چهره عناد در شاهنامه
مهدی افشار
*قسمت اول این یادداشت چهارشنبه هفته گذشته در صفحه اول «شرق» منتشر شد.
تراژدی در شاهنامه به کشتهشدن سهراب به دست پدر یا کشتهشدن سیاوش به فرمان افراسیاب محدود نمیشود؛ بلکه در جایجای شاهنامه که انسانها را به خردگرایی و عقلانیت دعوت میکند، از فجایع و مصایبی سخن میگوید که ریشه در بیخردی دارد و یکی از بارزترین نمودهای بیخردی، لجاج و عناد است.
توس نماد بیخردى است كه پيوسته عناد و لجاجت میورزد و فاجعهاى میآفريند به دردناكى كشتهشدن سياوش، هرچند كه كمتر به آن پرداخته شده است.
سياوش در توران به توصیه مهرورزانه پيرانويسه با فرنگيس، دخت افراسياب ازدواج میکند. با اين انديشه كه از پيوند دو قوم ايرانى و تورانى، نهالى سر برآورد و كهن درختى سترگ شود كه در سايهسار آن، دو قوم ايرانى و تورانى پس از سالها نبرد و كينخواهى در كنار يكديگر به صلح و دوستى زندگى كنند.آنگاه پيرانويسه كه سياوش را چون فرزند خويش دوست میدارد، دختر خويش، جريره را به همسرى به سياوش میسپارد و سياوش از فرنگيس، صاحب كيخسرو و از جريره، صاحب فرود میشود.
چون کیخسرو بر اورنگ شهریاری تکیه میزند و آگاه میشود كه ديگر بار تورانیان از مرز گذشته، دست به كشتار و غارت زدهاند، به توس فرمان میدهد دشمن متجاوز را سركوب كند و توس قبل از عزيمت، سپاه را به حضور كيخسرو میآورد.
کیخسرو چون از سپاه سان میبیند، فرماندهان ردهبالاى سپاه را به حضور طلبيده، به آنان يادآور میشود توس فرمانده كل سپاه و صاحب درفش كاويانى است و تنها از او فرمان بريد.
و آنگاه توس را خطاب قرار میدهد:
بدو گفت مگذر ز پيمان من
نگه دار آيين و فرمان من
و سفارش میکند چون سپاه، راهی مرز میشود، مبادا به مسير كلات بههيچروى گام بگذارد كه اگر چنين كند همه تلاشى كه صورت گرفته، باطل و بیهوده شده، روان سياوش در آن جهان ديگر آزرده خواهد شد.
نبايد نمودن به بیرنج، رنج
كه بر كس نماند سرای سپنج
گذر از كلات ايچ گونه مكن
گر آن ره رَوى خام گردد سخن
روان سياوش چو خورشيد باد
بدان گيتیاش جاى اميد باد
کیخسرو به توس گوشزد میکند از دختر پيرانويسه، همسر سياوش برادرى به نام فرود دارد كه از نظر خصوصيات ظاهرى و فراتر، از نظر صفات اخلاقى با سياوش يكسان و رزمندهاى دلاور و بیباك است و او اكنون با مادرش در كلات اقامت دارد و از ايرانيان كسى را نمیشناسد؛ بههمينروى نبايد بیاحتياطى كرده، از آن مسير گذر کند که امكان درگيرى وجود دارد.
توس در پاسخ به خسرو میگوید: «از فرمان تو روى نخواهم تافت، از همان راهى میروم كه تو فرمان دهى».
سپاه توس منزل به منزل پيش میرود تا به آن دوراهى میرسد که از يك سوى بيابان بیآبوعلف و از سوى ديگر راهِ هموار كلات است.
توس تصمیم میگیرد از راه كلات رود که به موازات رودخانه است؛ هرچند كه شهريار به تأكيد از او خواسته بود به آن مسير گام نگذارد؛ ولى طبع لجوج و عنود توس، با خرد همساز و جفت نیست.
از ديگرسوى فرود آگاه میشود كه سپاه ايران در مسير كلات عزم جنگ با افراسياب دارد، براى آنكه آسيبى به مردم كلات وارد نيايد، فرمان میدهد همه اسبان و گوسپندان را به سپد كوه برده، در حصارگاه جاى دهند.
فرود به نزد مادر خود، جريره میرود و از او میپرسد از ميان ايرانيان بايد با چه كسى سخن بگويد تا با آنان متحد شده و انتقام خون پدر را بگيرد. جريره به او میگوید تخوار همه سرداران ايرانى را از نزديك میشناسد و آنان را به او معرفى خواهد كرد.
فرود از دژ خارج شده، از آن فراز به تماشاى سپاه انبوه ايران میپردازد و سپس به دژ بازگشته، سوار بر اسبى تيزتك شده، همراه با تخوار به تماشاى سپاه میایستد.
اما وقتى نابخردى جاى خرد بنشيند، بخت آدمى نيز باژگونه میشود و جوان دليرى كه عزم پيوستن به سپاه پدر را داشت، در برابر آن سپاه قرار میگيرد.
تخوار يكبهيك فرماندهان را به او معرفی میکند.
در اين هنگام توس متوجه دو نفر بر فراز كوه میشود، دیگ طبيعت لجوج و معاند او جوشيدن میگیرد و فرمان میدهد کسی برود و ببيند اين دو نفر که هستند؛ اگر ايرانیاند، تازيانه بر سرشان زده، به نزد او آورند و اگر ترك هستند و براى نبرد آمدهاند، آنان را به بند كشند و به اينجا آورند.
بهرام داوطلب میشود كه برود و آن دو را شناسايى كند. فرود از تخوار میپرسد اين شخص كيست كه به نزد آنان میآيد. تخوار در پاسخ میگوید: «تصور میكنم از گودرزيان باشد» و چون بهرام به فراز كوه میآید، با خشم میپرسد: «شما كه هستيد كه در اينجا ايستادهايد و سپاه ايران را به نظاره گرفتهايد؟». فرود به نرمى میگوید: «وقتى خشونت نديدهاى، چرا سخن به خشونت و تندى میگويى؟ به نرمى سخن بگوى. میخواهم بدانم فرمانده اين سپاه كيست كه داراى درفش كاويانى است. بر آنم تا با پهلوانان برادرم، خسرو آشنا شوم». و چون بهرام نام پهلوانان را يكبهيك بر زبان میآورد، فرود از او میپرسد: «پس بهرام كجاست كه ما گودرزيان را بسيار دوست میداريم؛ زيرا گیو گودرز بود كه برادرم را به ايران بازگرداند».
بهرام شادمان از ديدار فرود میگوید: «بسيار خرسندم از ديدار ثمره و ميوه آن درخت خسروانى».
... و دقايقى به سرخوشى و شادى به گفتوگو میايستند و يكديگر را ستايش میکنند و فرود از بهرام میخواهد كه فرماندهان سپاه را به دژ دعوت كند، تا او نيز به آنان بپيوندد و با آنان در كينجویی پدر همراه شود.بهرام میگوید: «پيام تو را به توس خواهم رساند، اما توس انسان بیخردى است و اگر بعد از بازگشت من، فرد ديگرى نزد تو آيد، بدان كه براى گفتن درود نيامده است».بهرام چون به نزد توس بازمیگردد، با شادمانى میگوید: «آن جوانى كه بر فراز كوه است، كسى جز فرود، برادر شهريار جوانمان، خسرو نيست و او ما را به دژ فراخوانده به شادنوشى و اين گرز زرين را نيز به عنوان هديه تقديم فرمانده سپاه، توس پهلوان كرده است».توس لجوج و عنود با خشم به بهرام میگوید: «من به تو گفتم او را با تازيانه بر سر زنى و به نزد من آوری، اگر او شهريار است، پس من که هستم، چگونه يك تركزاده مانند زاغى سياه، راه سپاه مرا بسته است. از اين گودرزيان كارى برنمیآيد، مگر آنكه به سپاه ايران آسيب وارد كنند».بهرام در پاسخ میگوید: «اى پهلوان، بیسبب خشم مگير و از خداوند بترس و از شاه ايران شرم كن كه فرود برادر اوست و اگر سپاهى از ايران به نبرد او برود، كشته خواهد
شد».بهرام به قشونى كه توس سوداى فرستادن آنان براى بازداشت و بهبندكشيدن فرود را دارند، میگوید: «از اين كار خويش شرم كنید كه او فرزند سياوش است و برادر شهريار ايرانزمين؛ میخواهید چه كنید؟» و آنان از رفتن بازمیمانند ولى ريو، داماد توس براى گرمكردن بازار خويش اظهار میدارد که میرود و هر دوى ايشان را به بند كشيده، با خود میآورد و چون به فرود نزديك میشود، كمان را به زه كرده، آن دو را آماج تيرهاى خود میگرداند و فرود پيش از او، داغى بر دل توس و دخت او میگذارد. با كشتهشدن ريو، توس چندين فرمانده خود را يك به يك میفرستد و فرود يا خود آنان و يا اسبشان را هدف میگیرد و بانوانى كه در دژ زندگى میكردند، با كشتهشدن يا ناكامماندن فرماندهان سپاه ايران، فرياد شادى سر میدهند كه خشم سپاه ايران را برمیانگيزد.سرانجام بعد از ناكامماندن توس و گيو و دهها پهلوان ديگر، بيژن زره سياوش را میپوشد و بر اسبى تيزتك مینشیند. اما فرود، اسب او را هدف میگیرد و اسب بر زمين فرومیغلتد و بيژن استوار از اسب فرو میجهد و شمشيربهدست به سوى فرود میشتابد. فرود تيرى ديگر به سوى بيژن میافكند و بيژن سپر بر سر میکشد و تير در
ميانه سپر مینشیند. فرود چون بيژن را در برابر خويش میبیند، به او پشت میکند تا به دژ بازگردد. بيژن تيغ فرود میآورد و زره فرود را از پشت میشكافد و اسبش را نیز مجروح میکند، اسب بر زمين فرومیغلتد و فرود به هر ترتيب شده، خود را به دژ میرساند و نگهبانان با شتاب در دژ را میبندند. زنان از فراز باره دژ بيژن را سنگباران میکنند و بيژن ناگزير به نزد توس بازمیگردد. توس با ازدستدادن چندين سردارش آنچنان خشمگين است كه ديگر به كيخسرو نمیانديشد و از سر لجاج و عناد سوگند میخورد: «اين دژ را با خاك يكسان خواهم كرد».نيمهشبان جريره، مادر فرود و همسر سياوش خوابى هولناك میبیند كه دژ سپد كوه در آتش میسوزد و چون از فراز باره مینگرد، دژ را در محاصره سپاه ايران میبیند، نزد فرود رفته، او را بيدار میکند و از محاصره دژ سخن میگوید و فرود میداند که روزگار او سپرى شده است، همان گونه كه روزگار پدرش در جوانى به سر رسید. فرود تصميم میگیرد در مبارزه جان بسپارد تا آنكه چون گوسپند سر او را ببُرند و چون خورشيد در آسمان ظاهر میشود و زمين و زمان روشنى میگیرد، فرود با هزار سپاهى ترك به ميان سپاه ايران میزند و قبل از آنكه
آفتاب به ميانه آسمان رسد، از سپاه ترك جز اندكى به جاى نمیماند و فرود به ناگزير راه بازگشت به دژ را در پيش میگیرد. رهام و بيژن در راه بازگشت فرود كمين کرده بودند و چون فرود، كلاهخود بيژن را میبیند، شمشير برمیگیرد تا به مقابله با بيژن بپردازد ولى بيژن با ضربتى بر كتف او، دست فرود را به زير میآورد و فرود با فريادی شتابان به سوی دژ میتازد ولى بيژن اسب او را پى میکند با این حال فرود خود را به دژ میافكند و در را میبندند. فرود را بر تختى میخوابانند و زنان زاریها میکنند و میدانند که ايرانيان به زودى دژ را ويران و همه گنجهاى آن را فراچنگ خواهند گرفت. و چون جريره فرزند خويش را باخته روان میبیند، فرمان میدهد همه اسبان را پى کنند و تمامى خواسته دژ را در آتش بسوزانند و سپس به بالين فرود آمده و چهره خود را بر چهره فرود مینهد و دشنه برمیكشد و شكم خود را میدرد و همه زنان دژ نيز چنين میکنند و چون ايرانيان در دژ میگشایند، دژ را در آتش سوخته میبینند. بهرام دلآزرده، توس را خطاب قرار داده، میگوید: «حداقل كشنده سياوش ايرانى نبود، حال آنكه ما چاكران شاه، برادر شهريارمان و فرزند محبوبترين ايرانى را به قتل
رسانديم. شرممان باد».چون توس، رهام را میبیند كه زانوى غم در آغوش گرفته، میگريد و جريره را بر پيكر بىجان فرزند خويش دريدهشكم میبیند، چهرهاش به زردی میگراید. گودرز با مشاهده آن خونينپيكران سخت خشگمين شده، توس را خطاب قرار میدهد و میگوید: «آنكه بر اين تخت مرگ آرميده، فرزند سياوش است و با بیخردى تو، اين پيكرها به خون آغشته گشته».
چنين گفت گودرز با توس و گيو/ همان نامداران و گردان نيو/ كه تندى نه كار سپهبد بود/ سپهبد كه تندى كند، بد بود/ ز تيزى گرفتار شد ريو نيز/ نبود از بدِ بخت ما مانده چيز/ هنر بیخرد در دل مرد تند/ چو تيغى كه گردد ز زنگار كُند.
*قسمت اول این یادداشت چهارشنبه هفته گذشته در صفحه اول «شرق» منتشر شد.
تراژدی در شاهنامه به کشتهشدن سهراب به دست پدر یا کشتهشدن سیاوش به فرمان افراسیاب محدود نمیشود؛ بلکه در جایجای شاهنامه که انسانها را به خردگرایی و عقلانیت دعوت میکند، از فجایع و مصایبی سخن میگوید که ریشه در بیخردی دارد و یکی از بارزترین نمودهای بیخردی، لجاج و عناد است.
توس نماد بیخردى است كه پيوسته عناد و لجاجت میورزد و فاجعهاى میآفريند به دردناكى كشتهشدن سياوش، هرچند كه كمتر به آن پرداخته شده است.
سياوش در توران به توصیه مهرورزانه پيرانويسه با فرنگيس، دخت افراسياب ازدواج میکند. با اين انديشه كه از پيوند دو قوم ايرانى و تورانى، نهالى سر برآورد و كهن درختى سترگ شود كه در سايهسار آن، دو قوم ايرانى و تورانى پس از سالها نبرد و كينخواهى در كنار يكديگر به صلح و دوستى زندگى كنند.آنگاه پيرانويسه كه سياوش را چون فرزند خويش دوست میدارد، دختر خويش، جريره را به همسرى به سياوش میسپارد و سياوش از فرنگيس، صاحب كيخسرو و از جريره، صاحب فرود میشود.
چون کیخسرو بر اورنگ شهریاری تکیه میزند و آگاه میشود كه ديگر بار تورانیان از مرز گذشته، دست به كشتار و غارت زدهاند، به توس فرمان میدهد دشمن متجاوز را سركوب كند و توس قبل از عزيمت، سپاه را به حضور كيخسرو میآورد.
کیخسرو چون از سپاه سان میبیند، فرماندهان ردهبالاى سپاه را به حضور طلبيده، به آنان يادآور میشود توس فرمانده كل سپاه و صاحب درفش كاويانى است و تنها از او فرمان بريد.
و آنگاه توس را خطاب قرار میدهد:
بدو گفت مگذر ز پيمان من
نگه دار آيين و فرمان من
و سفارش میکند چون سپاه، راهی مرز میشود، مبادا به مسير كلات بههيچروى گام بگذارد كه اگر چنين كند همه تلاشى كه صورت گرفته، باطل و بیهوده شده، روان سياوش در آن جهان ديگر آزرده خواهد شد.
نبايد نمودن به بیرنج، رنج
كه بر كس نماند سرای سپنج
گذر از كلات ايچ گونه مكن
گر آن ره رَوى خام گردد سخن
روان سياوش چو خورشيد باد
بدان گيتیاش جاى اميد باد
کیخسرو به توس گوشزد میکند از دختر پيرانويسه، همسر سياوش برادرى به نام فرود دارد كه از نظر خصوصيات ظاهرى و فراتر، از نظر صفات اخلاقى با سياوش يكسان و رزمندهاى دلاور و بیباك است و او اكنون با مادرش در كلات اقامت دارد و از ايرانيان كسى را نمیشناسد؛ بههمينروى نبايد بیاحتياطى كرده، از آن مسير گذر کند که امكان درگيرى وجود دارد.
توس در پاسخ به خسرو میگوید: «از فرمان تو روى نخواهم تافت، از همان راهى میروم كه تو فرمان دهى».
سپاه توس منزل به منزل پيش میرود تا به آن دوراهى میرسد که از يك سوى بيابان بیآبوعلف و از سوى ديگر راهِ هموار كلات است.
توس تصمیم میگیرد از راه كلات رود که به موازات رودخانه است؛ هرچند كه شهريار به تأكيد از او خواسته بود به آن مسير گام نگذارد؛ ولى طبع لجوج و عنود توس، با خرد همساز و جفت نیست.
از ديگرسوى فرود آگاه میشود كه سپاه ايران در مسير كلات عزم جنگ با افراسياب دارد، براى آنكه آسيبى به مردم كلات وارد نيايد، فرمان میدهد همه اسبان و گوسپندان را به سپد كوه برده، در حصارگاه جاى دهند.
فرود به نزد مادر خود، جريره میرود و از او میپرسد از ميان ايرانيان بايد با چه كسى سخن بگويد تا با آنان متحد شده و انتقام خون پدر را بگيرد. جريره به او میگوید تخوار همه سرداران ايرانى را از نزديك میشناسد و آنان را به او معرفى خواهد كرد.
فرود از دژ خارج شده، از آن فراز به تماشاى سپاه انبوه ايران میپردازد و سپس به دژ بازگشته، سوار بر اسبى تيزتك شده، همراه با تخوار به تماشاى سپاه میایستد.
اما وقتى نابخردى جاى خرد بنشيند، بخت آدمى نيز باژگونه میشود و جوان دليرى كه عزم پيوستن به سپاه پدر را داشت، در برابر آن سپاه قرار میگيرد.
تخوار يكبهيك فرماندهان را به او معرفی میکند.
در اين هنگام توس متوجه دو نفر بر فراز كوه میشود، دیگ طبيعت لجوج و معاند او جوشيدن میگیرد و فرمان میدهد کسی برود و ببيند اين دو نفر که هستند؛ اگر ايرانیاند، تازيانه بر سرشان زده، به نزد او آورند و اگر ترك هستند و براى نبرد آمدهاند، آنان را به بند كشند و به اينجا آورند.
بهرام داوطلب میشود كه برود و آن دو را شناسايى كند. فرود از تخوار میپرسد اين شخص كيست كه به نزد آنان میآيد. تخوار در پاسخ میگوید: «تصور میكنم از گودرزيان باشد» و چون بهرام به فراز كوه میآید، با خشم میپرسد: «شما كه هستيد كه در اينجا ايستادهايد و سپاه ايران را به نظاره گرفتهايد؟». فرود به نرمى میگوید: «وقتى خشونت نديدهاى، چرا سخن به خشونت و تندى میگويى؟ به نرمى سخن بگوى. میخواهم بدانم فرمانده اين سپاه كيست كه داراى درفش كاويانى است. بر آنم تا با پهلوانان برادرم، خسرو آشنا شوم». و چون بهرام نام پهلوانان را يكبهيك بر زبان میآورد، فرود از او میپرسد: «پس بهرام كجاست كه ما گودرزيان را بسيار دوست میداريم؛ زيرا گیو گودرز بود كه برادرم را به ايران بازگرداند».
بهرام شادمان از ديدار فرود میگوید: «بسيار خرسندم از ديدار ثمره و ميوه آن درخت خسروانى».
... و دقايقى به سرخوشى و شادى به گفتوگو میايستند و يكديگر را ستايش میکنند و فرود از بهرام میخواهد كه فرماندهان سپاه را به دژ دعوت كند، تا او نيز به آنان بپيوندد و با آنان در كينجویی پدر همراه شود.بهرام میگوید: «پيام تو را به توس خواهم رساند، اما توس انسان بیخردى است و اگر بعد از بازگشت من، فرد ديگرى نزد تو آيد، بدان كه براى گفتن درود نيامده است».بهرام چون به نزد توس بازمیگردد، با شادمانى میگوید: «آن جوانى كه بر فراز كوه است، كسى جز فرود، برادر شهريار جوانمان، خسرو نيست و او ما را به دژ فراخوانده به شادنوشى و اين گرز زرين را نيز به عنوان هديه تقديم فرمانده سپاه، توس پهلوان كرده است».توس لجوج و عنود با خشم به بهرام میگوید: «من به تو گفتم او را با تازيانه بر سر زنى و به نزد من آوری، اگر او شهريار است، پس من که هستم، چگونه يك تركزاده مانند زاغى سياه، راه سپاه مرا بسته است. از اين گودرزيان كارى برنمیآيد، مگر آنكه به سپاه ايران آسيب وارد كنند».بهرام در پاسخ میگوید: «اى پهلوان، بیسبب خشم مگير و از خداوند بترس و از شاه ايران شرم كن كه فرود برادر اوست و اگر سپاهى از ايران به نبرد او برود، كشته خواهد
شد».بهرام به قشونى كه توس سوداى فرستادن آنان براى بازداشت و بهبندكشيدن فرود را دارند، میگوید: «از اين كار خويش شرم كنید كه او فرزند سياوش است و برادر شهريار ايرانزمين؛ میخواهید چه كنید؟» و آنان از رفتن بازمیمانند ولى ريو، داماد توس براى گرمكردن بازار خويش اظهار میدارد که میرود و هر دوى ايشان را به بند كشيده، با خود میآورد و چون به فرود نزديك میشود، كمان را به زه كرده، آن دو را آماج تيرهاى خود میگرداند و فرود پيش از او، داغى بر دل توس و دخت او میگذارد. با كشتهشدن ريو، توس چندين فرمانده خود را يك به يك میفرستد و فرود يا خود آنان و يا اسبشان را هدف میگیرد و بانوانى كه در دژ زندگى میكردند، با كشتهشدن يا ناكامماندن فرماندهان سپاه ايران، فرياد شادى سر میدهند كه خشم سپاه ايران را برمیانگيزد.سرانجام بعد از ناكامماندن توس و گيو و دهها پهلوان ديگر، بيژن زره سياوش را میپوشد و بر اسبى تيزتك مینشیند. اما فرود، اسب او را هدف میگیرد و اسب بر زمين فرومیغلتد و بيژن استوار از اسب فرو میجهد و شمشيربهدست به سوى فرود میشتابد. فرود تيرى ديگر به سوى بيژن میافكند و بيژن سپر بر سر میکشد و تير در
ميانه سپر مینشیند. فرود چون بيژن را در برابر خويش میبیند، به او پشت میکند تا به دژ بازگردد. بيژن تيغ فرود میآورد و زره فرود را از پشت میشكافد و اسبش را نیز مجروح میکند، اسب بر زمين فرومیغلتد و فرود به هر ترتيب شده، خود را به دژ میرساند و نگهبانان با شتاب در دژ را میبندند. زنان از فراز باره دژ بيژن را سنگباران میکنند و بيژن ناگزير به نزد توس بازمیگردد. توس با ازدستدادن چندين سردارش آنچنان خشمگين است كه ديگر به كيخسرو نمیانديشد و از سر لجاج و عناد سوگند میخورد: «اين دژ را با خاك يكسان خواهم كرد».نيمهشبان جريره، مادر فرود و همسر سياوش خوابى هولناك میبیند كه دژ سپد كوه در آتش میسوزد و چون از فراز باره مینگرد، دژ را در محاصره سپاه ايران میبیند، نزد فرود رفته، او را بيدار میکند و از محاصره دژ سخن میگوید و فرود میداند که روزگار او سپرى شده است، همان گونه كه روزگار پدرش در جوانى به سر رسید. فرود تصميم میگیرد در مبارزه جان بسپارد تا آنكه چون گوسپند سر او را ببُرند و چون خورشيد در آسمان ظاهر میشود و زمين و زمان روشنى میگیرد، فرود با هزار سپاهى ترك به ميان سپاه ايران میزند و قبل از آنكه
آفتاب به ميانه آسمان رسد، از سپاه ترك جز اندكى به جاى نمیماند و فرود به ناگزير راه بازگشت به دژ را در پيش میگیرد. رهام و بيژن در راه بازگشت فرود كمين کرده بودند و چون فرود، كلاهخود بيژن را میبیند، شمشير برمیگیرد تا به مقابله با بيژن بپردازد ولى بيژن با ضربتى بر كتف او، دست فرود را به زير میآورد و فرود با فريادی شتابان به سوی دژ میتازد ولى بيژن اسب او را پى میکند با این حال فرود خود را به دژ میافكند و در را میبندند. فرود را بر تختى میخوابانند و زنان زاریها میکنند و میدانند که ايرانيان به زودى دژ را ويران و همه گنجهاى آن را فراچنگ خواهند گرفت. و چون جريره فرزند خويش را باخته روان میبیند، فرمان میدهد همه اسبان را پى کنند و تمامى خواسته دژ را در آتش بسوزانند و سپس به بالين فرود آمده و چهره خود را بر چهره فرود مینهد و دشنه برمیكشد و شكم خود را میدرد و همه زنان دژ نيز چنين میکنند و چون ايرانيان در دژ میگشایند، دژ را در آتش سوخته میبینند. بهرام دلآزرده، توس را خطاب قرار داده، میگوید: «حداقل كشنده سياوش ايرانى نبود، حال آنكه ما چاكران شاه، برادر شهريارمان و فرزند محبوبترين ايرانى را به قتل
رسانديم. شرممان باد».چون توس، رهام را میبیند كه زانوى غم در آغوش گرفته، میگريد و جريره را بر پيكر بىجان فرزند خويش دريدهشكم میبیند، چهرهاش به زردی میگراید. گودرز با مشاهده آن خونينپيكران سخت خشگمين شده، توس را خطاب قرار میدهد و میگوید: «آنكه بر اين تخت مرگ آرميده، فرزند سياوش است و با بیخردى تو، اين پيكرها به خون آغشته گشته».
چنين گفت گودرز با توس و گيو/ همان نامداران و گردان نيو/ كه تندى نه كار سپهبد بود/ سپهبد كه تندى كند، بد بود/ ز تيزى گرفتار شد ريو نيز/ نبود از بدِ بخت ما مانده چيز/ هنر بیخرد در دل مرد تند/ چو تيغى كه گردد ز زنگار كُند.