بر بساطی که بساطی نیست
فرزانه طاهری
خردهگور مادر
یا
بر بساطی که بساطی نیست
خوابهایم یادم نمیماند. گاهی وسطهایش که بیدار میشوم، یادم هست، آخر از هولش بیدار شدهام و همان نیمههای شب میگویم که چه بهتر که یادم نمیماند. اهل دفنکردنم. دلبهنشاطی در وجودم بوده همیشه که نجاتم داده است یا شاید به تعویق انداخته است فورانی را که باید.
دمدمههای صبح امروز هم بیدار شدم؛ اما شروع کردم به یادداشتکردن. خوابم خیلی بهظاهر ربطی نداشت به چیزی از میان خیل چیزها که ذهنم را میخورد. با مادربزرگم در خانهای پر از میهمان بودم که همهجایش آدمها خوابیده بودند و خودم هم جایی چمباتمه زده بودم با رواندازی بچگانه. باز طبق سناریوی درهمبرهم کارگردانِ خواب دیدم با مادربزرگم سر از خانهاش درآوردم که خانهاش نبود البته. دورتادور حیاط اتاقهای بزرگ بود و در هرکدام را باز میکردیم، جماعتی زن دورتادور نشسته بودند، از همان جلسهها که صبحهای جمعه در تعطیلات مدرسه که ساری پیش او بودم، من را با خود به آنها میبرد. همه مدام به جلو تاب میخوردند و انگار دعا میخواندند. همه اتاقها همین وضعیت را داشت. نمیشد وارد هیچکدامشان بشویم. در آن نیمههوشیاری ربطش دادم به همان که به گمانم باید.
مادرم در مرداد 42 از سرطان خون درگذشت. آخرین عکسش به دیوارم است، تکیده روی صخرهای نشسته، در دربند و من کنارش بالای سنگ چمباتمه زدهام، انگشت به بینی و پدرم مسلط و قاهر ایستاده و وقتهایی که خشمگینم، از کل ماجرا، احساس میکنم وزنش را انداخته روی زنی که ساعدش را میبینم که انگار دو نِی. چشمهای زیبایش پشت عینک آفتابی بزرگی پنهان است، عکس مال چند هفته پیش از مرگ اوست.
آنوقتها مرگ یک جوان 26ساله با دو بچه کوچک فاجعهای بود که شهر ساری را مثل زلزله لرزاند. وقتی خودم دو بچه داشتم، بودند هنوز زنان و مردان سالخوردهای که در خیابانهای ساری من را میشناختند و با بغض از مرگ مادرم میگفتند. آنوقتها سرطان و مرگ اینطور سیبل نشده بود.
در گورستان ملامجدالدین ساری دفنش کردند. با سنگ مرمری به رنگ روشن که رویش کنده بودند: «ای خاک تیره سرور ما را عزیز دار/ این نور چشم ماست که در بر گرفتهای». تا سالها گاه که با مادربزرگ یا خالههایم به مزارش میرفتم، به این شعر خیره میشدم، به نامش «بانو منیراقدس خیرالدین (طاهری)» و به این شعر. به نظرم غمانگیزترین شعر دنیا بود. بعدها بود که دیدم از آن شعرهاست که روی خیلی از مزارها مینویسند. مزارش نزدیکی دروازه گورستان بود.
مادربزرگم؛ یا آنطور که صدایش میکردم، مامانبزرگه، دوست داشت همیشه مامان صدایش کنم. نمیتوانستم. از همان کودکی. هرچند دیوانهوار دوستش داشتم. حالا او مخزن آن نوع مهری بود که زود از من دریغ شده بود و ایام بیمدرسه سال بر سرش مینشستم و سیراب میشدم. هرچند طبعا تا آخر سال تحصیلی دوام نمیآورد در سرمای خانهای که تنها «زن» آن من بودم و انضباط نظامی بر آن حاکم بود.
لفظ مادر را یک بار در دفتر مشق اول دبستانم دیدم. جملهسازی با مادر. نوشته بودم «من مادر ندارم». مادرش را با مداد قرمز نوشته بودم. به همین سادگی.
اینکه چرا ندارم، یادم نیست. داستانهایی لابد برایم ساخته بودند. من داستان خودم را ساخته بودم و میگفتم به همکلاسیها که مادرم منشی وزارت خارجه بوده و رفته خارج. لابد در ذهن کودکانهام نمیشد به خارج رفت؛ مگر آدم کارمند وزارت خارجه باشد. با برادرم که یک سال بزرگتر از من بود و میدانم خیلی چیزها بیشتر از من به خاطر دارد، هرگز حرفش را نزدیم. هنوز هم نمیزنیم.
مامانبزرگ چند سال پیش مرد. حدود 50 سال بر مزار مادرم میرفت. یاس بالای سرش را هرس میکرد و زنبورهایی که آنجا لانه کرده بودند، گاه هردودکشان به زیر چادرش یورش میآوردند. بعد از هر واقعه مهمی هم میرفت و برایش تعریف میکرد. مثلا فردای عروسی خالهام میگفت که جایش چقدر خالی بوده است و مویه میکرد. من البته چندان با قبر میانه ندارم. من با زندگی موازی مردگان با زندگان، با های نفسشان کنار رگ گلویم آشنایم. این سنگ قدیمیترین سنگ مزاری بود که میشناختم. اگر هم بهندرت میرفتم، میدانستم که هست؛ ملموسترین گواه اینکه بوده است و فقط در عکسها نیست یا در یکی، دو تصویر که در ذهن وامانده من از او هست که نمیدانم مخلوق خیالم است یا واقعی است. انگار نزدیکترین بوده به تن او، آخرین لمس تن او و آن زیر حفظش میکرده است.
مامانبزرگ که مرد، نگذاشتند به آرزویش که دفن در مزار مادرم بود برسد. نگذاشتند. کمی دورتر زیر درخت نارنجی دفنش کردند.
خوابم از کجا آمده بود؟ دو هفتهای میشود که شنیدهام قبرستان را دارند با خاک یکسان میکنند. مال او را که قدیمیتر بوده، با خاک یکسان کردهاند. میخواهند قبرهایش را دوطبقه کنند و همه سنگها را گرانیت سیاه یکشکل و لابد وارداتی از چین.
کم ندیدهایم که به اسم «همسانسازی» یا «پروژه عمرانی» یا اصلا «بازسازی» فقط ویران کردهاند و ویران کردهاند و گفتهاند نوش قشنگتر است یا به قول خودشان «فاخرتر» است. فخر آن مرمرهای رگهدار اصفهان و کرمان بسی بیشتر از گرانیتهای چینی است که به اسم برزیلی قالب میکنند. خرابه گورستان سفیدچاه هنوز که هنوز است از هر آنچه گورستان یکسانسازیشده است، زیباتر است.
سراسیمه زنگ زدم به ساری که بروند سنگ را دستکم نجات بدهند. گفتند تلی از سنگهای خرد و شکسته بوده و کاری نمیشد کرد. حتی تکهایش را که نام و نشانش رویش باشد، نیافتند. خشمی که احساس میکردم، هرچند در این زمانه که الیماشاءالله دلیل برای خشم بسیار است، همینطور شدت گرفت تا شد خواب دیشبم. بارها وقتی چیزی آزارم داده یا اندوهی شخصی احساس کردهام یا نگرانی برای این عزیز و آن چیز، خواستهام خود را سرکوب کنم که ببین چه اوضاعی است، جمع کن خودت را؛ اما با مقایسه مثلا اندوه خود با اندوه یا مصیبت دیگران، راه به جایی نمیبریم. هر خشمی را به نظرم باید بر زبان آورد، فریاد کشید. دیدن گورستانهایی در سراسر جهان که صدها سال عمر دارند، اصلا انگار کتاب چندجلدی تاریخاند، تاریخهای شخصی و عمومی و احترام به وابستگان آن مردگان، حتی آنها که دیگر کسی را ندارند بر سر مزارشان برود، به این خشم دامن میزد. خشمی ناشی از نادیدهگرفتن حق آدمها، خشم از این همه تلاش که برای پاککردن حافظهمان، تخریب تاریخ میشود، خشم ناشی از بیحرمتی به مزارها، شکستن سنگها، اصلا بیسنگ و نشان مزار را رهاکردن، خشم ناشی از این بازار کاسبی که حالا مثلا اگر
من که فرزند او بودم، بخواهم در «طبقه بالا» ساکن شوم باید میلیونها بپردازم، خشم از نادیده گرفتن این واقعیت که این تکه زمین را کسی خریده است و مال اوست و نه مال شما که حالا چون جایش «مرغوب» است، به بالاترین قیمت بفروشید و منت بگذارید که اولویت با ماهاست. خشم از اینکه سنگ قبر عزیزان مردم را معلوم نیست به چه بهانهای (جز خرجکردن گرانیتهای واردشده از چین) یکدست میکنید (عدالت؟ فقط در گورستان؟) و حق انتخاب را حتی از صاحبان عزا هم میگیرید. خشم از ناتوانیتان از احداث گورستان جدید و زورگویی و ایلغارتان. شنیده بودم قصد دارند قبرها را دوطبقه کنند؛ اما اینکه چنین بیحرمتی کنند که دیگر اگر هم بخواهم یا وسعم برسد طبقه بالا را از ترس افتادن به دست بیگانه بخرم نتوانم بدهم نامم را کوچک زیر سنگش بکنند یا دستکم سنگش را هرچند کهنه و شکسته به یادگار نزد خود نگه دارم. اینها حق من است. دلیل نمیشود که در کنار حقوق پایمالشده دیگر، حقیرش بشمارم. دلیل نمیشود چون «از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود/ ای وای از این بیابان وین راه بینهایت»، ساکت بمانم. این هم نمادی دیگر از نادیدهگرفتن حق آدمهاست، هیچ توجیهی هم ندارد.
خردهگور مادر
یا
بر بساطی که بساطی نیست
خوابهایم یادم نمیماند. گاهی وسطهایش که بیدار میشوم، یادم هست، آخر از هولش بیدار شدهام و همان نیمههای شب میگویم که چه بهتر که یادم نمیماند. اهل دفنکردنم. دلبهنشاطی در وجودم بوده همیشه که نجاتم داده است یا شاید به تعویق انداخته است فورانی را که باید.
دمدمههای صبح امروز هم بیدار شدم؛ اما شروع کردم به یادداشتکردن. خوابم خیلی بهظاهر ربطی نداشت به چیزی از میان خیل چیزها که ذهنم را میخورد. با مادربزرگم در خانهای پر از میهمان بودم که همهجایش آدمها خوابیده بودند و خودم هم جایی چمباتمه زده بودم با رواندازی بچگانه. باز طبق سناریوی درهمبرهم کارگردانِ خواب دیدم با مادربزرگم سر از خانهاش درآوردم که خانهاش نبود البته. دورتادور حیاط اتاقهای بزرگ بود و در هرکدام را باز میکردیم، جماعتی زن دورتادور نشسته بودند، از همان جلسهها که صبحهای جمعه در تعطیلات مدرسه که ساری پیش او بودم، من را با خود به آنها میبرد. همه مدام به جلو تاب میخوردند و انگار دعا میخواندند. همه اتاقها همین وضعیت را داشت. نمیشد وارد هیچکدامشان بشویم. در آن نیمههوشیاری ربطش دادم به همان که به گمانم باید.
مادرم در مرداد 42 از سرطان خون درگذشت. آخرین عکسش به دیوارم است، تکیده روی صخرهای نشسته، در دربند و من کنارش بالای سنگ چمباتمه زدهام، انگشت به بینی و پدرم مسلط و قاهر ایستاده و وقتهایی که خشمگینم، از کل ماجرا، احساس میکنم وزنش را انداخته روی زنی که ساعدش را میبینم که انگار دو نِی. چشمهای زیبایش پشت عینک آفتابی بزرگی پنهان است، عکس مال چند هفته پیش از مرگ اوست.
آنوقتها مرگ یک جوان 26ساله با دو بچه کوچک فاجعهای بود که شهر ساری را مثل زلزله لرزاند. وقتی خودم دو بچه داشتم، بودند هنوز زنان و مردان سالخوردهای که در خیابانهای ساری من را میشناختند و با بغض از مرگ مادرم میگفتند. آنوقتها سرطان و مرگ اینطور سیبل نشده بود.
در گورستان ملامجدالدین ساری دفنش کردند. با سنگ مرمری به رنگ روشن که رویش کنده بودند: «ای خاک تیره سرور ما را عزیز دار/ این نور چشم ماست که در بر گرفتهای». تا سالها گاه که با مادربزرگ یا خالههایم به مزارش میرفتم، به این شعر خیره میشدم، به نامش «بانو منیراقدس خیرالدین (طاهری)» و به این شعر. به نظرم غمانگیزترین شعر دنیا بود. بعدها بود که دیدم از آن شعرهاست که روی خیلی از مزارها مینویسند. مزارش نزدیکی دروازه گورستان بود.
مادربزرگم؛ یا آنطور که صدایش میکردم، مامانبزرگه، دوست داشت همیشه مامان صدایش کنم. نمیتوانستم. از همان کودکی. هرچند دیوانهوار دوستش داشتم. حالا او مخزن آن نوع مهری بود که زود از من دریغ شده بود و ایام بیمدرسه سال بر سرش مینشستم و سیراب میشدم. هرچند طبعا تا آخر سال تحصیلی دوام نمیآورد در سرمای خانهای که تنها «زن» آن من بودم و انضباط نظامی بر آن حاکم بود.
لفظ مادر را یک بار در دفتر مشق اول دبستانم دیدم. جملهسازی با مادر. نوشته بودم «من مادر ندارم». مادرش را با مداد قرمز نوشته بودم. به همین سادگی.
اینکه چرا ندارم، یادم نیست. داستانهایی لابد برایم ساخته بودند. من داستان خودم را ساخته بودم و میگفتم به همکلاسیها که مادرم منشی وزارت خارجه بوده و رفته خارج. لابد در ذهن کودکانهام نمیشد به خارج رفت؛ مگر آدم کارمند وزارت خارجه باشد. با برادرم که یک سال بزرگتر از من بود و میدانم خیلی چیزها بیشتر از من به خاطر دارد، هرگز حرفش را نزدیم. هنوز هم نمیزنیم.
مامانبزرگ چند سال پیش مرد. حدود 50 سال بر مزار مادرم میرفت. یاس بالای سرش را هرس میکرد و زنبورهایی که آنجا لانه کرده بودند، گاه هردودکشان به زیر چادرش یورش میآوردند. بعد از هر واقعه مهمی هم میرفت و برایش تعریف میکرد. مثلا فردای عروسی خالهام میگفت که جایش چقدر خالی بوده است و مویه میکرد. من البته چندان با قبر میانه ندارم. من با زندگی موازی مردگان با زندگان، با های نفسشان کنار رگ گلویم آشنایم. این سنگ قدیمیترین سنگ مزاری بود که میشناختم. اگر هم بهندرت میرفتم، میدانستم که هست؛ ملموسترین گواه اینکه بوده است و فقط در عکسها نیست یا در یکی، دو تصویر که در ذهن وامانده من از او هست که نمیدانم مخلوق خیالم است یا واقعی است. انگار نزدیکترین بوده به تن او، آخرین لمس تن او و آن زیر حفظش میکرده است.
مامانبزرگ که مرد، نگذاشتند به آرزویش که دفن در مزار مادرم بود برسد. نگذاشتند. کمی دورتر زیر درخت نارنجی دفنش کردند.
خوابم از کجا آمده بود؟ دو هفتهای میشود که شنیدهام قبرستان را دارند با خاک یکسان میکنند. مال او را که قدیمیتر بوده، با خاک یکسان کردهاند. میخواهند قبرهایش را دوطبقه کنند و همه سنگها را گرانیت سیاه یکشکل و لابد وارداتی از چین.
کم ندیدهایم که به اسم «همسانسازی» یا «پروژه عمرانی» یا اصلا «بازسازی» فقط ویران کردهاند و ویران کردهاند و گفتهاند نوش قشنگتر است یا به قول خودشان «فاخرتر» است. فخر آن مرمرهای رگهدار اصفهان و کرمان بسی بیشتر از گرانیتهای چینی است که به اسم برزیلی قالب میکنند. خرابه گورستان سفیدچاه هنوز که هنوز است از هر آنچه گورستان یکسانسازیشده است، زیباتر است.
سراسیمه زنگ زدم به ساری که بروند سنگ را دستکم نجات بدهند. گفتند تلی از سنگهای خرد و شکسته بوده و کاری نمیشد کرد. حتی تکهایش را که نام و نشانش رویش باشد، نیافتند. خشمی که احساس میکردم، هرچند در این زمانه که الیماشاءالله دلیل برای خشم بسیار است، همینطور شدت گرفت تا شد خواب دیشبم. بارها وقتی چیزی آزارم داده یا اندوهی شخصی احساس کردهام یا نگرانی برای این عزیز و آن چیز، خواستهام خود را سرکوب کنم که ببین چه اوضاعی است، جمع کن خودت را؛ اما با مقایسه مثلا اندوه خود با اندوه یا مصیبت دیگران، راه به جایی نمیبریم. هر خشمی را به نظرم باید بر زبان آورد، فریاد کشید. دیدن گورستانهایی در سراسر جهان که صدها سال عمر دارند، اصلا انگار کتاب چندجلدی تاریخاند، تاریخهای شخصی و عمومی و احترام به وابستگان آن مردگان، حتی آنها که دیگر کسی را ندارند بر سر مزارشان برود، به این خشم دامن میزد. خشمی ناشی از نادیدهگرفتن حق آدمها، خشم از این همه تلاش که برای پاککردن حافظهمان، تخریب تاریخ میشود، خشم ناشی از بیحرمتی به مزارها، شکستن سنگها، اصلا بیسنگ و نشان مزار را رهاکردن، خشم ناشی از این بازار کاسبی که حالا مثلا اگر
من که فرزند او بودم، بخواهم در «طبقه بالا» ساکن شوم باید میلیونها بپردازم، خشم از نادیده گرفتن این واقعیت که این تکه زمین را کسی خریده است و مال اوست و نه مال شما که حالا چون جایش «مرغوب» است، به بالاترین قیمت بفروشید و منت بگذارید که اولویت با ماهاست. خشم از اینکه سنگ قبر عزیزان مردم را معلوم نیست به چه بهانهای (جز خرجکردن گرانیتهای واردشده از چین) یکدست میکنید (عدالت؟ فقط در گورستان؟) و حق انتخاب را حتی از صاحبان عزا هم میگیرید. خشم از ناتوانیتان از احداث گورستان جدید و زورگویی و ایلغارتان. شنیده بودم قصد دارند قبرها را دوطبقه کنند؛ اما اینکه چنین بیحرمتی کنند که دیگر اگر هم بخواهم یا وسعم برسد طبقه بالا را از ترس افتادن به دست بیگانه بخرم نتوانم بدهم نامم را کوچک زیر سنگش بکنند یا دستکم سنگش را هرچند کهنه و شکسته به یادگار نزد خود نگه دارم. اینها حق من است. دلیل نمیشود که در کنار حقوق پایمالشده دیگر، حقیرش بشمارم. دلیل نمیشود چون «از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود/ ای وای از این بیابان وین راه بینهایت»، ساکت بمانم. این هم نمادی دیگر از نادیدهگرفتن حق آدمهاست، هیچ توجیهی هم ندارد.