستهاي سياسي آنها هم مهم نيست و ماهيت قضيه را عوض نميکند، چون انقلاب بورژوايي فرانسه هم يک قرن دچار شکست بود. اما بزرگترين تناقض وي (که به بند الف برميگردد) در همين نفي ريشه دارد: به قول مارکس و لنين، سرمايه يک رابطه اجتماعي است که زيرساختهاي سخت و نرم آن (بازار، بانک، حق مالکيت، رابطه قانوني کار و سرمايه، بندر و...) در چارچوب ملي برپا ميشود. شکلگيري همه کشورهاي سرمايهداري و حتي بازگشت دولت حمايتگر ترامپ مؤيد نظر آنها و همه نظريهپردازان وابستگي و توسعه است. از آنجا که جهيدن از سرمايهداري ناممکن است، اگر بورژوازي ملي در چارچوب دولت ملي موجوديت نيابد، شکلبندي اقتصادي- اجتماعي سرمايهداري ظهور نخواهد کرد و برپايي سوسياليسم در کشوري عقبمانده ممکن نيست. نتيجه اينکه سوسياليسم دموکراتيک مشايخي نيز هيچوقت در
کشورهاي پيراموني مانند ايران قابل تحقق نخواهد بود. يعني مشايخي با افسانه و غيرممکن دانستن بورژوازي ملي، سوسياليسم دموکراتيک را به رؤيا و تخيلي غيرممکنتر تبديل ميکند. پس حتي اگر حرف مشايخي درباره افسانهبودن بورژوازي ملي در ايران صحت داشته باشد، براي تحقق سوسياليسم دموکراتيک، وي جلوتر و پيگيرتر از همه راستها براي ظهور آن بايد بکوشد!
ت، مارکس در مانيفست گفته بود بورژوازي در پي جهانيشدن است: بورژوازي با توپخانه کالاي ارزان ديوار چين را فرو ميريزد. اما اکنون اين چين است که با توپخانه کالاي ارزان، اقتصاد ايالات متحده آمريکا را چنان فرو ريخته که ميخواهد دور خود ديوار تعرفه بکشد. اين به قول انگلس طعنه تاريخ است. بايد به مشايخي گفت که نظام اقتصادي جهاني (که مساوي امپرياليسم اقتصادي هم نيست) به سوي چندقطبيشدن پيش ميرود که يکي از اقطاب آن چين شده است، سرمايهداري دولتي بودن يا نبودن آن هم فرقي ندارد. به قول تنگ شيائوپينگ، گربه بايد موش بگيرد، چه سياه باشد چه سپيد! در اين ميان به قول سمير امين کشورهاي پيراموني مانند ايران در متن اين نظام جهانيشده سرمايهدارانه بايد براي جهانيشدن توافقي (negotiated globalization) تلاش کنند که در صورت حصول به آن، جهان خواهد توانست راه طولاني سوسياليسم را بپيمايد. اشتباه بزرگ و مشترک قوچاني و مشايخي اين است که دولت توسعهبخش (developmental state) را که اقتصاددانان توسعه، کشورهاي ژاپن، کرهجنوبي و... و چين را با همه تفاوتهاي آنها داراي آن دانستهاند، با دولت رانتير يکي دانسته و سرمايهداري دولتي ميخوانند.
اين خصلتنماي راست و چپ تخيلي در ايران است. در اين ميان به نظر ميرسد راست تخيلي ريگي به کفش دارد، چون به نام حمايت از بورژوازي ملي به جاي اندک درافتادني با بورژوازي رانتي سوداگر (با خودش در دولت و با بورژوازي مستغلات رانتي) به کوبيدن حماسههاي رهايیبخش ملي ميپردازد؛ گويا نميداند يا نميخواهد بداند بورژوازي ملي بدون پشتيباني (نه تابعيت) طبقه کارگر و متوسط مستقل و بدون حماسه انقلابي، امکان شکلگيري ندارد. چپ تخيلي نيز در نقطه مقابل به دنبال جهيدن به ناکجاآبادي تعريفنشده و تاکنون ناموجود در جهان، به نام سوسياليسم دموکراتيک است. رويکردي که مارکس در ايدئولوژي آلماني، آن را نشاندن تحليل فلسفي- انتزاعي به جاي واقعيت ميخواند. شايد از همين روست که اين روزها جامعه فرياد برميآورد: به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را؟