چرا احمدرضا احمدي را نميتوان دوست نداشت؟
پوریا عالمی
-سلام ميدون دوم. من ديگر نميخواهم تو عاشقم باشي! من نميتوانم معشوق تو باشم! اگر هم بخواهم نميتوانم.
:چرا نميتواني؟
-چون چند روز پيش شنيدم احمدرضا احمدي عاشق سوفيا لورن است.
:خب؟ چه ربطي به تو دارد؟
-من هم سوفيا هستم!
:ولي تو که لورن نيستي.
-چه حيف. يعني احمدرضا احمدي عاشق من نيست؟ کاش من هم يک سوفياي لورن بودم. سوفياي غيرلورنبودن خيلي غمناک است، وقتي ميداني احمدرضا احمدي عاشق سوفيا لورن است.
:غصه نخور سوفيا. من عاشق تو هستم.
-تو؟ عشق تو به چه درد من ميخورد. وقتي آدم ميداند يک جاي دنيا يک احمدرضا احمدي هست که عاشق سوفيا لورن است، ديگر عشق ميدون دوم به سوفيا به آدم نهايتا حس پففيل ميدهد.
:سوفيا! من شايد احمدرضا احمدي نباشم، شايد مثل او شاعر بينظير و آدمحسابي و خوشتيپ و خوشصدا و بامعرفت و مهربان نباشم، اما من هم مثل تو، سوفيا، عاشق احمدرضا احمدي هستم. آيا اين تفاهم کمي است؟ بيا با من ازدواج کن.
-ميداني ميدون دوم؟ من از هيچي شانس نياوردم. نه سوفيا لورن شدم، نه ماهور.
:ربطش چيه؟
-اگر سوفيا لورن بودم، احمدرضا احمدي دربارهام شعر ميگفت! اگر هم ماهور بودم، جاي اينکه باباي سوفيا- به آن زمختي و دگمي- بابام بود، بابام ميشد احمدرضا احمدي! خوشبهحال ماهور که دختر احمدرضا احمدي است!
امضا: ميدون و سوفيا
جناب شاعر
جداي از شوخي بايد بگويم 30 ارديبهشت روز جهاني احمدرضا احمدي است که جهان ما را با شعرهایش زيباتر کرده. روز جهاني که او با کلماتش خلق کرده. نويسنده اين سطور افتخار ميکند و خرسند است که اين شاعر شيرينسخن که جزء معمارهاي ذهن من و نسل من است، اين ستون را هر روز ميخواند.اگر به اينجاي ستون و اين جمله و کلمات رسيدي جناب شاعر، عاليجناب احمدرضا احمدي، بدان که با شعرهاي تو سالها عاشق شديم، مهرباني تو دنياي نامهربان ما را مهربانتر کرد، بدان اگر شعرهاي شما نبود، عاليجناب، چشم ما هرگز به يک جهان جديد و يک جهانبيني نو در ادبيات بعد از شما باز نميشد.عاليجناب مهرباني، هر روز روز توست و صاحب اين قلم اگر بختيار و نظرکرده نبود، مگر ميتوانست در اولين سال که کار حرفهاياش را در مطبوعات شروع کرد، سال ۷۸ و در 17 سالگي، در میهماني ناهار کيومرث صابريفومني نازنين شرکت کند و آنقدر دير برسد که فقط صندلي کنار شما خالي باشد؟ من از آن ناهار، از آن ضيافت ساده، از لابهلاي بوي نان سنگک و سبزيخوردن، گرسنه بلند شدم که شرم حضور نميگذاشت لقمه بگيرم، اما سيراب قصهها و شوخيها و حرفهاي شما و کيومرث صابري شدم.ما به شما آن کيفوري و
نشئگي بعد از خواندن شعرهايتان را در همه اين سالها بدهکاريم. با اين ستون کوتاه و اين کلمات کم و اين دست زير سنگ چطور ميتوان سخاوت شما را در ساختن دنياي ما جبران کرد؟
عاليجناب شاعرخلاصه ما همين کلمات شماست؛
شهري فرياد ميزند:آري / کبوتري تنها / به کنار برج کهنه ميرسد
ميگويد: نه.
حالا، شاعر دوران ما، اگر به اينجاي ستون معلق من رسيديد، بايد اعتراف کنم همه اين حرفها - از بالا تا پايين اين ستون - بهانه بود که نام شما را هزاربار تکرار کنم. بهانه بود که بگويم دوستتان دارم. پ. ع
-سلام ميدون دوم. من ديگر نميخواهم تو عاشقم باشي! من نميتوانم معشوق تو باشم! اگر هم بخواهم نميتوانم.
:چرا نميتواني؟
-چون چند روز پيش شنيدم احمدرضا احمدي عاشق سوفيا لورن است.
:خب؟ چه ربطي به تو دارد؟
-من هم سوفيا هستم!
:ولي تو که لورن نيستي.
-چه حيف. يعني احمدرضا احمدي عاشق من نيست؟ کاش من هم يک سوفياي لورن بودم. سوفياي غيرلورنبودن خيلي غمناک است، وقتي ميداني احمدرضا احمدي عاشق سوفيا لورن است.
:غصه نخور سوفيا. من عاشق تو هستم.
-تو؟ عشق تو به چه درد من ميخورد. وقتي آدم ميداند يک جاي دنيا يک احمدرضا احمدي هست که عاشق سوفيا لورن است، ديگر عشق ميدون دوم به سوفيا به آدم نهايتا حس پففيل ميدهد.
:سوفيا! من شايد احمدرضا احمدي نباشم، شايد مثل او شاعر بينظير و آدمحسابي و خوشتيپ و خوشصدا و بامعرفت و مهربان نباشم، اما من هم مثل تو، سوفيا، عاشق احمدرضا احمدي هستم. آيا اين تفاهم کمي است؟ بيا با من ازدواج کن.
-ميداني ميدون دوم؟ من از هيچي شانس نياوردم. نه سوفيا لورن شدم، نه ماهور.
:ربطش چيه؟
-اگر سوفيا لورن بودم، احمدرضا احمدي دربارهام شعر ميگفت! اگر هم ماهور بودم، جاي اينکه باباي سوفيا- به آن زمختي و دگمي- بابام بود، بابام ميشد احمدرضا احمدي! خوشبهحال ماهور که دختر احمدرضا احمدي است!
امضا: ميدون و سوفيا
جناب شاعر
جداي از شوخي بايد بگويم 30 ارديبهشت روز جهاني احمدرضا احمدي است که جهان ما را با شعرهایش زيباتر کرده. روز جهاني که او با کلماتش خلق کرده. نويسنده اين سطور افتخار ميکند و خرسند است که اين شاعر شيرينسخن که جزء معمارهاي ذهن من و نسل من است، اين ستون را هر روز ميخواند.اگر به اينجاي ستون و اين جمله و کلمات رسيدي جناب شاعر، عاليجناب احمدرضا احمدي، بدان که با شعرهاي تو سالها عاشق شديم، مهرباني تو دنياي نامهربان ما را مهربانتر کرد، بدان اگر شعرهاي شما نبود، عاليجناب، چشم ما هرگز به يک جهان جديد و يک جهانبيني نو در ادبيات بعد از شما باز نميشد.عاليجناب مهرباني، هر روز روز توست و صاحب اين قلم اگر بختيار و نظرکرده نبود، مگر ميتوانست در اولين سال که کار حرفهاياش را در مطبوعات شروع کرد، سال ۷۸ و در 17 سالگي، در میهماني ناهار کيومرث صابريفومني نازنين شرکت کند و آنقدر دير برسد که فقط صندلي کنار شما خالي باشد؟ من از آن ناهار، از آن ضيافت ساده، از لابهلاي بوي نان سنگک و سبزيخوردن، گرسنه بلند شدم که شرم حضور نميگذاشت لقمه بگيرم، اما سيراب قصهها و شوخيها و حرفهاي شما و کيومرث صابري شدم.ما به شما آن کيفوري و
نشئگي بعد از خواندن شعرهايتان را در همه اين سالها بدهکاريم. با اين ستون کوتاه و اين کلمات کم و اين دست زير سنگ چطور ميتوان سخاوت شما را در ساختن دنياي ما جبران کرد؟
عاليجناب شاعرخلاصه ما همين کلمات شماست؛
شهري فرياد ميزند:آري / کبوتري تنها / به کنار برج کهنه ميرسد
ميگويد: نه.
حالا، شاعر دوران ما، اگر به اينجاي ستون معلق من رسيديد، بايد اعتراف کنم همه اين حرفها - از بالا تا پايين اين ستون - بهانه بود که نام شما را هزاربار تکرار کنم. بهانه بود که بگويم دوستتان دارم. پ. ع