ساعدي بهروايتِ كورش اسدي
در ميان جماعت بيچهره
شيما بهرهمند
انديشه تجدد و بحثِ دگرگوني سياسي و اجتماعي كه به انقلاب مشروطه رسيد، پس از جنگ جهاني دوم و بهطولِ چند سال آخر قاجاريه و ظهور دودمان پهلوي، فرهنگ را نيز بهتبع سياست دستخوش تغييرات بِسزايي كرد. تغيير نقشِ نويسندگان و شاعران به «روشنفكر» خودْ نمادِ اين دگرگوني بود. تفوقِ نثر بر نظم و تغيير يكسره ساخت و فُرم شعر و محتواي داستان و بهتعبيري گرايشِ ادبيات به سياست و بازشدنِ چشم جامعه آن روزگار بر تغييروتحولاتِ هنر غرب و پيدايش تئاتر و از ايندست، همه و همه تبعاتِ تغيير كاركرد ادبيات و هنر بود در جامعهاي در آستانه گذار از سنت به نوعي تجدد. ادبياتِ ما از هزاروسيصد، با مكتوباتي به نثر ازجمله «يكي بود يكي نبودِ» جمالزاده و «جعفرخان از فرنگبرگشته»ي حسن مقدم و «تهران مخوفِ» مشفق كاظمي و دستآخر با انقلابِ شعري نيما در «افسانه»اش، نشاندار شد. مشيرالدوله پيرنيا و حجازي، و پرتره ادبيات مدرنِ ما؛ صادق هدايت نيز در اين دوران سر برآوردند. پيوندِ ادبيات و اجتماع در اين دوران ماحصلِ سياسيشدن جامعه و پيوستن روشنفكرانِ مشروطهخواه به جرياني بود كه نگاهي به غرب داشتند و در عين حال تجددخواهي را از خلالِ نوعي تجددِ وطني
دنبال ميكردند. مليگرايي و توجه به زبان ميراث همين دوران است كه شاهرخ مسكوب آن را در برخورد با زبان بهعنوان شاخصه آن روزگار برميرسد. «بهجز تاريخ و ادبيات، برخورد با زبان نيز مطابق با سرنوشت تاريخي زبان مليگرايانه است زيرا فارسي نيز كشتزار بابركتي بود كه بذر مليگرايي ميتوانست در آن ببالد و بارور شود. در اين دوره از سويي زبان فارسي در سير تاريخي (گذشته) نگريسته ميشد و ازسوي ديگر در ارتباط با نيازهاي زندگي جديد (آينده)، و در هر دو حال چون پناهگاه و خانه امن مليت ايراني.» اين تغيير كاركردِ زبان نمايانگر بهرسميتشناختنِ دگرگوني بزرگي بود كه بهتعبير مسكوب نشاني از خاستگاه اجتماعي ادبيات ما بهدست ميدهد. سالياني بعد، نويسندهاي از تبارِ مورثانِ مشروطه، غلامحسين ساعدي كه آثارش با سياست پيوندي ناگسستني دارد و نيز از كنشگرانِ عرصه سياستِ دورانش بود، به نقشِ همهجانبه و نفسگير نويسندگان اشاره ميكند. «در مورد روشنفكر ايراني زياده از حد ظلم شده است. همه خيال ميكنند كه آنها بايد همه كار ميكردند؛ هم رفتگر بودند، هم متخصصِ مسائل اقتصادي، هم معلم هم مبلغ و هم رهبر سياسي حتي از داخل سلول انفراديِ زندان و هم
گروههاي چريكي راه ميانداختند.» ازقضا غلامحسين ساعدي خودْ مصداقِ بارز اين روايت از جايگاه دشوار روشنفكر در زمانهاي است كه او در آن زيست و نوشت. كورش اسدي، در روايتش از زندگيِ غلامحسين ساعدي، به دوراني بازميگردد كه مفهومِ «تجدد» در ايران باب شد و ادبيات را نيز متأثر كرد. او براي ترسيم فضاي سرشار از ترس و وهمِ آثار ساعدي يا بهتعبير اسدي «جهانِ هولانگيز» ساعدي به كمي پيشتر از دوران نويسندگيِ او، به دوره رضاخان بازميگردد، به روزگارِ مدرنيزاسيون زوركي در ايران. «مدرنيزاسيون آغاز ميشود. با شتابي باورنكردني و زوركي. بر پايههاي ارباب- رعيتي بناي شهرنشيني يا مدنيتنهادن و صنعت، لازمهاش آموزش است تا طرف بقاعده از زمين رها شود و پا به كارخانه بگذارد. لازمهاش تغييرِ ساخت است. روايتي جديد از قصه قديم نه سوزاندن آن يا خرابكردنش. زوركي نميشود مدرن شد. يكشبه هم. بيخود نيست اگر ميگويند انقلابِ اصلي كار نيما و هدايت بود نه رضاشاه.» در اين مسير، در عرصه كلامِ مكتوب پيشنهاد نيما تغيير ساختارها بود و هدايت يكجور ايده ايرانيبودنِ كار هرچند بهشكلِ بازگشت به گذشتههاي دور را ارائه ميداد. «بسترِ هر دو، فرهنگِ
گذشته بود و افزودن به آن نه نفيكردنش.» نيما در «افسانه»اش از اضطراب خود نوشت در آستانه گذاري كه در مِه بود و هدايت از سردرگمي خود از عبور از درِ مدرنیته در آثارش خاصه در «بوف كور» و «سه قطره خون» و نيز در «داشآكل» كه دورانش سر آمده بود. «كار نيما و هدايت به بار مينشيند و هركس كه ميآيد گوشه كاري را ميگيرد و پيش ميبرد ولي در عرصه اجتماعيات؟ حاصل فاجعه است. همين اضطراب است كه جامعه را واميدارد عكسالعمل نشان دهد و برگردد به ساختارهاي آمُخته و آشنا، همانها كه خوكرده آنهاست.» و در نظر كورش اسدي ما هربار كه به اينجا رسيدهايم از آستانه مدرنيسم پا پس كشيده برگشتهايم به سنت و گذشته خويش. اما در ميانه اين ورطه، در مواجهه با تجدد و غرب و سنت و اضطراب و جنون و فاجعه، جايگاه غلامحسين ساعدي كجاست؟ بهزعمِ كورش اسدي، ساعدي «نويسنده هراس، هراسهاي ما»ست. او معتقد است نسل نيما و هدايت، نسل پس از سيودو شاهدانِ مدرنيسم وارداتي و مونتاژ بودند و در دهه چهل نوبت به نسلي غريب رسيد كه در جستوجوي شيوهاي نو در هنر بودند و شاه تازه آمده بود تا مملكت را به «تمدن بزرگ» بدل كند و بايد از شَر مزاحمان خلاص ميشد و اهاليِ
ادبيات و هنر در اين دوره از بزرگترينِ مزاحمان بودند؛ آدمهای اضافي دردسرساز كه مدام نقاط تاريك را نشانه ميرفتند و از رفاهِ پوشالي و فاجعه فقر پرده برميداشتند. و ساعدي كه «عظيمترين وحشتش از روزي بود كه فقر به فضيلت بدل شود در ميان چرخدندههاي دستگاهِ امنيتي شاه اسير شد و شكست و شكسته و خردشدهاش از جهاني كه دستِآخر به تسخير فقر درآمده بود طرد شد و غريبكش.» مولفِ كتاب در دو صفحه فهرستوار شرحي از روزگار سپريشده ساعدي ميدهد و نوبت به نمايشنامههاي او ميرسد. «ساعدي ميان جهانِ نمايش و داستان سرگردان است. ميان گفتگو و وصف. ميان سكوت و صدا. نمايشنامههاي او برشي است از بيرونِ زندگي آدمهاي آسيبديده و گرفتار و داستانهايش شرحِ درونيتر و شخصيتر و پيچيدهتر همين آدمهاست.» برخلافِ داستانهاي ساعدي كه اسدياز كوتاهترين و بياهميتترينشان هم درنميگذرد، در نمايشنامههاي او درنگي كوتاه ميكند و چنين حكم ميدهد «در نمايشنامهنويسي ساعدي تابع جو زمانه است... و جز دو اثر جريانساز در عرصه نمايش در باقيِ آثار نمايشيِ خود قلم نه به نبض خود كه بر موج زمانه ميسپارد.» اسدي بررسي مفصلتر نمايشنامهها را «به
اهلش» واميگذارد و ميرود سراغِ جهان داستاني ساعدي كه از نظر او بخش قابلتأملِ آنها همانهاست كه در ميانِ سالهاي چهل و پنجاه منتشر شده است و ديگر آثار، خاصه داستانهاي دهههاي شصت و هفتاد چندان قابل اعتنا نبوده و خودِ او نيز به چاپشان ميلي نداشت. مخلوقان ساعدي از واقعيت سر برآورده بودند و ازاينرو شايد دستِ ساعدي به نوشتن نميرفت و سرآخر ساعدي از كابوسهاي خود ميگريزد و بهقولِ اسدي در گريز خود لابد به «تاتارخندان» ميانديشد، داستانِ گريز كه در دهه پنجاه در سياهچالِ اوين نوشت در ستايش زندگي، در تقابل با مرگ، داستانِ دوباره از سر آغازكردن.
«و ساعدي در كوچهپسكوچههاي سنگفرشِ غربت قيقاج ميرود. معدهاش ميسوزد. به زخمِ كهنهاش ميانديشد و به فرصت اندكي كه براي آغاز دوباره دارد. به خانهاش ميانديشد. به خلاقيتش. جماعت بيچهره ميآيند. چيزي ميخوانند. گوشهايش را ميگيرد. جماعت دورهاش ميكنند. آواز شومِ جماعت تسخيرش ميكند» و مونتاژِ چند جمله از «پزشك دهكده»ي كافكا با روزگار ساعدي، كتاب را به آخر ميرساند: «عريانش كنيد، اگر درمان نكرد بكشيدش، پزشكي بيش نيست، پزشكيبيش نيست.»
* «غلامحسين ساعدي» نوشته كورش اسدي از سريِ چهرههاي قرن بيستم، بار نخست در سالِ 1381 در نشر قصه درآمده بود و اينك، در نشر نيماژ بازنشر شده است.
انديشه تجدد و بحثِ دگرگوني سياسي و اجتماعي كه به انقلاب مشروطه رسيد، پس از جنگ جهاني دوم و بهطولِ چند سال آخر قاجاريه و ظهور دودمان پهلوي، فرهنگ را نيز بهتبع سياست دستخوش تغييرات بِسزايي كرد. تغيير نقشِ نويسندگان و شاعران به «روشنفكر» خودْ نمادِ اين دگرگوني بود. تفوقِ نثر بر نظم و تغيير يكسره ساخت و فُرم شعر و محتواي داستان و بهتعبيري گرايشِ ادبيات به سياست و بازشدنِ چشم جامعه آن روزگار بر تغييروتحولاتِ هنر غرب و پيدايش تئاتر و از ايندست، همه و همه تبعاتِ تغيير كاركرد ادبيات و هنر بود در جامعهاي در آستانه گذار از سنت به نوعي تجدد. ادبياتِ ما از هزاروسيصد، با مكتوباتي به نثر ازجمله «يكي بود يكي نبودِ» جمالزاده و «جعفرخان از فرنگبرگشته»ي حسن مقدم و «تهران مخوفِ» مشفق كاظمي و دستآخر با انقلابِ شعري نيما در «افسانه»اش، نشاندار شد. مشيرالدوله پيرنيا و حجازي، و پرتره ادبيات مدرنِ ما؛ صادق هدايت نيز در اين دوران سر برآوردند. پيوندِ ادبيات و اجتماع در اين دوران ماحصلِ سياسيشدن جامعه و پيوستن روشنفكرانِ مشروطهخواه به جرياني بود كه نگاهي به غرب داشتند و در عين حال تجددخواهي را از خلالِ نوعي تجددِ وطني
دنبال ميكردند. مليگرايي و توجه به زبان ميراث همين دوران است كه شاهرخ مسكوب آن را در برخورد با زبان بهعنوان شاخصه آن روزگار برميرسد. «بهجز تاريخ و ادبيات، برخورد با زبان نيز مطابق با سرنوشت تاريخي زبان مليگرايانه است زيرا فارسي نيز كشتزار بابركتي بود كه بذر مليگرايي ميتوانست در آن ببالد و بارور شود. در اين دوره از سويي زبان فارسي در سير تاريخي (گذشته) نگريسته ميشد و ازسوي ديگر در ارتباط با نيازهاي زندگي جديد (آينده)، و در هر دو حال چون پناهگاه و خانه امن مليت ايراني.» اين تغيير كاركردِ زبان نمايانگر بهرسميتشناختنِ دگرگوني بزرگي بود كه بهتعبير مسكوب نشاني از خاستگاه اجتماعي ادبيات ما بهدست ميدهد. سالياني بعد، نويسندهاي از تبارِ مورثانِ مشروطه، غلامحسين ساعدي كه آثارش با سياست پيوندي ناگسستني دارد و نيز از كنشگرانِ عرصه سياستِ دورانش بود، به نقشِ همهجانبه و نفسگير نويسندگان اشاره ميكند. «در مورد روشنفكر ايراني زياده از حد ظلم شده است. همه خيال ميكنند كه آنها بايد همه كار ميكردند؛ هم رفتگر بودند، هم متخصصِ مسائل اقتصادي، هم معلم هم مبلغ و هم رهبر سياسي حتي از داخل سلول انفراديِ زندان و هم
گروههاي چريكي راه ميانداختند.» ازقضا غلامحسين ساعدي خودْ مصداقِ بارز اين روايت از جايگاه دشوار روشنفكر در زمانهاي است كه او در آن زيست و نوشت. كورش اسدي، در روايتش از زندگيِ غلامحسين ساعدي، به دوراني بازميگردد كه مفهومِ «تجدد» در ايران باب شد و ادبيات را نيز متأثر كرد. او براي ترسيم فضاي سرشار از ترس و وهمِ آثار ساعدي يا بهتعبير اسدي «جهانِ هولانگيز» ساعدي به كمي پيشتر از دوران نويسندگيِ او، به دوره رضاخان بازميگردد، به روزگارِ مدرنيزاسيون زوركي در ايران. «مدرنيزاسيون آغاز ميشود. با شتابي باورنكردني و زوركي. بر پايههاي ارباب- رعيتي بناي شهرنشيني يا مدنيتنهادن و صنعت، لازمهاش آموزش است تا طرف بقاعده از زمين رها شود و پا به كارخانه بگذارد. لازمهاش تغييرِ ساخت است. روايتي جديد از قصه قديم نه سوزاندن آن يا خرابكردنش. زوركي نميشود مدرن شد. يكشبه هم. بيخود نيست اگر ميگويند انقلابِ اصلي كار نيما و هدايت بود نه رضاشاه.» در اين مسير، در عرصه كلامِ مكتوب پيشنهاد نيما تغيير ساختارها بود و هدايت يكجور ايده ايرانيبودنِ كار هرچند بهشكلِ بازگشت به گذشتههاي دور را ارائه ميداد. «بسترِ هر دو، فرهنگِ
گذشته بود و افزودن به آن نه نفيكردنش.» نيما در «افسانه»اش از اضطراب خود نوشت در آستانه گذاري كه در مِه بود و هدايت از سردرگمي خود از عبور از درِ مدرنیته در آثارش خاصه در «بوف كور» و «سه قطره خون» و نيز در «داشآكل» كه دورانش سر آمده بود. «كار نيما و هدايت به بار مينشيند و هركس كه ميآيد گوشه كاري را ميگيرد و پيش ميبرد ولي در عرصه اجتماعيات؟ حاصل فاجعه است. همين اضطراب است كه جامعه را واميدارد عكسالعمل نشان دهد و برگردد به ساختارهاي آمُخته و آشنا، همانها كه خوكرده آنهاست.» و در نظر كورش اسدي ما هربار كه به اينجا رسيدهايم از آستانه مدرنيسم پا پس كشيده برگشتهايم به سنت و گذشته خويش. اما در ميانه اين ورطه، در مواجهه با تجدد و غرب و سنت و اضطراب و جنون و فاجعه، جايگاه غلامحسين ساعدي كجاست؟ بهزعمِ كورش اسدي، ساعدي «نويسنده هراس، هراسهاي ما»ست. او معتقد است نسل نيما و هدايت، نسل پس از سيودو شاهدانِ مدرنيسم وارداتي و مونتاژ بودند و در دهه چهل نوبت به نسلي غريب رسيد كه در جستوجوي شيوهاي نو در هنر بودند و شاه تازه آمده بود تا مملكت را به «تمدن بزرگ» بدل كند و بايد از شَر مزاحمان خلاص ميشد و اهاليِ
ادبيات و هنر در اين دوره از بزرگترينِ مزاحمان بودند؛ آدمهای اضافي دردسرساز كه مدام نقاط تاريك را نشانه ميرفتند و از رفاهِ پوشالي و فاجعه فقر پرده برميداشتند. و ساعدي كه «عظيمترين وحشتش از روزي بود كه فقر به فضيلت بدل شود در ميان چرخدندههاي دستگاهِ امنيتي شاه اسير شد و شكست و شكسته و خردشدهاش از جهاني كه دستِآخر به تسخير فقر درآمده بود طرد شد و غريبكش.» مولفِ كتاب در دو صفحه فهرستوار شرحي از روزگار سپريشده ساعدي ميدهد و نوبت به نمايشنامههاي او ميرسد. «ساعدي ميان جهانِ نمايش و داستان سرگردان است. ميان گفتگو و وصف. ميان سكوت و صدا. نمايشنامههاي او برشي است از بيرونِ زندگي آدمهاي آسيبديده و گرفتار و داستانهايش شرحِ درونيتر و شخصيتر و پيچيدهتر همين آدمهاست.» برخلافِ داستانهاي ساعدي كه اسدياز كوتاهترين و بياهميتترينشان هم درنميگذرد، در نمايشنامههاي او درنگي كوتاه ميكند و چنين حكم ميدهد «در نمايشنامهنويسي ساعدي تابع جو زمانه است... و جز دو اثر جريانساز در عرصه نمايش در باقيِ آثار نمايشيِ خود قلم نه به نبض خود كه بر موج زمانه ميسپارد.» اسدي بررسي مفصلتر نمايشنامهها را «به
اهلش» واميگذارد و ميرود سراغِ جهان داستاني ساعدي كه از نظر او بخش قابلتأملِ آنها همانهاست كه در ميانِ سالهاي چهل و پنجاه منتشر شده است و ديگر آثار، خاصه داستانهاي دهههاي شصت و هفتاد چندان قابل اعتنا نبوده و خودِ او نيز به چاپشان ميلي نداشت. مخلوقان ساعدي از واقعيت سر برآورده بودند و ازاينرو شايد دستِ ساعدي به نوشتن نميرفت و سرآخر ساعدي از كابوسهاي خود ميگريزد و بهقولِ اسدي در گريز خود لابد به «تاتارخندان» ميانديشد، داستانِ گريز كه در دهه پنجاه در سياهچالِ اوين نوشت در ستايش زندگي، در تقابل با مرگ، داستانِ دوباره از سر آغازكردن.
«و ساعدي در كوچهپسكوچههاي سنگفرشِ غربت قيقاج ميرود. معدهاش ميسوزد. به زخمِ كهنهاش ميانديشد و به فرصت اندكي كه براي آغاز دوباره دارد. به خانهاش ميانديشد. به خلاقيتش. جماعت بيچهره ميآيند. چيزي ميخوانند. گوشهايش را ميگيرد. جماعت دورهاش ميكنند. آواز شومِ جماعت تسخيرش ميكند» و مونتاژِ چند جمله از «پزشك دهكده»ي كافكا با روزگار ساعدي، كتاب را به آخر ميرساند: «عريانش كنيد، اگر درمان نكرد بكشيدش، پزشكي بيش نيست، پزشكيبيش نيست.»
* «غلامحسين ساعدي» نوشته كورش اسدي از سريِ چهرههاي قرن بيستم، بار نخست در سالِ 1381 در نشر قصه درآمده بود و اينك، در نشر نيماژ بازنشر شده است.